پير زنک ؛ هفتاد و چند سالی بايد داشته باشد . پيراهن آبی گلداری به تن کرده است و يک عالمه هم زلم زيمبو به گردنش آويخته است . بگمانم دارد از کليسا می آيد .
وقتی وارد فروشگاه مان می شود ؛ چشمش به همسرم می افتد که دارد يک روزنامه ايرانی می خواند . خودش را به زنم ميرساند و نگاهی به روزنامه می اندازد و می پرسد :عربی است ؟؟
خانمم می گويد : نه ! فارسی است .
می پرسد : شما عرب هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : کجايی هستيد ؟؟
ميگويد : ايران ! پرسيا
می پرسد : مسلمان هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : مسيحی هستيد ؟؟
ميگويد : نه !
می پرسد : پس چه مذهبی داريد ؟؟
همسرم ميگويد : هيچ مذهبی ندارم .
پير زنک با تعجب ميگويد : مگر ميشود بدون مذهب بود ؟؟
همسرم ميگويد : چرا نمی شود ؟؟ مگر برای " آدم بودن " حتما بايد مذهبی داشت ؟؟ . مذهب من مذهب انسانيت است .می فهمی ؟ مذهب انسانيت .
پير زنک ؛ تاملی ميکند و ميگويد : مطمئن هستيد که مسلمان نيستيد ؟؟
همسرم ميگويد : هيچوقت مسلمان نبوده ام .
پير زنک ؛ نفسی به راحتی ميکشد و ميگويد : چه خوب !!اگر مسلمان بودی من هيچوقت از فروشگاهت خريد نمی کردم !
خانمم با حيرت ميگويد : مگر مسلمانها چيکارت کرده اند ؟؟
ميگويد : من از مسلمانها بدم ميآيد ! اصلا من به هيچ مسلمانی اعتماد نمی کنم !
بعد ؛ راهش را ميکشد و ميرود زنبيلی بر ميدارد وبه خريد می پردازد .
من که حيرت زده و مات به اين صحنه نگاه می کنم ؛ به خودم ميگويم : کاشکی آقای احمدی نژاد و شرکاء اينجا بودند تا ميديدند چه تصوير کريه و چندش آوری از اسلام و مسلمانی در ذهن و ضمير خلايق بر جای نهاده اند .بعد ياد شعری می افتم که چند وقت پيش در سايت " آلوچه خانوم " خوانده بودم :
ای که با لاف اتم می تازی
صف بنزين و غذا يادت هست ؟؟
تو که عمريست فقط می بازی
قطعه های شهدا يادت هست ؟؟
چون به آزادگی ات می نازی
بچه های اسرا يادت هست ؟؟
قصه فتح جهان می سازی
" کربلا وعده ما " يادت هست ؟؟
تا کجا با وطن من بازی ؟؟؟؟
واقعا نام خدا يادت هست ؟؟