داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم ، ديدیم يك آقايى دارد سلانه سلانه در يك خيابان پر دار و درخت راه میرود و براى خودش خوش خوشان سيگار دود ميكند .
در همين موقع آقاى عزراييل از راه ميرسد و دستى به شانه ى آقا ميكشد و ميگويد :
see you soon
ما را ميگويى ؟ سيگاری را که صبح اول وقت دور از چشم خانم جان کشیده بودیم به دل مان زهر شد !
البته ما سیگاری سیگاری نیستیم ها ! فقط
گاهی که هوا ابری میشود یا اینکه دلتنگی یقه مان را میگیرد یواشکی طوری که خانم جان مان نفهمد میرویم پای درخت چنار می نشینیم و شعر حافظ جان را میخوانیم و یک نخ سیگار هم دود میدهیم بعدش میرویم سیصد بار دک و پوزمان را می شوریم تا گرفتار ملامت عیال نشویم
آخی... انگار آسمان دوباره ابری شده است. برویم یک نخ دیگر سیگار دود بدهیم بلکه سن مان به سن عمه جان مان برسد !!
چطور است؟