دنبال کننده ها

۳ دی ۱۴۰۰

گه سگ در پاریس

یک شب مانده به کریسمس رسیدیم پاریس. من و رفیقم رسول . سال ۱۹۷۸ بود .
هنوز یکسال مانده بود تا طاعون اسلامی بر مملکت مان آوار شود . دوتایی پا شده بودیم از ایران رفته بودیم اروپاگردی.
ترکیه و بلغارستان و یوگسلاوی و آلمان و اطریش و ایتالیا را پشت سر نهاده و از سویس سر در آورده بودیم . هیچ جا ویزا نمی خواست . شاه شاهان همچنان بیدار بود و کورش در خواب .
از زوریخ سوار ترن شدیم و شامگاه رسیدیم پاریس . همان دور و برایستگاه راه آهن هتلی گرفتیم به شبی هفتاد دلار . نصفه های شب باران گرفت. اتاق مان چکه میکرد . مانده بودیم حیران که خدایا این دیگر چه هتلی است ؟
تا صبح مثل خایه حلاج لرزیدیم . شوفاژ هتل از نیمه شب به بعد کار نمیکرد . صبح خواستیم دوش بگیریم. آب گرم نبود .
رفتیم صبحانه ای خوردیم و زدیم به چاک. رفتیم دیدن برج ایفل و گشتی در شانزه لیزه زدیم . یک کلام فرانسه هم نمیدانستیم . رفتیم ناهار بخوریم . بگمانم یک رستوران ژاپنی بود . دل رفیق مان برای کوفته تبریزی تنگ شده بود . دل من برای باقلا قاتق با زیتون پرورده و سیر ترشی . هیچیک از غذا ها را نمی شناختیم . مانده بودیم معطل که چه بخوریم ؟ من کوس کوس را انتخاب کردم . نخستین بار بود نام کوس کوس را می شنیدم . کلی هم خندیدیم. آخر کوس کوس هم شد غذا ؟ نمیشد یک اسم دیگر روی این غذا بگذارید ؟
نمیدانم رفیقم چه غذایی خورد . آمدیم نزدیکی های همان برج ایفل هتل دیگری گرفتیم . هم آب گرم داشت هم شوفاژش کار میکرد.
شب که شد یکباره شهر در اقیانوسی از نور فرو رفت . برج ایفل در میان امواج نور می رقصید .
صبح که شد رفتیم خیابانگردی. هیچ تنابنده ای را نمی شناختیم .
رفیقم گفت : برویم سینما . گفتم : ما که زبان فرانسه نمیدانیم . گفت : ای آقا ! سخت نگیر !
رفتیم تماشای فیلم . فیلمی بنام « یک مرد و یک زن ».
سی چهل نفری به تماشای فیلم آمده بودند . وسط های نمایش بنظرم آمد هیچکس در سینما نیست . خوب که نگاه کردم دیدم خلایق سرگرم بوس و کنارند ! فقط من و آقا رسول مثل دو تا جنتلمن نشسته بودیم فیلم تماشا میکردیم . مابقی خلایق به کارهای دیگری مشغول بودند .
آنچه که از آن سفر بیادم مانده است این است که خیابان ها و کوچه ها و گذرگاهها از گه سگ موج میزد . نمیشد قدم از قدم برداشت . من بجای تماشای فروشگاهها و پریرویان پاریسی مدام زیر پایم را نگاه میکردم نکند گه مال بشوم . حالم از خیابان های پاریس به هم میخورد . سه چهار روز در پاریس ماندیم . من از خیابان های گه آلود پاریس چنان بدم میآمد که مدام به فروشگاه لافایت پناه می بردم و سراسر روز را آنجا میگذراندم .
دو سه روز بعد راهی سویس شدیم . ترن مان چهار پنج تا واگن بیشتر نداشت . شباهتی هم به ترن های سریع السیرامروزی نداشت. آهسته و لنگان لنگان میرفت که گربه شا خش نزند . ترن مان در مرز فرانسه و سویس ایستاد . دوتا پلیس گردن کلفت آمدند من و رفیقم را از ترن پیاده کردند . چمدان های مان را زیر و رو کردند . سوغاتی های مان را یک بیک وارسی فرمودند . ما را بردند توی اتاقی و گفتند لخت بشوید !
گفتیم : وات؟
گفتند : حرف زیادی موقوف! لخت شوید !لخت شدیم . حتی سوراخ کون مان را هم نگاه کردند . نمیدانم دنبال چه میگشتند ؟ دنبال مواد مخدر یا موشک و خمپاره انداز !
وقتی به ترن برگشتیم یکراست رفتیم توی رستورانش . دیدیم همه مسافران با حیرت نگاه مان میکنند . نشستیم سه چهار تا آبجو خوردیم . وقتی خوب مست و شنگول شدیم با صدای بلند و به زبان شیرین فارسی به همسفران گفتیم : شاشیدیم توی مملکت تان و توی ریش یکایک تان .
بیچاره ها چیزی نفهمیدند . لابد خیال میکردند داریم از آنها تشکر می کنیم !
و همه اینها زمانی بود که شاه شاهان بیدار بود و کورش همچنان در خواب .

