دنبال کننده ها

۴ دی ۱۳۸۸

خامنه ای : حتی یک وجب عقب نشینی نمیکنم !!!


کاپشن قرمز ....کاپشن سبز


می نویسد : آقا ! من در همدان زندگی میکنم . هوای اینجا هم بقدری سرد است که آدمی استخوانش یخ میزند .
امروز صبح میخواستم بروم برای خانه مان مقداری خرت و پرت و مواد غذایی بخرم . کاپشن قرمز رنگم را پوشیدم و راه افتادم
دم در ؛ همسرم جلویم را گرفت و گفت : کجا ؟؟
گفتم : دارم میروم سر گذر مقداری نان و گوشت و پیاز بخرم .
زنم گفت : مگر از جانت سیر شده ای ؟؟
گفتم : چرا ؟
گفت : مگر نمیدانی ماه محرم است ؟ توی ماه محرم میشود لباس قرمز پوشید ؟؟ میخواهی مردم بگویند بهایی شده ای ؟؟ می خواهی تکه پاره ات بکنند ؟؟!!

دیدم راست میگوید . فکر اینجایش را نکرده بودم . برگشتم توی اتاقم و کاپشن قرمزم را بیرون آوردم و کاپشن دیگرم را که سبز رنگ است پوشیدم و راه افتادم .
دم در ؛ دو باره همسرم جلویم سبز شد و گفت : کجا ؟؟ آنهم با این کاپشن سبز ؟؟ لابد دلت برای شکنجه و زندان تنگ شده ؟؟ اگر با این کاپشن سبز بیرون بروی باید پیه دستگیری و شکنجه و زندان را به تن بمالی ......

من هم از ترس اینکه نکند گرفتار برادران جان بر کف بشوم از خیر نان و گوشت و پیاز گذشتم و شام را با نان بیات و لوبیا ساختیم تا از همه بلیات ارضی و سماوی در امان بمانیم .
آقا ! به دستان بریده قمر بنی هاشم قسم من فقط همین دو تا کاپشن را دارم . هوای اینجا هم یخبندان است . میشود بفرمایید بنده چه خاکی باید بسرم بکنم ؟؟!!

۱ دی ۱۳۸۸

مرد باران RAIN MAN

آقای کیم پیک ؛ امروز در امریکا به رحمت خدا رفته است .ایشان همه اش پنجاه و هشت سال عمر کرده اند .
آقای کیم پیک ؛ میان همه بندگان خدا که روی کره زمین راه میروند و میخورند و میآشامند و زاد و ولد میکنند و هوار میکشند و گهگاهی هم آدم می کشند ؛ یک فضیلت منحصر بفرد داشته اند . فضیلتی که حضرت باریتعالی از دیگر بندگان خود دریغ فرموده اند .

آقای کیم پیک ؛ نمی توانست دست و رویش را بشورد . نمی توانست حمام بگیرد . نمی توانست آشپزی بکند . نمی توانست مثل مابقی بندگان خدا برود فروشگاهی ؛ بازاری ؛ جایی ؛ چیزی بخرد .

آقای کیم پیک حتی بلد نبود چطوری چراغ اتاقش را روشن کند . چطوری لباس بپوشد . چطوری موهایش را شانه بکند . چطوری بند کفش اش را ببندد . چطوری حرف بزند . چطوری فحش بدهد . چطوری درد دل بکند .حتی چطوری یک لیوان آب توی حلق خودش بریزد . اما بقدرتی خدا هر چه را که می خواند و می شنید و می دید توی حافظه اش ضبط میشد !.

آقای کیم پیک ؛ دوازده هزار جلد کتاب را کلمه به کلمه از حفظ داشت . او دو صفحه کتاب را در ده ثانیه می خواند
آقای کیم پیک ؛ همه شماره تلفن های نیویورک را در حافظه اش جا داده بود . کافی بود اسم شما را بداند تا شماره تلفن خانه و محل کارتان را توی کف دست تان بگذارد .

