دنبال کننده ها

۳ مرداد ۱۳۹۴

عدوی تو نیستم . انکار توام



نقد کوتاهی بر برخی از مضامین شعر دوست شاعرم محمد جلالی چیمه " م- سحر " نوشته ام که گمان میکنم به خواندنش بیارزد 
سحر جان من . میخواهم  برای نخستین بار بعنوان یک دوستدار و خواستار شعرت ترا به نقد بکشانم . میدانم که از من نخواهی رنجید . میدانم که همچون خود من سرشار از درد و نفرت از این جانورانی هستی که بر میهن ما چنگ انداخته اند اما و صد اما منزلت و مقام تو بعنوان یکی از شاخص ترین سخنسرایان عصر ما بسیار بسیار بالاتر و والاتر از آن است که بنشینی و در ذم هیولاهای ترسناکی -که من حتی ذکر نام پلیدشان را در شان و منزلت خودم نمیدانم - بسرایی و چنین واژگان ناب مقدسی را قربانی بی سر و پاهایی کنی که مایه شرم انسان و بشریت هستند . من پیش از این در دیدار کوتاهی که با اسماعیل خویی داشتم عین همین موضوع را با او در میان گذاشتم و گفتم حیف شما نیست که با آن زبان فخیم و آن واژگان شریف در نکوهش خوکان شعر میسرایی ؟ و او حرف هایم را تایید کرد . من شاملو را آنگاه دوست دارم که خطاب به این جانوران میگوید : من دشمن تو نیستم . من انکار توام . وقتی شعرت را میخوانم و می بینم چه گوهر گرانبهایی هستی دلم بدرد میآید که بقول ناصر خسرو : آن در دری گرانبها را در راه نکوهش خوکان به هدر میدهی . سیف فرغانی تنها با یک غزل با مطلع " هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد " بدون آنکه نامی از چنگیز و چنگیزیان و بیابانگردان آدمخوار بکند نه تنها بر زمان و زمانه خود شهادتی راستین داد بلکه برای همیشه در تاریخ ادبیات ایران ماندگار شد . انوری ابیوردی در آن قصیده غرای مشهور خود نه تنها از حمله ترکان غز به خراسان بزرگ ؛ تصویری و شهادتی ماندگار بر جای نهاد بلکه اگر غیر از آن قصیده شعر دیگری نسروده بود همچنان بر تارک تاریخ و ادبیات ما میدرخشید . سحر جان من ؛ همانگونه که میدانی تاریخ ایران در شعر پارسی جریان دارد و چون بقول ارسطو " شعر ؛ صادق تر از تاریخ است " بنا براین شاعر امروز باید بر فاجعه رنجبار سهمگینی که میهن ما را در نوردیده است ؛ شهادتی ماندگار و فرا تاریخی بدهد . سخن من این است که شهادت تاریخی شاعرانه سخنورنازنینی چون شما ؛ نباید به قلمروی نقد و هزل فلان دبنگ خونخواری که امروز بر اریکه قدرت نشسته است تقلیل یابد ؛ چرا که امروز خامنه ای خواهد رفت و بر جای او دبنگ دیگری با زور و شمشیر و خون و دروغ حکم خواهد راند . ماندگاری شعر جاندار شاعر درد مندی چون شما اگر تنها در حیطه نقد و هزل و ذم صاحب قدرتی در جا بزند مسلما ماندگاری کوتاه مدتی خواهد بود و حیف است که انسان فرهیخته سخنوری چون شما ؛ آنهمه واژه های ناب و پاک و یگانه و یکتا را در پای خوکانی بریزد که از آدمیت و شرف و نیکی و عدالت قرنها فاصله دارند . سحر جان . شاملو وار باید بگویی : عدوی تو نیستم ؛ انکار توام ... میدانی که بسیار دوستت میدارم و مرا بابت این فضولی گیله مردانه ام خواهی بخشود . شاد زی نازنین .
واینک پاسخ دوست شاعرم را بخوانید :

