دنبال کننده ها

۱ فروردین ۱۳۹۴

 Enlarge font
گهی پشت زین و گهی زین به پشت! نا گفته هایی از دوران رضا شاه
*- روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .
وقتیکه پیر مرد از اتومبیل پیاده شد؛ رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد .
پیر مرد به رضا شاه گفت: قربانت بشوم. من صد تومان شما را نمی خواهم. فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است.
رضا شاه گفت: پدر جان ! این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند! ( 1)

۲۷ اسفند ۱۳۹۳

ما و حضرت سعدی


این روز ها ؛ ما روزی ده - دوازده ساعت کار میکنیم . کار که چه عرض کنیم ؟ فی الواقع جان می کنیم .  حکایت ما  حکايت همان خرکی است که مرحوم مغفور رشيد وطواط هفتصد هشتصد سال پيش  داستانش را در سه بيت شرح داده است
من همان گويم کان لاشه خرک
گفت و می کند به سختی جانی
چه کنم ؟ بار کشم ؛ راه برم
که مرا نيست جز اين درمانی
يا بميرم من ؛ يا خر بنده
یا بود راه مرا پایانی 
بعضی اوقات ما به اين آقای سعدی عليه الرحمه حسودی مان ميشود . به خودمان ميگوييم کاشکی ما هم مثل اين جناب سعدی توی هفت تا آسمان يک ستاره نداشتيم در عوض می توانستيم شب ها با خيال راحت کپه مرگ مان را بگذاريم و روز ها نه بيل بزنيم نه پايه ، انگور بخوريم تو سايه 
حالا چرا به آقای سعدی حسودی مان ميشود دليلش اين شعر ايشان است 
نه بر اشتری سوارم ؛ نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ؛ نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانی معدوم ندارم
نفسی ميکشم آهسته و عمری به سر آرم .
شايد توی دوره زمانه ای که مرحوم سعدی ميزيسته اند  ميشد " غم موجود و پريشانی معدوم " نداشت ؛ اما توی دوره زمانه ما - آنهم در اين ينگه دنيای لعنتی  که بقول معروف ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد -  مگر ميتوان آهسته نفسی کشيد و عمری به سر آورد ؟؟؟ آنهم در زمان و زمانه ای که بقول شاعر :
يک تن آسوده در جهان ديدم 
 آنهم آسوده اش تخلصبود.
و حرف آخر اينکه :
ای زر ؛ تويی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانيان به هر اوقاتی
بی شک تو خدا نه ای ! وليکن به خدا
ستار عيوب و قاضی الحاجاتی ....

۲۶ اسفند ۱۳۹۳

از آن زندان تا این زندان

امروز کتاب  - دستی در هنر  چشمی بر سیاست - نوشته رضا علامه زاده نویسنده و فیلمساز ایرانی  را خواندم
کتابی که شرح رنجها و شکنجه های اوست در در زندان های شاه  به اتهام واهی گروگان گیری علیاحضرت شهبانو و ترور والاحضرت رضا پهلوی .
خواندن این کتاب خاطره ای از سالهای دور و دیر را در ذهن و ضمیرم زنده کرد :
بگمانم سال 1354 بود . در دفتر کارم  - رادیو تبریز - نشسته بودم که دو تا آقای کراواتی قلچماق از راه رسیدند . یکی شان یکراست آمد جلوی میز من و پرسید : فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! فرمایشی داشتید ؟
مچ دستم را گرفت و گفت : برویم !
گفتم : کجا ؟
گفت : بعدا میفهمی
تا آمدیم بخودمان بجنبیم دوتایی شان دست مان را گرفتند و انداختندمان توی یک ماشین لند رور و بردندمان دوستاق خانه همایونی - یعنی همان ساواک علیه الرحمه !
آنجا ما را پرت کردند توی اتاقی و درش را قفل کردند و رفتند .
یک ساعت شد . دو ساعت شد . سه ساعت شد . چهار ساعت شد . هیچکس نیامد بگوید عمو جان خرت به چند ؟  نه صدایی ؛ نه جنب و جوشی ؛ نه زنگ تلفنی ؛ نه زمزمه بادی ؛ نه صدای پایی .
کم مانده بود از ترس توی شلوار مان خرابی بکنیم . هزار جور فکر و خیال بسرمان آمد : چرا ما را گرفته اند ؟ چه دسته گلی به آب داده ایم ؟ چه کسی ما را لو داده است ؟
خلاصه پس از سه چهار ساعت که تشنه و گشنه و ترسان و لرزان نیمه جان شده بودیم  یک آقای قلچماق دیگری از راه رسید و مچ دست مان را گرفت و برد به ساختمان کوچک دیگری که فی الواقع شکنجه گاهشان بود .  آنجا با دیدن ابزار و آلات شکنجه زانوان مان چنان سست شد که اگر مچ دست مان را رها میکرد همانجا تلقی می افتادیم روی کف سیمانی
آقای قلچماق یک صندلی فلزی ارج درب و داغانی را جلو کشید و گفت : بنشین !
ما هم امرشان را اطاعت کردیم و نشستیم  ؛ اما هنوز خوب جابجا نشده بودیم که یک چیزی مثل ترقه بیخ گوش مان صدا کرد و با سیلی جانانه ای که خورده بودیم پرت شدیم روی کف سیمانی دوستاق خانه همایونی !
اینکه چها کشیدیم و چه کتک ها خوردیم بماند .
برای چه ؟
چریک بودیم ؟
توده ای بودیم ؟
مصدقی بودیم ؟
مجاهد بودیم ؟
مائوئیست بودیم ؟
نه والله ! فقط گویا یک جایی - نمیدانیم توی رادیو یا توی دانشگاه - یک جوک بی تربیتی بی مزه ای در باره اعلیحضرت همایونی  گفته بودیم و آقایان پنهان پژوهان آنرا به اداره جلیله ساواک علیه الرحمه گزارش داده بودند .
آقا ! خدا بسر شاهد است اگر همان روز ها جان مان را بر نداشته و از مملکت در نرفته بودیم همین ساواک علیه الرحمه از ما یک چریک تمام عیار میساخت
عجب کویر هراسی بود این مملکت گل و بلبل مان  و عجب کویر هراسی هست امروز هم 