آقای کیم پیک امروز به رحمت خدا رفته است و من وقتی بیاد حواس پرتی ها و فراموشکاریها و سر بهوایی های خودم می افتم بخودم میگویم حالا نمیشد حضرت باریتعالی یک مثقال از این حافظه آقای کیم پیک را بما می بخشید تا ما پیش دوست و رفیق و آشنا اینقدر شرمنده نمی شدیم ..؟؟!!
----------------------
** از روی زندگی همین آقای کیم پیک فیلم معروف RAIN MAN ساخته شده است .


چشم در برابر چشم ....

فضیلت خانم یک دختر 23 ساله پاکستانی است که در روستایی حوالی لاهور زندگی میکند .
چند وقت پیش ؛ یک آقای پاکستانی میآید خواستگاری فضیلت خانم .
فضیلت خانم نمیدانم به چه علتی به آقای خواستگار میگوید : نه !
روز بعدش ؛ آقای خواستگار ؛ بهمراه دو تن از دوستانش راه را بر فضیلت خانم می بندد و با یکی از آن کارد های فرد اعلا ؛ گوش ها و دماغ فضیلت خانم را می برد و میگذارد کف دستش و راهش را میکشد و میرود .!!

اینکه بر فضیلت خانم بی گوش و بی دماغ چه و چها گذشته است فقط حضرت باریتعالی آگاه است . اما حالا دادگاهی در لاهور ؛ آن آقای گوش بر را به " قصاص اسلامی " محکوم کرده است . یعنی اینکه فضیلت خانم باید یکی از آن کارد های فرد اعلا را بردارد و گوش و دماغ آقای خواستگار گوش بر را ببرد !!
اینکه آیا فضیلت خانم توانایی انجام چنین قصابی شگفت انگیزی را دارد یا نه باید نشست و منتظر ماند .

راستی ؛ چه کسی بود که میگفت : خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست ؟؟ غزالی بود دیگر .

۳۰ آذر ۱۳۸۸

نامه ای به یک نویسنده .....

حسین دولت آبادی ؛ نویسنده مقیم پاریس ؛ در عرصه ادبیات داستانی ایران شاید نام چندان شناخته شده ای نباشد . علتش را نمیدانم . شاید خودش از این آوازها و آوازه ها گریزان است . اما بی گمان رمان بلند سه جلدی اش " گدار " یکی از ماندگار ترین و تاثیر گذار ترین رمان هایی است که پس ازانقلاب مشروطیت بزبان فارسی منتشر شده است .

من یکی دو ماهی است که با این رمان دست به گریبانم و به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته ام که تا امروز برایم دست نیافتنی و ناشناخته بود . گدار حکایت رنجها و آرزو ها؛ آرمان ها ؛ کشمکش ها ؛ کشاکش ها ؛ مبارزه ها واز جان گذشتگی های نسل ماست . نسلی که با آرمان هایی ذهنیت گرایانه - و در جستجوی عدالتی که تنها در پندار های ساده انگارانه اش تجلی داشت - با از خود گذشتگی ها و پیکار های سلحشورانه اش ؛ به جستجوی آزادی و عدالت ؛ نخست ازفلک الافلاک و قصر و اوین و میدان چیتگر و سر انجام از گورستان های بی نام و نشان و خاوران های خونین سر بر آورد .

رمان " گدار " بی گمان ماندگار ترین رمانی است که حدیث پیکار و مرگ نسل مرا به تصویر میکشد و ادبیات داستانی ایران باید بخود ببالد که در زمانه سترونی هاو سر در گمی ها ؛ توانسته است چنین اثری ماندنی و خواندنی را به نسل های بعد از ما تقدیم کند .