گیله مرد عزیزم. اولا ممنون از اظهار لطف و مهرت و به خصوص ممنون از اظهار نظر صمیمانه ات که سرشار از راستی ست. من در یادداشت کوتاهی برایت گفتم که هرگز پیش از آن که کشور ما و نسل ما و به طور کلی مردم ایران ما گرفتار بلای خانمانسوز سلطه سیاسی نظامی استبداد دینی روحانیت شیعه شوند طبع من مطلقا به سیاست و شعر سیاسی گرایشی نداشت درواقع نوشتن شعر سیاسی را اوضاع زمانه از 57 تا امروز بر من تحمیل کرده است و آنچه که گاهی مرا وادار به سرودن و نوشتن در زمینه مسائل روز می کند نیرویی ست که از خود من قوی تراست حقیقت آن است که با دیدن آنچه دیدیم و می بینیم سکوت بر من دشوار شده و می شود. لحظه هایی می رسد که من به خوبی و بدی و ماندگاری یا ناماندگاری شعرم نمی توانم فکر گنم. دردی و رنجی هست که می باید آنرا به زبان بیاورم و نعره ای هست که می باید از جگر برآورم. من هرچه در این زمینه برایت بگویم بهتر از این رباعی ها که در مقدمه کتاب ترانه های سحر آورده ام در این زمینه نمی توانم گفت . فکر می کنم پاسخت را در رباعی های زیر پیدا خواهی کرد. اما تکرار می کنم که ای کاش زمانه توسنی اش را تعطیل کند تا ما هم اوقاتمان را نه صرف اعتراض و انتقاد به حاکمان و ناله و شکوه از دست اوباش بیدادگر ، بلکه صرف آنچه می توانستیم بگوییم و نگفتیم و آنچه می توانستیم بکنیم و نکرده ایم کنیم. باز هم ممنون گیله مرد نازنین. در این رباعی ها به همین موضوع شعر و چرا شعر می گویم و چرا اینچنین می سرایم پرداخته ام .
به جای مقدمه
در حول و حوش شعر
۱
اندیشه و ذوق و رنج، هم خانه شوند
تا رمز گشای دل ِ دیوانه شوند
جان زخمه زند به ساز، تا نغمه و شور
پیوند ِ وجودِ خویش و بیگانه شوند
٣
این بانگ ِ «سحر» که خامُشی نپذیرد
ذلّت نبَرَد، فرامُشی نپذیرد
زان روست صدای بی‌صدایان شعرش
کز اهل ستم، صدا کُشی نپذیرد !
۴
فریاد «سحر» غریو ِ انسان ِ وی است
رنجی ست که درتنیده با جان وی است
گر ساز دلش با تو هم آوازی کرد
زانروست که ترجمان ِ دوران ِ وی است
٥
نفرینِ زمین از آسمان آمده است
انسانیت از ستم به جان آمده است
گر بشنوی از حنجرۀ شعر «سحر»
تاریخ به فریاد و فغان آمده است !
۱۶ /۹ / ۲۰۱۲
٧
من شعر نه بهر نام و نان می‌گویم
نز حاصلِ وهم یا گمان می‌گویم
تا قصۀ بیدادِ زمان می‌گویم
کوبنده چو رعدِ آسمان می‌گویم
٨
من شعر، به سفره، زینت نان نکنم
کالا نکنم، متاعِ دکان نکنم
این طبع، حرام باد برمن اگرش
قربانیِ آزادیِ انسان نکنم !
۱۰
هرچند زمان به کامِ بدخواه بود
گر همسفر تو جانِ آگاه بوَد
از شعر شبت به روشنایی گِرَود
