دنبال کننده ها

۶ اسفند ۱۳۹۴

موهای آقای رییس جمهور ....

آقا ! ما دل مان برای این آقای اوباما میسوزد . بد جوری هم میسوزد . این طفلکی هفت سال پیش که خوش و خندان آمده بود رییس جمهور امریکا شده بود موهایی داشت رنگ شبق . روی صورتش هم چین و چروکی نبود . اما حالا که نگاهش میکنیم می بینیم بنده خدا نه تنها یکدانه موی سیاه روی کله مبارک شان نمانده ؛ بلکه انگاری در این هفت سال  هفتاد سال پیرتر شده است .
از شما چه پنهان ؛ گیله مردی که ما باشیم سال های سال آرزو داشتیم رییس جمهور مملکتی بشویم . حالا امریکا نشد به درک ! به ساحل عاج و دماغه سبز و اوگاندا و بورکینا فاسو هم رضا داده بودیم . بخودمان میگفتیم : آخی ! چه کیفی دارد آدم رییس جمهور جایی بشود و یک عالمه بادنجان دور قاپ چین بله قربان گو و پاچه ور مال و آقا بله چی و آدمهای بخو بریده هفت خط  ؛ دور و برش پرسه بزنند و هی دو لاو راست بشوند وهی  بله قربان بله قربان بگویند و اگر لازم باشد بجای کلاه سر بیاورند . 
چه کیفی دارد آدم از آن ماشین های لیموزین گنده سیاه سوار بشود و راننده و بادیگارد و نمیدانم جان نثار و فدایی داشته باشد و هیچکس هم جرات نداشته باشد به آدم بگوید بالای چشمت ابروست . 
چه کیفی دارد آدم در قصر های آنچنانی بخوابد و غذا های آنچنانی تر بلمباند و هی امر و نهی بفرماید و هی برای نوه نتیجه ها و نبیره ها و پسر خاله ها و پسر عمه های دسته دیزی اش ؛ شغل و مقام  بتراشد و آنها را سفیر و وزیر و استاندار و دالاندار بکند تا بروند ماست شان را بخورند و سرنای شان را بزنند و یک عالمه هم پول و پله برای خودشان و نوه نتیجه های شان در بانک های فرنگستان ذخیره بفرمایند . 
ما همه اینها را میدانیم و میدانستیم اما خدا پیغمبری تا حالا نمیدانستیم که مقام عظمای ریاست جمهوری اینجوری آدم را پیر میکند و موهای سرش را سفید میکند مثل برف !
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمان هستید . بنا بر این اجازه بفرمایید سفره دل مان را جلوی تان پهن کنیم و بگوییم اگر چه از فرق سر تا نوک پای مان هزار و یک جور عیب و علت دارد ؛ اما بقدرتی خدا تا امروز یکدانه از موهای سرمان نریخته و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین و  به کوری چشم جماعت کچلان و نیمه کچلان و طاسان و زلفعلی ها ؛ زلف هایی داریم عینهو شبق !!
حالا ما داشتیم بخودمان میگفتیم : آمدیم و جنابعالی رییس جمهور جایی و مملکتی هم شده بودید ؛ حیف نبود  هم این زلف های شبق گونه را فدا میکردید و میشدید زلفعلی خان ! و هم روی صورت تان هزار تا چین و چروک بود ؟ 
نه آقا !ما از خیر ریاست و میاست و لیموزین سیاه و راننده و بادیگارد و این زهر ماری ها گذشتیم و میخواهیم تا آخر عمر مان کدخدای همین ولایت سر سبز خودمان باشیم که گاو دارد و گوسفند دارد و طاووس و بوقلمون دارد و بلدرچین دارد و کبک دارد  و آهو .
حیف نیست بخاطر پست و مقام ؛  بشویم زلفعلی خان و یک عمر حسرت زلف های شبقی مان را بخوریم ؟
آها ! راستی یک چیز دیگری یادمان آمد .اگر خدا نکرده زبانم لال رویم به دیوار فردا پس فردا این آقای دانولد ترامپ رییس جمهور مان بشود چه بلایی سر آن چهار تا نخ طلایی دور کله نامبارک شان خواهد آمد ؟ یعنی ایشان هم میشوند زلفعلی خان ؟
چه زلفعلی خان بی ریختی ! خداوند خودش بما رحم بفرماید !

۵ اسفند ۱۳۹۴

اندر احوالات مرحوم دهخدا

....مرحوم دهخدا پی در پی سیگار میکشید و خاکستر و چوب سوخته کبریت را هر جا می رسید می انداخت .
از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بار ها شد که با سر سوخته کبریت چیزی می نوشت .
خدا میداند چند بار دیدم که در پی مداد خود می گرددو هرگز به یاد نمی آورد آن را کجا گذاشته است .
روی هر کاغذ پاره ای که می یافت یاد داشت میکرد ....گاهی قوطی کبریت خالی را پاره میکرد و روی چوب سفید آن یاد داشت میکرد ....
دهخدا ؛ پس از سفر مهاجرت ؛ در بازگشت روبروی خانه پدر من در کوچه ناظم الاطباء در خیابان اکباتان که آنروز ها خیابان پستخانه میگفتند خانه ای اجاره کرد و بزودی پدرم را پزشک معالج خود قرار داد . 
هنگامی که برخی دروس مدرسه سیاسی را که او رییس آن بود به من دادند ؛ آشنایی ما بیشتر شد و هر هفته یک شب چند تن در خانه آن مرحوم که بعدا در خیابان خانقاه بود جمع میشدیم .
مرحوم عباس اقبال ؛مرحوم رشید یاسمی ؛ مرحوم عبدالحسین هژیر ؛ و آقایان نصرالله فلسفی ؛ مجتبی مینوی و من و دهخدا بودیم .در همان زمان آقایان مسعود فرزاد ؛ بزرگ علوی ؛ دکتر پرویز ناتل خانلری ؛ و مرحوم صادق هدایت نیز با یکدیگر محشور بودند و حلقه ای داشتند . آنها نام ما را گذاشته بودند " ادبای سبعه "  و چون ایشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند " ادبای ربعه " . کلمه ای جعلی از ربع .....
( از یاد داشت های استاد روانشاد سعید نفیسی ) 

۳ اسفند ۱۳۹۴

استاد سعید نفیسی و مرگ

استاد سعید نفیسی در باره مرگ کسانی که دوست شان میداشت اصطلاح خاصی داشت که آنرا از ابوالفضل بیهقی وام گرفته بود .
او در رویارویی با مرگ دوستان و عزیزانش همواره چنین می نوشت : لختی قلم را بگریانیم .
وقتیکه استاد اقبال آشتیانی مورخ و استاد دانشگاه و مدیر مجله " یادگار " در گذشت چنین نوشت :
" خبر مرگ عباس اقبال دلی از من آزرد که تاکنون از خاطر نبرده ام ."
آن دو در جوانی از یاران صمیمی و یکدل بودند و سعید نفیسی پس از مرگ اقبال نوشت :
" مرحوم پدرم در کودکی این مطلب را به من گفت که تاکنون در هیچ کتابی ندیده ام وهر که آنرا در این اواخر نقل کرده از من شنیده است .
پدرم میگفت : خاقانی و نظامی در سفر حج با هم بودند. در آنجا عهد کردند که هر یک زود تر از جهان برود دیگری او را مرثیه ای بگوید .
خاقانی پیش از نظامی در گذشت و نظامی در مرثیه او چنین سرود :
امیدم بود خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا ! زانکه من گشتم دریغا گوی خاقانی