دنبال کننده ها

۳۱ فروردین ۱۳۹۷

پهلوی چی


می پرسد : شما هم پهلوی چی هستی ؟
میگویم : نه ! پهلوی چی نیستم
میگوید : خیال میکردم پهلوی چی هستی !
میخندم و میگویم : نه بخدا ! من لاهیجانی هستم . مگر اسمم را نمی بینی ؟ از خاک پاک شیخانه برهستم . همانجا که آرامگاه شیخ زاهد گیلانی آنجاست . پس خیال کردی شیخانی یعنی چه ؟ شیخانی یعنی پهلوی چی ؟ اگر پهلوی چی بودم اسمم شیخانی بود ؟ ما از قوم و قبیله شیخان آدمخوار عصر صفوی هستیم !
نگاهی به ریخت و قیافه ام می اندازد و میگوید : راستی راستی منظورم را نفهمیدی یا خودت را زده ای به آن راه ؟
میگویم : کدام راه ؟ مگر شما منظور دیگری داشتی ؟
میگوید : این روز ها از نوشته هایت بوی پهلوی چی ها میآید . خیال کردم شما هم پهلوی چی شده ای !!

نسل چراغ موشی


رفتیم بیست دلار دادیم ماس ماسکی خریدیم تا تلفن دستی مان را روی داشبورد ماشین مان نگهدارد
. این روز ها این پلیس های پدر سوخته ینگه دنیایی وقتی از کشتن سیاهان فارغ می‌شوند بد جوری پیله می‌کنند به آدم هایی که توی ماشین شان با تلفن صحبت می‌کنند .
حالا که جعبه اش را بازکرده ایم می بینیم ای آقا ! آنقدر عکس و نقشه و دنگ و فنگ دارد که گیله مردی که از نسل چراغ موشی است اگر صد سال روی سر خودش بزند نمیتواند از این ماس ماسک سر در بیاورد . باید منتظر بمانیم جناب آقای دکتر شیخانی روزی روزگاری از راه برسد و این ماس ماسک مان را روی ماشین ما ن نصب کند و گرنه ما خودمان که الحمدالله اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم !
چند وقت پیش رفتیم صد و بیست دلار دادیم یک دو چرخه خریدیم . آمدیم خانه . جعبه را باز کردیم دیدیم هزار و یک قطعه است . بخودمان گفتیم : خب حالا اینها را چطوری بهم بچسبانیم ؟ هر چه از چپ به راست و از راست به چپ نگاه کردیم دیدیم از هیچ چیز سر در نمیآوریم . انگار یک معادله چهار مجهولی است .چه کنیم چه نکنیم ؟ جعبه را برداشتیم بردیم همان فروشگاهی که دو چرخه راخریده بودیمش . گفتیم : آقا جان ! شما خیال میکنی آقای انیشتین پسر خاله جان ماست ؟ ما اگر صد سال سیاه بنشینیم و یکی سر خودمان بزنیم و یکی هم سر این دوچرخه لاکردار ، باز هم نمیتوانیم قطعاتش را بهم
بچسبانیم !
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفینه بما انداخت و فرمود : بی زحمت آن تابلوی کوچکی را که روی دیوار نصب شده است بخوانید
رفتیم تابلو را خواندیم . نوشته بود اگر میخواهید قطعات دوچرخه تان را بهم بچسبانیم باید صد دلار کارسازی بفرمایید
اول خواستیم بگوییم گور پدر تان و آن دوچرخه بی صاحب مانده تان ، اما هر چه فکر کردیم دیدیم بنفع ماست همان صد دلار را بسلفیم و خودمان را خلاص کنیم . و سلفیدیم .

