دنبال کننده ها

۱۲ آذر ۱۴۰۰

گیله مردی که چاییده بود

پنجاه و چند سال پیش در مراغه - پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت اجباری . لابد حالا میگویند خدمت نظام مقدس اسلامی ! )
صبحها کله سحر توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی خدایگان بزرگ ارتشتاران شاهنشاه آریامهر و خاندان جلیل سلطنت دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) .
ما آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودیم. راستش مردنی بودیم . گاهگداری خودمان را به موش مردگی میزدیم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشویم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی بخت النصر خرچسونه هفت خط لات پاردم ساییده چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .از آن آژان دلهره های ارقه ای بود که پی خر مرده میگردید تا نعلش را بردارد . میخواست بیطاری را روی خر کولی یاد بگیرد . با هفت من عسل هم نمیشد خوردش .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودمان را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندیم و از جایمان تکان نمی خوردیم . نه پایی داشتیم که به در بزنیم نه دستی داشتیم که به سر بزنیم . بهمین خاطر بچه ها اسم مان را گذاشته بودند آقای بخاری ! یعنی اگر یکی از راه میرسید و می پرسید این آقای گیله مرد ریقو کجاست فورا میگفتند کنار بخاری !
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدیم اما همچنان استخوان های مان می چایید !
اگر یکی از ما بپرسد در دنیا از چه چیزی بیشتر بدتان میآید میگوییم سرما و قیمه پلو . ایضا پوتین و آسید علی .
چندسال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفته بودیم گورستان پرلاشز صادق خان و غلامحسین خان را ببینیم. چنان چاییدیم که کم مانده بودخودمان به رحمت خدا برویم . نزدیک بود پشم و پیله مان را به باد بدهیم . ناچار رفتیم به سلامتی شما سه چهار تا استکان ویسکی بالا انداختیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
بیجهت نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند در زمستان یک جل به از صد دسته گل !
غرض اینکه مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!
( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )

سرنوشت تلخ سه تن از یاران رضا شاه
تیمور تاش- نصرالدوله فیروز - علی اکبر داور
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattae Deldar 12 01 2021

جهان های فراخ

میگویند امروزی یا فردایی ، انسان به کره مریخ سفر خواهد کرد . شاید سفری بی بازگشت. کسی چه میداند ؟
آرزو میکنم این سیاره سرخ به گنداب اندیشه های خرافی انسان آلوده نشود .
آرزو میکنم هیچ پیامبری و رسولی خاک این سیاره سرخ را به یاوه هایی همچون خدا و الله و یهوه وروح القدس و دوزخ و بهشت و برزخ و قیامت و عذاب اخروی و درخت زقوم و درخت طوبی و روز صد هزار سال و نکیر و منکر و شیطان و فرشته نیالاید
در این بامداد سربی بوی خاک میآید . بیاد شعر عطار می افتم :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر سطح دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی ؟
سزد تا بر بروت خود بخندی!
حیرت میکنم . مردی عطار ، قرن ها پیش ازین انسان پر مدعای یاوه گوی خدا ساز را اینچنین به شلاق نقد میکوبد . میکوشد بیدارش کند
بعد از او مرد دیگری - شیخ محمود شبستری - از همین خاک ، از همین خاک بلاخیز ، از همین خاک غرقه در غبار جهالت و یاوه و هذیان و دروغ و نخبگان و قحبگان و دلقکان ، زمین را همچون آیینه ای می بیند و چنین میسراید :
زمین را سر به سر آیینه می دان
به هر یک ذره ای صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
با خود میگویم : از کجا به کجا رسیده ایم ؟ از کهکشان به جمکران ؟
و مولانا پاسخم را چنین صریح و عریان و قاطعانه می‌دهد :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
می بینم دیگران در کهکشانها و در جهان های فراخ در جستجوی نایافته های پنهان اند و ما در چاه زمزم و سامرا و جمکران در پی یافتن امام زمان !
می بینم گوی وطن به چنبر دیوانگان افتاده است و هر روز سنگی به چاهی در می غلتانند تا نسل های پسین را نیز از گشت و گذار در جهان های فراخ باز دارند
آب از سر تیره است ای خیره چشم
پیش تر بنگر ، یکی بگشای چشم !

