دنبال کننده ها

۴ تیر ۱۳۹۵

استاد مزقون چی !!

ما توی ولایت مان در همین فرنگستان ؛ یک آقای مزقون چی داشتیم که گاهکاهی میآمد در این محافل و مجالس برای یک عده از این علیا مخدره های مطلقه مکرمه دیلینگ دیلینگ مزقون میزد . طفلکس سواد درست حسابی هم نداشت . یعنی وقتی میخواست دو کلام انگلیسی بلغور بفرماید مثل خر در گل میماند . اهل کتاب و متاب و مطالعه و اینجور چیز ها هم نبود . بگمانم حتی کتاب حسین کرد شبستری را هم نخوانده بود .
یکوقت دیدیم همه صداش میکنند آقای دکتر !
گفتیم : آقای دکتر ؟ این طفلکی که گوز را با ضاد می نویسد و بعدش هم با زبانش پاکش میکند . این از کجا دکتر شده ؟  اینکه بقدرتی خدا بلد نیست حتی اسم خودش را بنویسد ! مگر با خواب دیدن هم میشود آبستن شد ؟  ما لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها شنیده بودیم اما تا بحال ندیده بودیم جناب مستطاب بز به پچ پچی فربه بشود . بروید عقل پیدا کنید و بنگ از دکان بقالی مگیرید که شما را به بند بلا می اندازد .
گفتند : آقای گیله مرد ؛ جنابعالی هم عجب مته به خشخاش میگذارید ها ! ایشان دکتر تغذیه هستند !
گفتیم : دکتر تغذیه دیگر چه صیغه ای است ؟
گفتند : از آن دکتر هایی است که بشما میگوید اگر شنبلیله و سنبل الطیب و خاکشیر و شاه تره  بخورید برای کبد تان خوب است . اگر دارچین و زنجبیل و آویشن و پر سیاووشان و گل ختمی  میل بفرمایید دیگر جزایر لانکر هاوس تان  دچار کم آبی نمیشود . اگر زعفران بخورید قوه باء تان صد برابر میشود . اگر گل گاو زبان میل بفرمایید دیگر درد مفاصل و درد کمر و نمیدانم درد لوزالمعده و اثنی عشر نخواهید داشت . نسخه هم می نویسند
گفتیم : عجب ؟ عجب ؟ ما اینها را نمیدانستیم ها ! آی بر پدر نادانی لعنت . پس چه بهتر که ما هم ایشان را جناب آقای دکتر صدا کنیم . به گاو و گوسفند کسی که آسیب نمیرساند ؟ بخصوص اینکه این روز ها " جناب آقای دکتر " عینهو لنگ حمام را میماند  هر کس بست بست .
جان من که شما باشید به عرض تان برسانیم که در مملکت گل و بلبل مان اوضاع از این هم قاراشمیش تر است .
اگر توی آن مملکت فلکزده میلیونها نفر قاشق ندارند با آن آش شان را بخورند
- اگر خلایق از حصیر بودن و ممد نصیر بودن به جان آمده اند
-اگر آب سواره و نان سواره است و خلق خدا هم پیاده به دنبال شان .
-اگر مردم از زور ناداری و ناچاری با شاش موش آسیاب میچرخانند .
- اگر میلیون ها نفر نه در زمین بختی و نه در آسمان تختی دارند .
-اگر خلایق از مال پس و از جان عاصی اند .
-اگر امت اسلام دنیای شان بدتر از آخرت یزید است
-اگر جنابان علمای اعلام و حجج اسلام ؛ خر را با آخورش خورده و میخورند .
و اگر خلق الله در هفت آسیاب یک من آرد ندارند
در عوض از در و دیوار مملکت مان دکتر و استاد میریزد . یعنی اینکه استاد شدن و دکتر شدن آنچنان آسان است که می توان یکشبه دکتر شد و یکروزه استاد .
میفرمایید نه ؟ بفرمایید ببینید همه این کفن دزدان و گور کن ها و غاز چران هایی که حالا وزیر و وکیل و سردار و نمیدانم فرمانده کل قوا شده اند یا دکترند یا استاد . حتی آنهایی هم که رخت به آن دنیا کشیده اند یکباره استاد شده اند .
آقا ! ما سی سال است یک سوزن به چشم مان میزنیم و یک جوالدوز هم به هر جای نا بدترمان وبرای تان اینهمه پرت و پلا می نویسیم . آنوقت فلان مزقونچی استاد است و ما نیستیم ؟ مگر ما بچه پیش از قباله ایم ؟ حقشناسی هم خوب چیزی است والله ! خلاف عرض میکنیم ؟
-------
اخطار : حالا نیایید از فردا هی استاد استاد بارمان بکنید ها ! ما داشتیم سر بسر اساتید محترم میگذاشتیم .  هر کس از این ناپرهیزی ها بکند اگر ابوحنیفه به علم و ابوذر غفاری به زهد باشد ما از این خانه شیشه ای مان بیرونش میکنیم . این خط و این هم نشان !

