دنبال کننده ها

۱۱ شهریور ۱۴۰۲

خدایا مرا ببخش

آقای کلانتری از زنجان پاشده بود رفته بود تهران . رفته بود مجلس خبرگان آیت الله مشکینی را ببیند . آیت الله مشکینی پیش از انقلاب چهار ماهی در زنجان مهمان آقای کلانتری بود .در خانه اش می خورد ‌‌و می خوابید .
حالا پسر آقای کلانتری را محکوم به اعدام کرده بودند . رفته بود تهران بلکه بتواند جان پسرش را نجات بدهد .
میگوید : رفتم دیدن آقای مشکینی. گفتم ؛ حضرت آیت الله ! شما فرزندم را بخوبی می شناسید . وقتی شما نماز جماعت می خواندید اذان گوی شما بود . مکبر شما بود . حالا پسرم را گرفته اند میخواهند دارش بزنند . دستم به دامنت .
آیت الله رو به قبله ایستاد دستش را به آسمان بلند کرد ‌وگفت : خدایا ! بارالها ! مرا ببخش که چهار ماه در خانه یک کافر اقامت داشته و از غذای او خورده ام ! خدایا توبه !
و بی حرف و‌کلامی راهش را کشید‌و‌رفت .
No photo description available.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 118 others

۱۰ شهریور ۱۴۰۲

دلم باران میخواهد

(با یاد دوستم کاوه گوهرین که امروز رخت از جهان برکشید )
هرکس آرزویی دارد.
یکی میخواهد پولدار بشود
یکی میخواهد شاه بشود
یکی میخواهد روی سبیل شاه نقاره بزند
من اما دلم باران میخواهد.
اینجا، شش هفت ماه است باران نیامده است.
دلم برای صدای شرشر باران تنگ است.
دلم میخواهد باران ببارد ، دار و درخت ها را بشوید . نا پاکی ها را بزداید. از زمین . از درخت . از آدمیان حتی.
امروز صبح که چشم باز میکنم سردم میشود . پنجره خانه ام باز است. آسمان یکسره ابری است. اما نمیدانم چرا نمی بارد ؟
من این روزها حال خوشی ندارم . بیمارم . خموشانه بیمارم .
آدم گاهی اوقات با مرگ همسایه می شود . همخانه میشود . سایه سنگین اش را اینجا و آنجا می بیند ، اما نمی ترسد . تسلیم میشود . میداند‌به پایان راه رسیده است . وقتی جوان است مدام از مرگ می ترسد اما پیر که میشود میداند که سرنوشت مقدر او همین است : گریز نا گزیر .
گریز از این خاکدان و غلتیدن در ظلماتی نامتناهی.
رفته بودم مجلس خاکسپاری رفیقم آقای ریموند هروت. آقای ریموند هروت پدرشوهر دخترمان بود . هشتاد ‌و هفت سال زیسته بود .
در خاکسپاری اش فرزندش ترومپت می نواخت. آهنگش چنان غمگین بود همه مان به گریه افتادیم. نوا جونی کنارم نشسته بود به آهستگی اشک میریخت. من‌تاب تماشای گریه هایش را نداشتم. خودم هم همراهش خموشانه گریه میکردم.
آقای ریموند را سوزاندند. خاکسترش را در جعبه سپیدی گذاشتند. با خاکسترش وداع کردند . آنگاه همراه با نوای محزون ترومپت به خاک سپردند .
دلم میخواهد باران ببارد . پس چرا نمیبارد این باران ؟
May be an image of the Tomb of the Unknown Soldier
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 119 others

Happy anniversary dear Rosa and Elvin joony
Congratulations to the beautiful
couple who brighten up our life just by being a part of it.
Love you
Mom and Dad
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 80 others

گرگ ها

میگوید : میرفتیم زیارت بارگاه حضرت سید الشهدا . در بیابانی بی انتها .
ناگهان گله ای گرگان بسوی مان تاختند. هیچ وسیله دفاعی نداشتیم. نه تفنگی ، نه حتی چماقی.
گرگ ها به ما نزدیک شدند .ترس بر جان مان ریخت.
ناگاه یکی از همراهان بانگ بر کشید که : ای گرگ ها ! ما زائران بارگاه ابا عبدالله الحسین هستیم !
گرگ ها برگشتند و رفتند !
این را مردی میگوید که بر فراز منبری نشسته است و عمامه ای سیاه بر سر دارد .
May be an image of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 82 others