۲۹ فروردین ۱۳۹۷

یک اتفاق ساده


معده ات درد میگیرد.چند روزی درد را تحمل میکنی . سر انجام میروی دکتر . چند تا قرص میدهد و میگوید : این را صبح بخور .این را شب بخور قبل از خواب، این را با غذا بخور . این یکی را پیش از غذا.
قرص ها را میخوری. یکماه تمام ، محض احتیاط ترشی و شوری و از آن زهر ماری ها هم نمیخوری . دردت بیشتر میشود . گهگاه شب نیمه شب از درد بخود می پیچی . تلخ و شکننده و عصبی میشوی. هیچکس نمیداند چرا تلخ شده ای . دو باره میروی دکتر ، میگوید : باید بروی چی چی لوژی!
میروی چی چی لوژی . یکی دو روز بعددکتر تلفن میزند و میگوید : سرطان داری.
اگر مومن و اهل خداپرستی و اینحرفها باشی فورا دست به دامان باب الحوایج و ثامن الائمه و امام زین العابدین بیمار میشوی بلکه ترا از این مهلکه مهیب برهاند، اگر هم میانه خوشی با آقای باریتعالی و اذنابش نداشته باشی سری می جنبانی و به دکتر میگویی : خب ، حالا باید چه کنیم ؟
دکتر میگوید : حالا باید بروی شیمی درمانی.
غصه ات میشود . یادت میآید که موهای سرت خواهد ریخت . یکپارچه استخوان خواهی شد .آن موهای قشنگ براق خاکستری ات یکباره دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت . تازه نمیدانی زنده خواهی ماند یا نه !
غصه ات میشود . دلت میگیرد . یعنی باید همه این زیبایی های زندگی را بگذاری و بروی ؟ کجا بروی؟ به نا کجا آباد ؟ به هیچ ؟ به خاک ؟
دوست میداری و دوست میداشتی زیبا بمیری . همانگونه که زیبا زندگی کرده بودی. دوست نداری ترحم کسی را بر انگیزی. دوست نداری تصویری که از تو در ذهن این و آن میگذاری تصویر مردی استخوانی و مفلوک باشد که موهایش ریخته است و باد او را خواهد برد .دوست داری زیبا بمیری ، همانگونه که زیبا زیسته بودی .
به دکتر میگویی : نه !شیمی درمانی نمیخواهم . چی چی لوژی هم نمیخواهم . میخواهم زیبا بمیرم همانگونه که زیبا زیسته بودم .
و ماهی بعد ، دفتر حیات ات بسته میشود . برای همیشه . برای ابد . به همین سادگی.
و زندگی همین است . یک اتفاق ساده
----
دوستان . نگران نباشید . میخواستم پوچی زندگی را به تصویر بکشم . این اتفاقی است که ممکن است برای هر کسی بیفتد .

سانتی یه گه


مدیر جامعه المرتضی طی نامه ای پیشنهاد کرده است شهر قم بصورت یک کشور مستقل در آید .
او از مجلس شورای اسلامی خواسته است چند واحد بزرگ اقتصادی مانند پالایشگاهها و صنایع پتروشیمی را در اختیار این کشور جدید بگذارند تا بخشی از نیازهای مالی اش تامین شود
لابد بخش دیگری از نیازهای این کشور نوبنیاد از طریق روضه خوانی و عواید متعه و صیغه و کفن دوزی و کفن دزدی و خدمات قبرستانی تامین خواهد شد 
نام هایی که برای این کشور جدید پیشنهاد شده است از اینقرار است :
جمکیران - ابلهستان- سانتی یه گه- قمبلستان -مدینةالجواسیس - مهد المجانین -مدینة المزخرفات - طویله المتقین - انگلستان(با فتحه الف و گ)...
برای پرچم این کشور جدید هم یک فقره عمامه پیشنهاد می‌شود

۲۷ فروردین ۱۳۹۷

زمانه را چو نکو بنگری


زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت غم مخور، زنهار !
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
شکوه و گلایه سر داده بود که : آخر این چه زندگی سگی است که من دارم ؟ آخر چرا هرگز یک قطره آب خوش از گلویم پایین نمیرود ؟ مگر چه گناهی کرده ام که یک ساعت خوش در زندگی ام ندیده ام ؟
همچنان میگفت و می نالید . انگار دیگران مدام بر بالشی از پر قو لمیده اند و زندگی شان هم همچون آب زلال جویباری جاری است .
در پاسخش گفتم :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
Comments

۲۶ فروردین ۱۳۹۷


یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند
خانم فروغ لباسچی همسر زنده یاد قاسم لباسچی عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران رخت از این جهان برکشید و از محفل یاران و عزیزان پر کشید
او همسر مردی بود که جان و جهان خویش به سودای آزادی ایران نهاد و سرانجام در آرزوی زیارت خاک ایران در غربتی غریب سر به خاک نیستی سود
خانم فروغ لباسچی در همه فراز و فرود های تلخ و شیرین زندگی و در همه لحظات توفانی و شر ر بار حیات همراه و همگام حاج قاسم لباسچی دلیرانه ایستاد و از هیچ کوشش و خود گذشتگی دریغ نکرد
سال‌هایی از زندگی من و همسرم آمیخته از یاد ها و خاطرات بسیار شیرینی است که در دوستی و رفاقت رفیقانه با خانواده لباسچی گذشت و لبخند مهربان و کلام مهر آمیز و لطف و مهربانی شان هرگز از خاطرمان زدوده نخواهد شد
یادشان گرامی و خاطرشان عزیز و جاوید