دنبال کننده ها

۱۶ آبان ۱۳۹۴

آقای امام جمعه

نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنج دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینده محلی روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .

۱۵ آبان ۱۳۹۴

آقای سعادتمند ....

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را جلوی شیشه مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد  که تیمسار است . رییس روابط عمومی ارتش شاهنشاهی است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد 

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم 

۱۰ آبان ۱۳۹۴

معجزه

این آقای دکتر مان یک قرصی بما داده است تا پس از عمل جراحی مان آنرا بخوریم بلکه درد مان کمتر بشود اما انگاری دارد کار دست مان میدهد  . اسمش را برای تان نمی نویسم اما معجزه اش را چرا ؟
ما همینکه می بینیم لشکر درد با توپ و توپخانه اش بما هجوم آورده است ؛ یکی از این قرص ها را می اندازیم بالا .
ده بیست دقیقه ای طول میکشد تا یواش یواش پلک های مان سنگین بشود و برویم عالم بالا ! وقتی چشم مان را می بندیم  حس میکنیم  صدای موج دریا میآید ؛آوای مرغان دریایی را می شنویم ؛ صدای باد میآید .چشم مان را که باز میکنیم می بینیم نه بابا ! هیچ از این خبر ها نیست ؛ زار و نزار روی تخت مان افتاده ایم و چارستون بدن مان درد میکند .
دو باره چشم مان را می بندیم . این بار اما به خواب خوشی فرو میرویم . توی خواب مان همه اش چیز های عجیب و غریب می بینیم . همه اش در باغی ؛ دشتی ؛ جلگه سبزی ؛ کنار رودخانه ای ؛ حاشیه مرغزاری در حال گشت و گذاریم و آهوان و کبکان و بوقلمون های وحشی همراه با پریرویان مو طلایی با هزار کرشمه و ناز سرگرم عشوه گری ....
هیچ دل مان نمیخواهد از خواب بیدار بشویم اما وقتی بیدار می شویم هنوز از خواب نوشین مست و ملنگیم .
بگمانم جناب آقای حسن صباح رهبر فرقه اسمعلیه از همین داروهای معجزه آسا به فداییانش میداد تا به امید رسیدن به بهشت موعود بروند کارد شان را توی دل خواجه نظام الملک فرو کنند .!!