۲ تیر ۱۳۹۵

حشاشین ....!

رفیقی داشتم که شاعر بود . کم حرف ترین و بی آزار ترین آدمی بود که من توی عمرم دیده ام . اسمش نعمت الله اسلامی بود .
چهل و چند سالی است که خط و خبری از او ندارم . نعمت در روزنامه اطلاعات کار میکرد و من در رادیو . گهگاه عصر ها با هم میرفتیم کافه ای ؛ باری ؛ قهوه خانه ای ؛ جایی می نشستیم آبجو میخوردیم .
یک روز بمن گفت : میآیی برویم کنسرت ؟
گفتم : کنسرت ؟ کجا ؟
گفت : نوشهر
من بتازگی گواهینامه رانندگی گرفته بودم . رفتیم یک پیکان کرایه کردیم و از رشت کوبیدیم رفتیم نوشهر . وقتی رسیدیم نوشهر حدود نیمه شب بود و کنسرت بپایان رسیده بود
رفتیم سراغ بچه هایی که آمده بودند کنسرت راه انداخته بودند . یک مشت جوان ریشوی هیپی . همه شان هم دوست و آشنای نعمت .
ما را بر داشتند بردند ویلایی که محل اقامت شان بود . بچه ها نشستند به دود و دم و حشیش کشیدن .  ما که اهل هیچ دود و دمی نبودیم نشستیم همپای شان آبجو خوردیم . شب را هم همانجا بیتوته کردیم .
صبح کله سحر پاشدیم . باید میرفتیم سر کارمان . نعمت میرفت به اطلاعات و من هم به رادیو .  یک  ساعتی راندیم. نزدیکی های رامسر دیدیم از چرخ های پیکان مان دود بلند میشود . ترسیدیم . خیال کردیم حالاست که ماشین مان آتش بگیرد . ما که از میکانیکی چیزی نمیدانستیم . تازه چند هفته ای بود که بما گواهینامه رانندگی داده بودند .  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ماشین را همانجا کنار جاده رها کردیم و سوار یکی از همین بنزهای کرایه ای شدیم و آمدیم رشت . رفتیم سراغ صاحب پیکان . گفتیم : آقا ! شرمنده ؛ ماشین تان دود میکرد ما هم نزدیکی های رامسر رهایش کردیم و حالا آمده ایم خدمت شما !
بیچاره رنگ از رویش پرید.   خیال کرد لابد موتور سوزانده ایم .  ما هم بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردیم .
ما را بر داشت و سوار ماشین دیگری شدیم و برگشتیم رامسر . طفلکی با ترس و لرز به ماشینش نزدیک شد . کاپوتش را بالا زد و دید الحمدالله موتورش عیب و علتی ندارد . سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد . ماشین عینهو ساعت کار میکرد .
از ما پرسید : از کجایش دود میآمد ؟
گفتیم : از چرخ های عقب
گفت : وقتیکه میخواستید حرکت کنید ترمز دستی اش را خوابانده بودید ؟
گفتیم : نوچ !
نفس راحتی کشید و گفت : پدر آمرزیده ها ! نزدیک بود ما را زهره ترک بکنید ها !
خلاصه اینکه ترمز دستی را خواباند و نشست پشت فرمان و خوش و خندان تا رشت یکسره راند .
آقا ! اگر ما بخواهیم از شیطنت های دوران جوانی مان برایتان بگوییم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود فقط این را بگوییم که ما در دوران نوجوانی مان یک رفیق گرمابه گلستانی داشتیم بنام حسین آقا ! این حسین آقا همان کسی است که در پانزده شانزده سالگی مان یک بطر ودکای کشمش 55 را از گنجه بابایش کش رفت و دو تایی نشستیم با یک کوزه ماست ته اش را بالا آوردیم ( اینکه بعد از خوردن ودکا سه چهار روز دل و روده مان بالا آمد  بماند )
یک بار با همین حسین آقا رفتیم یک ماشین پیکان برای یک روز کرایه کردیم . من هنوز گواهینامه نداشتم . سوار شدیم ازلاهیجان رفتیم رشت . از رشت رفتیم قزوین . بعدش کوبیدیم رفتیم تبریز . از آنجا به ارومیه و سرانجام از شهر  سنندج سر در آوردیم .
آنوقت ها مثل امروز نبود که هر بچه کودکستانی یک آیفون داشته باشد . بیچاره پدر مادر های ما چه زجری کشیدند تا بعد از پنج روز جهانگردی ! سر و کله مان پیدا شد و به ولایت مان بر گشتیم . بیچاره صاحب پیکان هم نیمه جان شده بود . خیال میکرد بلایی سر ما و پیکانش آمده است
وقتی برگشتیم دیگر پولی برای مان نمانده بود که به صاحب پیکان بدهیم . آقای صاحب پیکان را فرستادیم خدمت ابوی محترم جناب آقای حسین آقا  ! ابوی محترم  ایشان هم یکی دو ساعتی جد و آبای مان را توی قبر لرزاند و دست آخر یک چک پانصد تومانی نوشت و داد دست آقای صاحب پیکان و ما خلاص شدیم !
بعله ....این آقای گیله مردی که حالا اینجا اینقدر بلبل زبانی و مظلوم نمایی میفرماید نمیدانید در جوانی هایش چه آتش هایی سوزانده است !
خداوند انشاء الله ایشان را ببخشاید و بیامرزاد !
خداوند شما را هم ببخشاید و بیامرزاد که ما میدانیم در جوانی هایتان چه آتش ها که بپا نکرده اید ! خیال نکنید ما نمیدانیم ها !! کاری نکنید پرونده تان را رو کنیم ها !!

