دنبال کننده ها

۱۵ اسفند ۱۳۹۹

چی میگی بابا بزرگ؟
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم که خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
( نقاشی چهره نوا جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
May be an illustration of 1 person


 

دیگه نمیخواد نون بخری بابا !‏
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
رفته بودیم دیدن نوه ها . برای شان غذای ایرانی برده بودیم . روز قبلش زنگ زده بودیم به نواجونی که : نواجون جونی !چه غذایی دوست داری برایت بیاوریم؟
و نوا جونی گفته بود : گورمه سبزی!
دو سه ساعتی آنجا بودیم . در این دو سه ساعت آرشی جونی آمده بود چسبیده بود به بابابزرگ تکان نمی خورد . تلفن بابا بزرگ را هم بر داشته بود و سیر انفس و آفاق می‌کرد . نوا جونی طفلکی هر چه خودش را به آب و آتش زد بلکه دو دقیقه بیاید روی زانوی بابا بزرگ بنشیند این پدر سوخته آرشی جونی لجبازی کرد و اجازه نداد
.آرشی جونی هفته پیش تلفن بابا بزرگ را شکسته بود .
می پرسم : آرشی ، تلفن بابا بزرگ رو کی شکسته ؟
who broke my phone ?
می‌گوید : دایناسورها
May be an image of child and indoor

فلک کی دهد مملکت رایگانی؟
داشتیم اشعار دقیقی طوسی سخن سرای سده چهارم هجری را میخواندیم، رسیدیم آنجا که خطاب به شاهان و امیران و کشور گشایان و ظل الله ها میفرماید :
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آب داده یمانی
منظورشان البته این است که اگر میخواهی کشور گشایی و مملکت داری کنی باید بسلفی و ببخشی و ببخشایی و صد البته از شمشیر هم غافل نمانی!
به خودمان گفتیم : عجبا! حیرتا ! ما یک شاهنشاه آریامهری داشتیم که کباده ملک الملوکی عالم را میکشید و کل اوقاف این مملکت را به دست ملایان داده بود تا بروند بچرند و بر زمین خدا نعره بر کشند و دعا بجان ذات اقدس همایونی کنند . از سوی دیگر ساواک و ماواک و ایضا میلیونها تن از « پنهان پژوهان »و جان نثاران ‌و غلامان درگاه داشت که طبیعتا میبایست کار صد ها شمشیر و گرز و فلاخن و خمپاره و « آهن آب دیده یمانی» را می‌کردند . پس چطور شد که تخت و رخت و بارگاه و درگاهش به تفی و پفی فروریخت و خودش آواره کشورها و قاره ها شد و ما هم همچون ورق پاره های روزنامه کهنه ای در فراسوی جهان پوسیدیم؟
شعر این است:
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی ، یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آبدیده یمانی
کرا بویه ی وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگو و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر ژیانی
دوچیز است کاو را به بند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی
به شمشیر باید گرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
نباید تن تیز و پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود وشجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی؟
به گمان مان آن اعلیحضرت رحمتی تدبیر و شمشیرش را جایی جا گذاشته بود !

آقای امام جمعه
نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنجا دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینذه روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .
از گاو نری جدا کنی گر که سری
پیوند زنی بر تن میمون گری
در جمجمه اش فرو کنی مغز خری
آنگاه شود آخوندک بی پدری
کاشکی همه فقیهان را در گلخن حمام میگذاشتند و شرشان را می کندند
بقول ناصر خسرو:
این رشوت خواران فقهایند شما را ؟
ابلیس فقیه است گر اینان فقهایند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
این بی پدران پس همه اولاد زنایند
May be an image of Erfan Heydari and text

چپ های ما
اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که فرو پاشید ، روس ها در روسیه ماندند ،ارمنی ها به ارمنستان رفتند ،گرجی ها به گرجستان و ترک ها به ترکستان.
هر کسی به وطن خود رفت. عده ای هم به غرب رفتند .
عده ای هم هستند که هنوز در« شوروی» مانده اند .
چپ های ما در ایران و « هنوز توده ای ها » از این گروه اند .
« از حرف های یدالله رویایی