من نامه ای به حسین دولت آبادی نوشته ام که بیانگر احساسی درونی است و دلم می خواهد که شما را هم در این احساس شریک کنم :



نامه ای به حسین دولت آبادی


۱۹ دسامبر ۲۰۰۹
جناب دولت آبادی عزیز.
سلام . حسن رجب نژاد هستم از سانفرانسیسکو .
یکی دو ماهی است که با " گدار " ت دست به گریبان هستم و از کار و زندگی افتاده ام !! چنان با جمال میرزا و معراج خرکش و صابر نقره فام و فلک و خدیجه و سماور ساز وجیران آتشی وهاجر و حاجی سفیدابی و کاروانسرا نشینان خو گرفته ام که انگار در این جهان آدمیزاد دیگری وجود ندارد .
ای حسین حان ! تو خواب و راحت را از چشمان من گرفته ای و چنان مرا با صابر و جمال و معراج دست به یقه کرده ای که در سفر و حضر هم دست از سرم بر نمیدارند .
من معمولا کتاب ها را یک نفس می خوانم و تا تمامش نکنم بر زمین نمی گذارمش اما گدار تو آن چنان مرا در چنبر خود گرفتار کرده که هنوز جلد دومش را تا نیمه خوانده ام . میدانی چرا ؟ چون کتابت را چند یا چندین صفحه ای می خوانم و انگار به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته ام گیج و منگ و مات میمانم و چند روزی در این دنیای شگفت انگیز پرسه می زنم تا خود را باز یابم .
ای حسین جان نادیده اما بر دل نشسته ؛ ساعدی و گلشیری کجا هستند تا آسوده سر ؛ سر ببالین مرگ بگذارند که ادبیات داستانی
ایران ؛ نویسنده ای بزرگ اما بی ادعا را در دامان خود پرورانده است .
حسین جان من . این بی عدالتی محض نیست که نویسنده ای چون تو در جامعه فرهنگی ما - با همه محدودیت ها یش - کم شناخته بماند ؟؟
آیا این ستم مضاعفی نیست که نویسنده ای چون تو ؛ در بیدرکجای پاریس ؛ تاکسی براند و در فاصله شکار دو مسافر قصه ای چنین غریب با تکنیکی چنین شگفت انگیز بنویسد ؟؟
حسین جان من . بگمانم نام بلند تو در سایه نام محمود دولت آبادی ؛ مجال خود نمایی نیافته است . آیا اگر این رمان شور انگیزت را با نام دیگری می نوشتی باز چنین کم شناخته میماندی؟؟
ای حسین جان ؛ میدانم و میدانم که جامعه فرهنگ کش ما ؛ گلی بر سر فردوسی و حافظ اش نزده است و سنگ قبر شاملویش هم از گزند اهریمنان در امان نمانده است ؛ و میدانم که حسین و حسین ها را از چنین جامعه ای چشمداشتی نیست اما آیا انهمه جانها ی پاک فدا شده بودند تا دیوی برود و دیوان آدمخوار تری جای او بنشینند و نویسنده و هنرمندش را به دربدری بکشانند تا در غربت غریب خود بسوزد و آب بشود و دقمرگ بشود ؟؟
من امروز در محل کارم در اندوه مرگ پدر معراج گریستم و چنان بغضی در گلویم مانده بود که انگاری پدر خودم را از دست داده ام . چه قلم سحاری حسین جان .
گدارت بی گمان یکی از معدود کتاب هایی بود که جان و جهانم را به طوفانی و غرقابی شگفت گرفتار کرد و شاید هر گز نتوانم از این غرقاب بیرون بیایم . میدانی چه غرقابی ؟؟ دینای حیرت انگیزی که تا امروز برایم نا شناخته بود .

من هنوز جلد دوم گرداب را تمام نکرده ام . گاهی هراسم میگیرد که به آن نزدیک بشوم . این دو سه خط را می نویسم تا بدانی چه آتشی بر جانم انداخته ای ای حسین جان راننده تاکسی !! فردا تاریخ نویسان چه خواهند نوشت در باره نویسنده ای چون تو ؟؟
این دو سه خط را نوشته ام تا ارتباط مان بر قرار بماند . وقتی کتابت را به پایان بردم حرف های زیادی برای گفتن دارم که برایت می نویسم .
شاد و سبز باشی و بمانی .
با درود و بدرودhossein@dowlatabadi.com