رفته بودیم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . بچه ها انگاری در این یکی دوماه یک وجب قد کشیده بودند .
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم خرید.
نوا جونی کفش اش را آورد گذاشت جلوی من که : بابا بزرگ ! لطفا بند کفشم را ببند
یکهو آرشی جونی پرید وسط معرکه و کفش اش را آورد گفت : بابا بزرگ ! بند کفش مرا هم ببند!
تا من دست به کار بشوم دیدم بچه ها دارند دست به یقه میشوند . اینمیگوید اول بندکفش مرا ببند، آن یکی میگوید اول بندکفش مرا ببند
مانده بودم حیران که خدایا اول بند کفش کدامیک را ببندم که آن دیگری دلخور نشود ؟
خلاصه اینکه با قربان صدقه رفتن، نواجونی را راضی کردم بنفع آرشی جونی عقب نشینی کند و فتح قلعه زورگویی را به او بسپارد
یادمباشد به مادرشان بگویماز اینپس کفش های بدون بندبرای شان بخرد تا بلکه از وقوع جنگجهانی سوم جلوگیری بشود