۱۰ اسفند ۱۳۹۹

ترا بخشیدم ....
مرد بیست و چند ساله ای یک بانوی جوان زیبا را کشته است .
بانوی جوان دختر زیبای ده دوازده ساله ای دارد .
قاتل را به محاکمه میکشانند . دادرسی اش چند هفته ای طول میکشد . سر انجام حکم دادگاه صادر میشود : حبس ابد .
محاکمه این آدمکش رادر تلویزیون تماشا میکنم .
وقتی قاضی دادگاه حکم حبس ابد را برای جوانک قاتل میخواند فورا دستبندش میزنند تا به زندان برگردد .
دختر ده دوازده ساله مقتول از جایش بلند میشود . میرود جلوی قاتل مادرش می ایستد . دست او را میگیرد و با چشمانی اشکبار میگوید : ترا بخشیدم . نا امید نباش . امیدوارم روزی از زندان آزاد بشوی .
و من از اینهمه بزرگواری و گذشت اشک به چشمانم می نشیند .
چه قلب مهربانی ... چه قلب مهربانی
عالیجناب عزراییل
داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم ، ديدیم يك آقايى دارد سلانه سلانه در يك خيابان پر دار و درخت راه می‌رود و براى خودش خوش خوشان سيگار دود ميكند .
در همين موقع آقاى عزراييل از راه ميرسد و دستى به شانه ى آقا ميكشد و ميگويد :
see you soon
ما را ميگويى ؟ سيگاری را که صبح اول وقت دور از چشم خانم جان کشیده بودیم به دل مان زهر شد !
البته ما سیگاری سیگاری نیستیم ها ! فقط
گاهی که هوا ابری میشود یا اینکه دلتنگی یقه مان را می‌گیرد یواشکی طوری که خانم جان مان نفهمد میرویم پای درخت چنار می نشینیم و شعر حافظ جان را میخوانیم و یک نخ سیگار هم دود میدهیم بعدش میرویم سیصد بار دک و پوزمان را می شوریم تا گرفتار ملامت عیال نشویم
آخی... انگار آسمان دوباره ابری شده است. برویم یک نخ دیگر سیگار دود بدهیم بلکه سن مان به سن عمه جان مان برسد !!
چطور است؟
فقرا...... رفقا
یک آقای محترمی با یک فقره از آن سبیل های پرپشت استالینی ؛ رفته بود خانقاه .
رفت آنجا گوشه ای نشست وبه نظاره یاهو هوهوی درویشان پرداخت
درویش جلنبری با یال و کوپال و من تشاء و کشکول درویشی آمد کنارش نشست و نگاهی به سراپای آقا انداخت و گفت : یا هو !
او هم در جواب گفت : نفس حق است
درویش پرسید : شما هم از فقرا هستید ؟
جواب شنید که : نه خیر ! نه خیر ! بنده از رفقا هستم !
-----
٭- من تشاء - عصای زمخت درویشان را گویند
***
تصویر: دکتر نور علی تابنده قطب دراویش گنابادی که به داغ و درفش آدمخواران اسلامی گرفتار آمد و در حصر در گذشت
May be an image of 1 person and beard

برگی از تاریخ
یکی از رویدادهای تلخ و غم انگیز میهن ما در قرن ششم هجری که در شعر پارسی بازتاب گسترده ای یافته است حمله ترکان غز به خراسان و در پی آن دستگیری سلطان سنجر سلجوقی و نابودی بخش عظیمی از خراسان بزرگ است.
سلجوقیان که پس از پیروزی بر امپراتوری بیزانس در نبرد ملازگرد و تصرف اناتولی با تسلط سیاسی بر خلافت عباسی رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بودند در مصاف با ترکان غز با شکست روبرو شدند و بخش بزرگی از سرزمین های تحت حکومت خود را از دست دادند .
قصیده ای که انوری از زبان اهل خراسان خطاب به خاقان سمرقند- رکن الدین طمغاج خان - سروده است شهادتی راستین بر درد و رنج مردمان آن روزگار است.
بر سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامه اهل خراسان به بر خاقان بر
نامه ای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامه ای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامه ای در شکنش خون شهیدان مضمر....
خبرت هست که از هر چه در او چیزی بود
در همه ایران امروز نمانده ست اثر؟
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر ؟
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان، احرار حزین و حیران
در کف رندان ، ابرار اسیر و مضطر...
شاد الا به در مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر ....
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند ، از بیم خروشید نیارد مادر
خلق را زین غم فریاد رس ای شاه نژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر .....
امروز پس از گذشت قرن ها ، گویی این دادنامه انوری ابیوردی ، دادنامه و فریاد استغاثه امروزین ملت ماست که :
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند ، از بیم خروشید نیارد مادر
سیانور برای هویدا ....!!

....روزی با هویدا در ایام نخست وزیری ؛ در باره گروههای چریکی و...صحبت میکردیم . گفتم که : اینها سیانور بهمراه دارند وقتی قرار ملاقات میگذارند سیانور زیر دندان شان است که اگر دستگیر شوند فورا قورت بدهند و باعث مرگ سریع بشود .
هویدا گفت : " دو تا از این قرص سیانور ها را بمن بدهید ! "
گفتم : برای چه کاری میخواهید ؟
در جواب گفت که : " اگر یک وقتی اتفاقی افتاد ؛ ما هم قورت بدهیم .."
گفتم : شما برای چه ؟ ( حالا هنوز هیچ خبری نبود و حدود چهار - پنج سال قبل از انقلاب 57 بود ) ....هویدا فکر میکرد که روزی ممکن است کودتایی بشود و یک اتفاقی شبیه به آن بیفتد ؛ اما در سال آخر بمن گفت : " با این شیوه ای که شاه دارد جلو میرود ؛ یعنی اینکه همه چیز تمام شد ! " و من هم بوی گفتم که اگر حادثه ای رخ دهد ؛ کسی با شما کاری ندارد . کاری که این افراد دارند با شاه است و نصیری و من ...البته من هم نمیدانستم که اینطوری میشود و این وحوش این جنایت ها را میکنند ...
از کتاب در دامگه حادثه - پرویز ثابتی - ص 220
عجیب تر اینکه در کتاب خاطرات علم نیز بارها و بارها به احتمال فروپاشی رژیم پادشاهی اشاره شده و آقای علم با اشاره به نارضایتی های عمومی هشدار داده است که نظام پادشاهی در خطر نابودی است ، آنهم در سال هایی که شاه در اوج قدرت بود و هیچکس گمان نمیکرد که تاج و تخت پادشاهی اینگونه سرنگون خواهد شد .
May be an image of 1 person