کز شعر به مِهر روشنت راه بوَد !
۱۱
من شعر، ز آوای درون می‌شنوم
وز نغمهء رگ، به موجِ خون می‌شنوم
این قصّه زمن مپرس: «چون می‌گویم؟»
گر بتوانی ببین که: چون می‌شنوم !؟
۱٢
بیرون نبد از عالمِ غم، عالم ِ من
همچون تو، غمِ زمانه آمد غم ِ من
زخم کُهنم به دامِ غربت می‌کُشت
گر شعر نبود بر جگر، مرهم من !
۱۳
من شعر به اقتضای جان می‌گویم
اسرارِ نهفته بر زبان می‌گویم
آئینه صفت رُک و روان می‌گویم
زیرا نه به بوی نام و نان می‌گویم !
۱۴
در من جانی که نکته می‌انگیزد
از نیک و بدِ زمان نمی‌پرهیزد
همچون دودی که شعله‌ای در پی اوست
شعر از نفس سوخته برمی خیزد !
۱۵
گر ذوقِ خوش و طبعِ سخنور ما راست
زانروست که شور عشق درسر مارا ست
وین قامتِ راست چون صنوبر زآنروست
کازادگی ی دلی دلاور مارا ست !
۱٦
ما را رهِ یاوگی سپردن نسزد
وین بار به دوش شعر بردن نسزد
آنروز که سر ، خم آوَرَد طبعِ لطیف
روزی ست که‌ مان به غیر مُردن نسزد!
زمستان ۲۰۱۲
۱٧
گر طبع، سخنور ست و رام است مرا
زان روست که خون دل به جام است مرا
تا مام ِ وطن به کام دشمن بینم
این تیغِ زبان، نه در نیام است مرا !
۱٨
دیریست به نکته‌ای، کلامی، رقمی
دشمن ز زبان من نیاسود دمی
سرخی سخنم ز خون دل رنگی داشت
شعر‌تر من ز رنج من بُرد نَمی !‌
۲۷/۲/۲۰۱۳
۱٩
پیوسته غمی را به غمی بسته کنم
تا نغمه‌ای از غمانِ پیوسته کنم
این حُزن مبین که زاید از دم زدنم
گر دم نزنم، چه با دلِ خسته کنم ؟
۱۹/۱/۲۰۱۳
٢۰
سی سال و سه سال خانه در یاد، مراست
وزمیهن من، همین غم آباد، مراست
فریاد، مگر به چاه می‌باید کرد
زیرا به دهان شعر، فریاد، مراست !
٢۱
این تیغِ سخن که من بر آهیخته‌ام
با بدکُنشِ زمان درآویخته‌ام
تیغی ست که مِهر میهنش صیقل داد
برقی ست کز ین عشق، برانگیخته‌ام
۱۹/۱/۲۰۱۳
٢٢
هرچند مرا بلای جان است این شعر
شادم که شهادتِ زمان است این شعر
آوارِ سکوت را زبان شد، زین روی
فریادِ زبان بُریدگان است این شعر
٢٣
در من وطنی شعله به جان افکنده ست
زان شعله شرر به دودمان افکنده ست
وز دود دلی که در میان افکنده ست
آتشکده‌ای بر این زبان افکنده ست !
٢۴
در من وطنی سرودخوان آمده است
کز بطنِ زمانِ بی‌زمان آمده است
جانش ز تفِ جور، به جان آمده است
زین روست که چونین به فغان آمده است
٢٥
من گوهر شعر ، برخیِ نان نکنم
جانمایهء جان، متاعِ دکاّن نکنم
این طبعِ روان مباد بامن، اگرش
تقدیم به آزادی انسان نکنم !
فوریه ۲۰۱۳
۲۶
وجدانِ زمانه داوری داد مرا
با مهرِ وطن دلاوری داد مرا
تا لعنتِ تاریخ نثار تو شود
ایّام، زبانِ شاعری داد مرا
۲۵. ۱. ۲۰۱۳