به حضرت عباس مسیحی شدم

این رفیق مان ستار دلدار پارسال رفته بود جشن کریسمس در یکی از کلیساهای اطراف سان فرانسیسکو.
خودش تعریف می‌کرد که آقای کشیش آمد سراغ من و گفت :ستار، تو باید ایمان بیاوری
گفتم : من ایمان آورده ام!
گفت : نه! باید به مسیح مقدس ایمان بیاوری
گفتم : معلوم است که ایمان آورده ام
گفت ‌: نه! باید ایمان بیاوری که مسیح مقدس بخاطر گناهان ما مصلوب شده است
گفتم : البته که ایمان آورده ام
گفت : نه! باید ایمان بیاوری که عیسی مسیح فرزند خداوند است
گفتم : به حضرت عباس ایمان آورده ام!
کشیش نگاهی بمن انداخت و گفت : برو شامت را بخور

۲ دی ۱۴۰۰

از بوینوس آیرس تا سانفرانسیسکو

در بوئنوس آیرس بودیم . تابستان ۱۹۸۴بود .
یک روز سوار ترن شدیم و رفتیم به ایالت کوردوا . از بوئنوس آیرس تا کوردوا هزار و چند صد کیلومتری میشد .
ترن مان شباهت چندانی به ترن نداشت . نه کوپه ای داشت و نه مبلی و نه جای خوابی . عینهو کلاس مدرسه قرالر آقا تقی مان بود با چند تا نیمکت چوبی و مردمانی که سرتاسر این راه دراز با بزها و گوسفندان و مرغ و خروس هایشان سوار میشدند و چند ایستگاه آنطرفتر پیاده میشدند . بگمانم یکی دو روزی در راه بودیم .
در این سفر دور و دراز ؛ چشم اندازمان تنها و تنها جلگه ها و دشت ها و کشتزار های سبز و اسب ها و گاو ها و تک و توکی هم گاوچران بود نام شان گاچو . نه کوهی ؛ نه کویری ؛ نه نمکزاری ؛ نه خانه های تو سری خورده فلاکتباری . ؛ نه اندوهی ؛ نه غباری . همه جا سبز سبز . و تا چشم کار میکرد مزرعه و مزرعه و گاو و گوسفند . نه یکی نه دو تا ؛ هزاران هزار
رسیدیم به مرکز ایالت کوردوا . سوار تاکسی شدیم رفتیم به منطقه ای بنام کارلوس پاز . شهری به سبک و سیاق ینگه دنیا . با دریاچه ای و کازینو ها و هتل ها و رستوران ها و خلایقی که می نوشیدند و می رقصیدند و انگار نه انگار جهان پیرامون شان جهانی سرشار از پلیدی و پلشتی و فقر و نا برابری است . انگار نه انگار که مملکت خودشان - آرژانتین - در غرقاب یک بدهی یکصد و چهارده میلیارد دلاری دست و پا میزند .
چند روزی در شهرک کارلوس پاز ماندیم . دوستانی هم پیدا کردیم . به جاهای ناشناخته و راز آمیزی هم سرک کشیدیم .
وقتی به بوئنوس آیرس بر گشتیم از خودمان می پرسیدیم : آخر چرا این مردم آنهمه زیبایی و فراخی و نعمت و سبزی و برکت و آرامش را رها کرده اند و از جمعیت بیست و شش میلیونی اش سیزده میلیونش در همین بوئنوس آیرس چپیده اند ؟ پاسخش را بعد ها یافتیم .
پاسخش این است که شب های بوئنوس آیرس را هیچ جای دنیا ندارد . شهری است که هرگز نمی خوابد . شهر شب زنده داران است . شهری است که بقول آن بیناترین نابینای جهان - خورخه لوییس بورخس - مشکل است بتوان باور کرد که آنرا آغازی بوده است . به قدمت آب و خاک و هواست .
حالا چرا اینجا - در سانفرانسیسکو - هوای بوئنوس آیرس بسرم افتاده و یاد های خوش آن روزگاران در روح و جانم جان گرفته اند خودم هم نمیدانم
دلم برای دوستان و رفیقانی که آنجا دست و پا کرده بودم تنگ شده است . برای سینیور کاپه لتی که مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت و مرا میخندانید . برای ریکاردو . برای روبرتو . برای نوئمی خمینز که پنج تا فرزندش را با چه مشقتی بزرگ میکرد . . برای البا لابرادور . حتی برای آن خورخه حقه باز که مدام از من پول قرض میگرفت و هیچوقت هم پس نمیداد . برای خیابان لاواژه . برای قدم زدن های شامگاهی در خیابان فلوریدا . و برای مردمی که از مال دنیا هیچ نداشتند . هیچ .
بوئنوس آیرس عزیزم . چقدر دوری تو . و چقدر دوستت دارم
May be an image of outdoors and monument