هزار سال نثر پارسی

اندر آداب دوست یابی

بدان ای پسر که مردمان تا زنده باشند نا گزیر باشند از دوستان . که مرد اگر بی برادر باشد  به که بی دوست .از آنچه حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر ؟
گفت : برادر هم دوست به
پس اندیشه کن به کار دوستان به تازه داشتن رسم هدیه فرستادن و مردمی کردن . ازیرا که هر که از دوستان نیندیشد ؛ دوستان نیز ازو نیندیشند ؛ پس مرد همواره بی دوست بود .....
و لکن چون دوست نو گیری پشت با دوستان کهن مکن .دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی که گفته اند دوست نیک ؛ گنجی بزرگ است
دیگر اندیشه کن که از مردمانی که با تو به راه دوستی روند و نیم دوست باشند ؛ با ایشان نیکویی و سازگاری کن و به هر نیک و بد با ایشان متفق باش ؛ تا چون از همه مردمی بینند دوست یکدل شوند که اسکندر را پرسیدند که بدین کم مایه روزگار ؛ این چندین ملک به چه خصلت بدست آوردی ؟
گفت : که بدست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد ......
اما تو هنرمند باش که هنرمند کم عیب بود و دوست بی هنر مدار که از دوست بی هنر فلاح نیاید
اما با بی خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی خرد از دشمن بخرد (با خرد ) بتر بود ؛ که دوست بی خرد با دوست از بدی آن کند که صد دشمن با خرد با دشمن نکند ..
و حق مردمان و دوستان نزدیک خویش ضایع مکن تا سزاوار ملامت نگردی که گفته اند : دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند . یکی ضایع کننده حق دوستان ؛ و دیگر ناشناسنده کردار نیکو. ...
و با مردمان دوستی میانه دار ؛ بر دوستان به امید دل مبند که من دوستان بسیار دارم . دوست خاصه خویش خود باش ؛ و از پیش و پس خویشتن خود نگر ؛ و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش . چه اگر هزار دوست باشد ترا ؛ از تو دوست تر ترا کس نبود .......
از: قابوس نامه
تالیف :امیر عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار
نوشته شده بسال 475 هجری قمری

۳۱ خرداد ۱۳۹۵

چقدر من !

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین
.
مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است
.
مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !
.
هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای
.
هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد
.
ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی
.
مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست
.
کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟
.
زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست
.
راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟
.
در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد «مَن»
.
.
شاعر: #ناصر_فیض
.
کتاب: املت دسته دار
توضیح: دقیقا کلمه “من” هفتاد بار در این شعر بکار رفته است.