۲۵ اسفند ۱۳۹۳


حاج آقا بوش ! 
آقا ! ما از حساب و هندسه و فيزيک و شيمی و اينجور زهر مار ها اصلا سر در نمی آوريم . يک عمر رفته ايم شعر و ادبيات و فلسفه خوانده ايم و شده ايم خسر الدنيا و الآخره !. از کارهای فنی هم از بيخ عرب ايم .
گاهی اوقات توی خانه مان لوله آبی ؛ يخچالی ؛ ماشين آبميوه گيری ای ؛ چيزی ؛ خراب ميشود . ما که نميدانيم چه مرگ شان است .ميرويم يک عالمه آچار - از آچار پيچ گوشتی بگير تا آچار سه تفنگه و آچار فرانسه و آچار چپقی و آچار کلاغی و آچار هفت سر و آچار جغجغه ای - ميآوريم و پيچ و مهره های شان را با دقت و وسواس باز ميکنيم . کلی هم ملاحظه کاری ميفرماييم نکند بعدا نتوانيم وصله پينه شان بکنيم . خلاصه با دقت همه پيچ و مهره ها را باز می کنيم و آنها را روی يک پارچه سفيد می چينيم و بعد از اينکه نگاهی به دل و روده يخچال يا ماشين آبميوه گيری انداختيم يکی دو تا قل هو الله احد و الله الصمد می خوانيم و توی آنها فوت می کنيم و بعدش مثل بچه آدم ميآييم که پيچ و مهره ها را ببنديم . يکی شان را می بنديم می بينيم که نميدانيم دومی اش را از کجا کنده ايم ! خلاصه اينکه سه چهار ساعت يکی توی سر خودمان ميزنيم و يکی هم توی سر پيچ و مهره های فلکزده و دست آخر می بينيم که هفت هشت تا پيچ و مهره اضافی روی دست مان مانده که نميدانيم بايد چه خاکی به سرمان بريزيم .
اين است که عيال مان اسم مان را گذاشته آقای حاج آقا بوش ! یعنی آقای خرابکار
حالا ما منتظريم ببينيم اين آقای اوباما چه دسته گلی به آب ميدهد تا اسم مان بشود حاج آقا اوباما !!

آقای پرولتاریا !!
میگوید :رفیق مان که از دانشگاه برکلی فارغ التحصیل شده بود یکی دو ماهی قبل از انقلاب بار و بندیلش را بست وراهی ایران شد تا بقول خودش به خلق های تحت ستم ایران یاری برساند.
یکی دو ماه بعد از انقلاب، یک روز جلوی دانشگاه تهران چند تن از همان خلق های تحت ستم ! ریختند روی سرش و دک و دنده اش را چنان خرد و خاکشیر کردند که کارش به بیمارستان کشیده شد
یک روز ما هم پا شدیم رفتیم بیمارستان عیادتش . دیدیم زار و نزار روی تخت خوابیده است و با صورتی ورم کرده و دستی شکسته و چشمانی کبود از درد بخود می پیچد .
یکی از رفیقان مان بخاطر اینکه دلداری اش بدهد در آمد که : رفیق ! بابت این اتفاق بسیار متاسفم ، آنها یک مشت اراذل و اوباش بودند که توی هر انقلابی سر و کله شان پیدا میشود .
رفیق مجروح زخم خورده مان سری به نومیدی تکان داد و گفت :
کدام اراذل و اوباش بابا ؟ آنهاخود پرولتاریا بودند !خود خود پرولتاریا بودند !!