۱۰ آذر ۱۴۰۰

این قافله عمر

۱- استادم بود . در دانشگاه تبریز . من از او چهار پنج سالی جوان تر بودم . ادبیات درس میداد . قلم بسیار خوبی داشت . گهگاه متنی می نوشت و به من میداد . متن را از رادیو تبریز پخش میکردم .
دیروز به فکرش افتادم . اینجا و آنجا جستجویی کردم .سالها پیش مرده بود .
نامش : دکتر رضا انزابی نژاد
۲- رفیقم بود . تهیه کننده برنامه رادیویی ام بود . بازیگر تئاتر هم بود .
داشتم فیلم « شهر زیبا » ساخته اصغر فرهادی را میدیدم . چند لحظه ای او‌را دیدم . در نقش آخوندی با یک عمامه سه منی . پیش از آن در فیلم مارمولک هم دیده بودمش .
دیروز به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . مرده بود . هفت هشت سال پیش .
نامش: محمود قبه زرین
۳- رییسم بود . رفیقم هم بود . چهار پنج سالی در تبریز رییسم بود . بعدش مرا به شیراز کشانده بود . گهگاه با هم به کوهنوردی میرفتیم. چهار پنج سالی از من بزرگ تر بود .
پریروزها به فکرش افتادم. اینجا و آنجا جستجویی کردم . سالها پیش مرده بود .
نامش: هاشم قندهاریان
۴-مدیر کل رادیو بود . رادیو گیلان . مرا استخدام کرده بود . چهار پنج سالی رییسم بود . با هم به مسافرت های استانی می رفتیم . من خبر نگار بودم . پسرش - فرهاد - دوستم بود . هم سن و سال بودیم .
هفته پیش پس از پنجاه و پنج سال فرهاد را یافتم. از سرگذشت پدرش پرسیدم . سالها پیش مرده بود .
نامش : منوچهر گلسرخی
و حالا من مانده ام با اندوهی در دل و یاد رفیقانی که دیگر نیستند.
به خود میگویم : این قافله عمر عجب میگذرد
بقول شاملو:
در مردگان خویش نظر می بندیم
با طرح خنده ای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ خنده ای
پدر بزرگ درختان
این درخت هزار و هشتصد سال از عمرش میگذرد هنوز و همچنان سر پا ایستاده است

عمامه


یکسالی از انقلاب گذشته بود و من در شیراز بودم . یک روز سوار تاکسی شده بودم و میرفتم تلویزیون.
توی خیابان زند یک آخوند ریقوی مردنی با یک عمامه سه منی جلوی تاکسی را گرفت و گفت : قصر الدشت .
راننده زیر پایش ترمز کرد و گفت :
- فرمودین کجا ؟
- قصرالدشت .
راننده تاکسی با همان لهجه غلیظ شیرین شیرازی گفت : آی من توی اون عمامه ات ریدم !
آخونده عمامه اش را بر داشت و گرفت جلوی راننده و گفت : کاکو ! آقای خمینی توی این عمامه بقدر کافی ریده ! حالا شمام میخواین توش برینین بفرما !
راننده ؛ در ماشین را باز کرد و گفت : نوکرتم آقا ! سوار شو ! هر جا بخوای میبرمت ! کرایه هم نده !

متانت انسان ایرانی در تحمل رنج

رویدا دهای تلخ و درد انگیز اصفهان را دنبال میکنم و با خود میگویم هیچ ملتی متانت انسان ایرانی در تحمل رنج را ندارد .
ایرانی ، مدام دشنام میشنود . از خویش واز بیگانه .
گهگاه که به خشم میآید خود نیز به خویش و مردم خویش دشنام میدهد .
اینکه : ایرانی دروغگوست
اینکه : ایرانی لافزن است
اینکه : ایرانی قابل اعتماد نیست
اینکه : ایرانی در برابر هر بادی سر خم میکند
اینکه : ایرانی تنها بخود می اندیشد
اینکه :ایرانی پست و پلید و یاوه و ابلیس است
وکار بجایی رسیده است که این مردم گریزی حتی در شعر شاعران بزرگی همچون مولانا نیز راه یافته است :
ای بسا ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
و یا اینکه :
با خلق روزگار سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
و حضرت مولانا پا را از این هم فراتر میگذارد و میفرماید :
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیک شان کم جو نشان
خانه ی دیو است دل های همه
کم پذیر از « دیو مردم » دمدمه !
اینکه خلایق را دیو و دد و عوام کلانعام بدانیم و بدانند در جای جای شعر و نثر پارسی خودنمایی میکند
اما همین باصطلاح« دیو مردم » در طول قرنها و هزاره ها نشان داده اند که چه متانتی در تحمل رنج دارند .
تازیان آمدند کشتند سوختند و ماندند . چنگیزیان آمدند کشتند و سوختند و رفتند
تیموریان و ترکان غز آمدند ، کشتند و سوختند و رفتند
اما همین« دیو مردم » بارها و بارها با گران گوشان شمشیر به کف - چه بیگانه چه خویش - به مصلحتی و ضرورتی بامتانت و مدارا روبرو شدند تا آن موجهای سهمگین خون و جنون را از سر بگذرانند. و گذراندند .
شاید کسانی این متانت و مدارا را ترس و زبونی بنامند . اما چنین نیست
خویش و بیگانه بما دشنام میدهند .خود نیز دستکمی از بیگانگان نداریم ، اما و صد اما ، تصویر انسان ایرانی آن نیست و آنگونه نیست که در ذهن و ضمیر ما و دیگر مردمان است . این شرایط اجتماعی سیاسی اقتصادی است که از مردمانی نیک و نیک اندیش ، گرگانی درنده خو میسازد و با تغییر این شرایط انسان ایرانی به جایگاه و منزلت اصلی خویش باز میگردد