مرد سال

ثروتمند ترین مرد تاریخ بشری که ثروت او بیش از سیصد میلیارد دلار است میگوید :
ولادیمیر پوتین از او ثروتمند تر است .
آقای ایلان ماسک( Elon Musk ) از سوی مجله تایم بعنوان مرد سال2021 برگزیده شده است
این عالیجناب ماسک صاحب کمپانی عظیم تسلا است و بزرگ‌ترین راکت فضایی را هم به فضا فرستاده است
من مانده ام حیران که آدمیزادی که می تواند با نان و پنیری بسازد و خوش باشد سیصد میلیارد دلار را میخواهد چیکار ؟
حالا ببین آقای ولادیمیر پوتین چه سارق زبر دستی است که از آقای ماسک ثروتمند تر است
اگر من سیصد میلیارد دلار میداشتم هزار دلارش را برای خودم برمیداشتم میزدم به چاک !
May be an image of 1 person and text that says 'PERSON of ofthe YEAR TIME'

سه تفنگدار

ما سه تا جوان خوش تیپ ! میخواستیم برویم هالیوود توی چند فقره فیلم کابویی بازی بکنیم . نمیدانیم چطور شد فریدون فرح اندوز از تلویزیون سر در آورد . رفیق مان مسعود سپند شد شاعر شهیر. گیله مردی هم که ما باشیم شدیم عریضه نویس !
این عکس را هم شب یلدای چهار پنج سال پیش گرفتیم . همان زمانی که نه کرونا بود ، نه پیری بود . و نه جهانی هشلهف و چپ اندر قیچی …
May be an image of 3 people and people standing

روز نوشت های بابا بزرگ

کرونا به هیئت و هیبت دیگری از راه رسیده است . همچنان تنوره میکشد و همچنان آدم‌ها رامی بلعد .
به خودم میگویم : انگار باید وصیت نامه را نوشت ! مرگ همین گوشه کنار ها کمین کرده است و اطوارش آشناست. چه هیبت شوم ترسناکی هم دارد .
بیاد آقای باتون می افتم . آقای با تون اینجا در روستا شهرمان ، هزاران هکتار نارنجستان داشت . بهترین و شیرین ترین مرکبات عالم را تولید میکرد . خانه اش همینجا نزدیکی های بزرگراه پانصد و پنج بود . خانه ای سپید و درندشت . با بام سفالی نارنجی رنگ . به رنگ همان پرتقال هایش .گیرم کمی تیره تر .
آقای باتون قایق و هواپیما داشت. هواپیمای سمپاش . به رنگ نارنجی. خودش هم خلبانی میکرد . مزارعش را سمپاشی میکرد .
وقتی با من دست میداد چنان دست هایم را میفشرد که میگفتی همین حالاست انگشت هایم بشکند.
رستم دستان بود این آقای باتون. سرو قامت و ستبر بازو بود آقای باتون.
یک روز سوار هواپیمایش شد تا نارنجستان هایش را سمپاشی کند . سال های سال همین کار را میکرد . گهگاه چنان ویراژی میداد و آنچنان به سطح زمین نزدیک میشد که خیال میکردی همین حالاست کله پا بشود .
آقای باتون بالاخره یک روز کله پاشد . سقوط کرد و تمام . همه چیز را در چشم بر هم زدنی وانهاد. نارنجستان ها . قایق ماهیگیری. خانه ای با بام نارنجی. و فرزندانش را . تونی و توماس را .
دیروز از کنار خانه اش میگذشتم . دیگر نه قایقی بود نه هواپیمایی . از سگ پشمالوی سفیدش هم نشانی نبود . آقای باتون به افسانه ها پیوسته بود .
رفتم نارنجستانش. نارنجستان آقای باتون .
پسرش - تونی- آنجا بود . با تراکتور قرمز رنگ کهنه ای ور میرفت. دستی تکان دادم و گذشتم. بنظرم آمد پنجاه سال پیر شده است .
بیاد داستان سعدی می افتم :
« بی دست و پایی هزار پایی بکشت . صاحبدلی بدید و گفت : سبحان الله! با هزار دست و پای که داشت چون اجلش فرا رسیداز بی دست و پایی نتوانست گریخت»
مرگ اینجا در یک قدمی ما خمیازه میکشد. اطوارش آشناست