۲۹ تیر ۱۳۹۴

چهار تا اندرز عالمانه !!

آقا ! اگر دل تان میخواهد شاعر و نویسنده و دانشمند و کاشف عالیمقامی بشوید حتما روزی سه چهار بار دوش بگیرید ؟ 
چرا دارید میخندید ؟ خیال میکنید شوخی میکنم ؟ 
خدا بسر شاهد است ما اصلا قصد شوخی نداریم . شوخی مان کجا بود آقا ؟ 
آقا ! ما صبح که از خواب بیدار میشویم می بینیم کله مبارک مان چنان خالی است که به کدوی حلوایی میگوید زکی ! میرویم نان و پنیری میخوریم و میرویم دوش بگیریم برویم پی بد بختی هایمان . وقتی داریم دوش میگیریم هزار جور فکر و خیال بسرمان میزند . هزار تا نکته باریک تر از مو به یاد مان میآید  . هزار تا سوژه ناب و  تر و تازه به ذهن مان میرسد  . ما هم تند تند سر و صورتی صفا میدهیم و میآییم پای کامپیوتر و کشفیات عجیب و غریب مان را قلمی میفرماییم . 
اصلا آقا ! خاصیتی که در دوش گرفتن است در دود چراغ خوردن و دانشگاه رفتن و کتاب خواندن و اینحرفها نیست . مگر شما یاد تان رفته که همین آقای ارشمیدس  نازنین خودمان  توی خزینه حمام بود که به آن کشف محیر العقول علمی نائل شد ؟ بنا براین سعی کنید مثل خود ما روزی سه چهار بار دوش بگیرید تا شاعر و نویسنده و کاشف و هنرمند وسر انجام  خسر الدنیا و الآخره بشوید . 
اما آقا ! اجازه بفرمایید خدمت تان یک اعترافی هم بکنیم . ما امروز که داشتیم دوش میگرفتیم بخودمان گفتیم  اگر فرضیه مان درست باشد لابد  این جناب حضرت مولانای عزیز مان که چنان مثنوی سنگین رنگین کت و کلفتی را سروده است باید تمامی عمرش توی خزینه حمام نشسته باشد دیگر ؟ کمی با خودمان کلنجار رفتیم و بخودمان نهیب زدیم که : آقای گیله مرد ! آخر ترا چه کار به معقولات ؟ مرد حسابی برو کشک و ماست ات را بفروش و پرت و پلاهایت را بنویس . 

۲۸ تیر ۱۳۹۴

به این میگویند شانس !

در آلمان ؛ یک خانم و آقای محترمی میروند پارک جنگلی شهرشان تا هوایی بخورند و نفسی تازه کنند .  زیر درختی می نشینند و آتشی روشن میکنند و از این در و آن در سخن میگویند .
ناگهان از بالای درخت یک گونی سنگین و رنگین می افتد روی سرشان .  وقتی گونی را باز میکنند می بینند حدود دویست هزار دلار مامانی توی گونی چپیده است و دارد به آنها چشمک میزند .
اینکه این گونی پر از پول بالای درخت چیکار میکرده است والله خودمان هم بی خبریم .  اگر اصل خبرش را میخواهید بخوانید آخرین شماره مجله تایم را ورقی بزنید تا شما هم مثل ما دو تا شاخ تر و تمیز روی کله تان سبز بشود .
حالا اگر ما ناپرهیزی کرده بودیم و رفته بودیم پای آن درخت تا هوایی تازه کنیم و نفسی بکشیم اگر صد تا سنگ و سنگریزه و کلوخ به کله مبارک مان اصابت نمیفرمود دستکم به مصداق  " محنت زده را ز هر طرف سنگ آید " جناب آقای باریتعالی به ابابیل محترم شان امر میفرمودند تا بر فرق سرمان خرابی بفرمایند و حال مان را جا بیاورند .
شاید به همین خاطر است که یک شاعر فلکزده بی پول درمانده  بد شانسی خطاب به آقای باریتعالی چنین گفته است :
دولت به خران دادی و نعمت به سگان
پس ما به تماشای جهان امده ایم ؟ 




گنجشک ها
داشتم از پشت پنجره , گستره سبز و رنگین بیرون را نگاہ میکردم
چند تا گنجشک جیک جیک کنان دانه بر می چیدند و در عین حال مواظب دور و برشان هم بودند نکند گربه ای از راه برسد و لقمه چرب شان کند، از خودم پرسیدم : آیا هراس گنجشک ها از گربه هاست یا از ما آدمیان ؟
به یاد شعری افتادم که سال ها و سال هاست در ذهن و ضمیر من تکرار میشود و تکرار میشود :
تو چرا میگویی
انسان خوب است
وعطوفت با اوست ؟
بسر حوض نگر
که کبوترهای چاهی
با تردید وهراس
قطره آب تلخی
به گلو می ریزند