هر لحظه به رنگی بت عیار درآید

هر لحظه به رنگی بت عیار در آید
حبیب الله نو بخت از شاعران و روزنامه نگارانی است که بعد از شهریور بیست به اتهام همکاری با آلمان ها سالها در زندان متفقین بسر برد
او در یاد داشت هایش می نویسد :
من در فارس روزنامه بهارستان را انتشار میدادم و هر روز مورد بازخواست فرمانفرما - حاکم فارس - قرار میگرفتم . روزی فرمانفرما مرا احضار کرد و با تهدید گفت :
- شما روزنامه نویس ها خیال میکنید من از بالشویک می ترسم ؟تو خیال کرده ای اگر بالشویک بیاید تو و امثال تو پیش خواهد افتاد؟
من در میان امواج حیرت غوطه ور بودم که حضرت اقدس فرمودند :
- شما روز نامه نویس ها چه خیال میکنید ؟ مرا عبدالحسین فرمانفرما میگویند و اگر یک روزی بالشویک هم به این مملکت بیاید بازهم فرمانفرما فرمانفرماست ! جبه سرخی که دارم ترمه لاکی است و رنگ پرچم کمونیست هاست . می پوشم و پیش افتاده با ز هم ترا عقب میگذارم!

۷ آذر ۱۴۰۰

آرشی جونی و بابا بزرگ

میخواستم بروم پیاده روی. آرشی جونی خانه ما بود . کفش هایش را برداشت گذاشت جلوی من و گفت : بابا بزرگ ! کمکم کن کفش هایم را بپوشم .
پرسیدم: کجا میخواهی بروی عزیزم ؟
گفت : میخواهم با شما بیایم پیاده روی !
دو سه تا اسباب بازی و اتوبوس و کامیون برداشت و راه افتاد .
اینجا خانه مان جنگل است و کوه و سرازیری و سر بالایی .گهگاه آهوانی و بوقلمون های وحشی اینجا و آنجا جولان می‌دهند .
راه می افتیم . از کمرکش یک سربالایی بالا میرویم . ده دقیقه ای راه میرویم . یکباره وسط خاک و خل ها می نشیند و شروع میکند به اتوبوسرانی و کامیون رانی !
میگویم : آرشی جونی ! مگر قرار نبود پیاده روی بکنیم ؟
چند دقیقه ای با اسباب بازی هایش بازی می کند و راه می افتد .
ده پانزده دقیقه ای راه میرویم . میرسیم به دشتی هموار . دشتی سراسر سبز.
حالا سیل پرسش هایش بسویم سرازیر شده است :
بابا بزرگ ! اسم این درخت‌ها چیست ؟
بابا بزرگ ! آهو ها شب ها کجا می خوابند ؟
بابا بزرگ ! آهو ها شب ها سردشان نمی شود ؟
بابا بزرگ ! روی این تابلو چی نوشته ؟
بابا بزرگ ! درخت ها چند سال عمر میکنند ؟
چند قدم که میرویم دوباره گوشه ای روی علف ها می نشیند و بساطش را پهن میکند . با کامیون ها و اتوبوس هایش سیر انفس و آفاق میکند . از تپه ماهور ها بالا می‌رود . به چپ می پیچد . به راست می پیچد . در دنیای خودش غرق است
میگویم : آرشی جونی ! مگر ما نیامده ایم پیاده روی بکنیم ؟ پا شو راه بیفت! خیلی راه در پیش داریم
میگوید : بابا بزرگ ! ده دقیقه استراحت می کنیم آنوقت راه می افتیم .
just ten minutes
ده دقیقه منتظر میمانم . می بینم دل و دماغ راه رفتن ندارد .
میگویم : آرشی جونی ! ده دقیقه مان تمام شده ها ! پاشو راه بیفت .
میگوید : بابا بزرگ . هنوز هشت دقیقه دیگر باقی مانده!
خسته شده است پسرک نازنین شیرین زبان بابا بزرگ