یلدا

هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
یلدا بر همه شما رفیقان و عزیزانم خجسته باد
May be an image of flower, outdoors and tree

چهره متعفن اسلام


به این عکس نگاه کنید . کودکی بر روی قبر پدرش سرگرم خاکبازی است . پدرش را جانیان اسلامی چهل سال پیش کشتند. آنکه زانوی غم به بغل گرفته پدر بزرگ اوست .
آن کودک حیدر قربانی است . همانکه امروز جانیان اسلامی مخفیانه اعدامش کردند
May be a black-and-white image of 1 person and outdoors

۲۸ آذر ۱۴۰۰

در راه خدا

می پرسد : اهل کجا هستی ؟
میگویم : اهل خاک
می پرسد : چه مذهبی داری ؟
میگویم : لا مذهبی !
لحظه ای به من خیره میشود و آنگاه موعظه اش را آغاز میکند . برایم از مسیح مقدس میگوید که بخاطر گناهان مان مصلوب شده است .
چهل و چند سالی دارد . زیباست . با چشمانی برنگ دریا و لباسی به رنگ آسمان . چند دقیقه ای برایم موعظه میکند . بی هیچ واکنشی به حرف هایش گوش میدهم . میرود از توی ماشینش یک جلد کتاب مقدس میآورد و آنرا بدستم میدهد . قول میدهد باز هم به دیدارم بیاید . چنان با ظرافت حرف میزند که دلم نمیآید با او به بحث و جدل برخیزم . کتاب مقدس را میگیرم و میگویم : کریسمس مبارک .
دستم را به گرمی میفشارد و میگوید : کتاب مقدس را بخوان ! درمان همه درد های بشری است !
خنده ام میگیرد . میخواهم بگویم باعث و بانی همه سیه روزی های بشری همین کتاب های مقدس اند اما چیزی نمیگویم .
نگاهی سرسری به نخستین صفحه کتاب مقدس می اندازم . نوشته است تا کنون یک میلیادر و هشتصد میلیون جلد از همین کتاب مقدس در یکصد و نود کشور جهان توزیع شده است ! یک میلیارد و هشتصد میلیون جلد !!
یکبار دیگر بیاد آن گفته ابو سعید جنابی از رهبران قرامطه ایران می افتم که هزار سال پیش گفته بود : سه کس مردمان را تباه کردند . شبانی و طبیبی و شتربانی ...
No photo description available.

ناکثین ، مارقین ، قاسطین


برخی از دوستان از من پرسیده اند بعضی از واژه هایی را که من در نوشته های خود بکار می برم در نمی یابند و خواهان توضیحی در باره سه واژه مارقین و ناکثین و قاسطین شده اند
ما اگر چه هنوز به مقام والای حجت الاسلامی نرسیده ایم اما امر دوستان را اطاعت میکنیم و به شرح مختصر این سه واژه می پردازیم
** علی بن ابیطالب در دوران حکومت پنج ساله خود با سه جنبش اعتراضی روبرو شد و کوشید بضرب شمشیر این سه جنبش را سرکوب کند .
این سه جنبش عبارت بودند از:
ناکثین یا گروه پیمان‌شکنان:
سردمداران این گروه، خصوصاً طلحه و زبیر در سایه احترام عایشه همسر پیامبر ، سپاه بزرگی برای تصرف کوفه و بصره ترتیب دادند، خود را به بصره رساندند و آن را تصرف کردند.
در این نبرد که به جنگ جمل مشهور است، طلحه و زبیر کشته شدند و سپاهشان پراکنده شد و گروهی به اسارت در آمدند
قاسطان یا گروه ستمگر:
رئیس این گروه معاویه بود
نبرد صفین در منطقه‌ای میان عراق و شام بین علی و همین گروه به سرکردگی معاویه رخ داد که در آن، خون بیش از صد هزار نفر ریخته شد. در این نبرد، علی به هدف نهایی خود نرسید
مارقین یا گروه خارج از دین:
اینان همان گروه « خوارج » هستند که تا پایان نبرد صفین در رکاب علی بودند وبرای او شمشیر میزدند اما چندی بعد بر امام خود شوریدند و گروه سومی تشکیل دادندکه هم بر ضد علی و هم بر ضد معاویه بود.
علی با این گروه در منطقه‌ای به نام نهروان رو به رو شد و جمع آنها را متفرق ساخت.
اما سرانجام یکی از همین خوارج او را به قتل رساند.
****
No photo description available.