دنبال کننده ها

۷ دی ۱۳۸۸

از زرده میدان تا زرد وار .....



اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد. من نمیدانم نویسنده این داستانواره چه کسی است . اگر دوستان نویسنده اش را می شناسند لطفا اطلاع بدهند تا حق به حق دار برسد . *********



شاگرد راننده اتوبوس مرتب
داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو
حركت كرديم ... زردوار جا نمونی ...



زردعلي نفس زنان خودش را به
اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه
هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك
كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل
ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه
زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت
نفسي تازه کرد و سوار شد

حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي
از زرده ميدان تا ترمينال با آن
بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود

زردعلي چند ماهي ميشد كه از
زردوار آمده بود تهران براي كار ،
او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد
شده بود ، تمام روز با ميوه جات و
زرديجات سر و كار داشت و گاهي به
سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ،
آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را
به سفارش كبابي محل جدا ميكرد.
حالا در موسم زرد بهار با اشتياق
فراوان قصد برگشت به روستاي
سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن
زردي پلو كنار خانواده پر ميزد
فكر ميكرد امسال حتما خواهرش
دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت
زرده گره زده است ، در اين بهار

کاملا
زرد با آن زرده زاران بكر و دست
نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد
غلتيدن روي زرده ها ديوانه اش
كرده بود


هنوز شاگرد راننده فرياد
ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم
زردوار بدو........

راننده اتوبوس داشت براي
همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور
راهنمايي رانندگي بر سر عبور از
چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود
او را متوقف و طلب رشوه كرده
بود

زردعلي بيقرار حركت كردن
اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي
تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر
ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از
آينه - دسته گلها و زرده هاي روي
داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز
ايران - شعري كه قاب شده به ستون
وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز)


كنار زردعلي سيدي با شال و
كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را
كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه
فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ،
چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با
ناراحتي جواب داد : اينجوري كه
معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد
كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و
ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا
يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد
يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت
زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي
درويش .

تقريبا همه به تاخير در حركت
اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه
در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود
با چشماني زرد كه سرگرم خواندن
روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين
بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي
ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با
تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ،
راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟
ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه
جمله ي راننده تمام شود با باتوم
محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد:
مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو
جاده راه ميندازي؟

مسافرها از ترس يكي يكي
پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض
بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي
او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد
ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج
مانده بود

دختر چشم زرد آرام زمزمه
ميكرد : دستهايم را در باغچه
ميكارم ... زرد خواهد شد
...
ميدانم ... ميدانم........

۶ دی ۱۳۸۸

من کافرم ....


من کافرم
بر کفر خویشتن ایمان دارم .
و از خدای شما
و نظام و رهبرتان
چون روح مرگ بیزارم

بر باد باد
جان جهان تان
در گرد باد پر تف توفان مردمان
بر چیده باد خیمه ی بیداد
در شعله های شکفته ی فریاد
و گر گرفتن عمامه ها و عبا ها
و ریش ها و ردا ها

ایران ما
جهنم تان باد
غاصبان !

روزی اگر که " غصه سر آید "
بر گور آن امام جماران
خواهم نوشت ؛ با تف و تحقیر :
نفرت به تو ؛ و دودمان و تبارت باد
ای سید اسیر کش جلاد !
نفرت به جانشینانت
نفرت به زاد و رودت باد !

" حسن حسام "

۴ دی ۱۳۸۸

خامنه ای : حتی یک وجب عقب نشینی نمیکنم !!!


کاپشن قرمز ....کاپشن سبز


می نویسد : آقا ! من در همدان زندگی میکنم . هوای اینجا هم بقدری سرد است که آدمی استخوانش یخ میزند .
امروز صبح میخواستم بروم برای خانه مان مقداری خرت و پرت و مواد غذایی بخرم . کاپشن قرمز رنگم را پوشیدم و راه افتادم
دم در ؛ همسرم جلویم را گرفت و گفت : کجا ؟؟
گفتم : دارم میروم سر گذر مقداری نان و گوشت و پیاز بخرم .
زنم گفت : مگر از جانت سیر شده ای ؟؟
گفتم : چرا ؟
گفت : مگر نمیدانی ماه محرم است ؟ توی ماه محرم میشود لباس قرمز پوشید ؟؟ میخواهی مردم بگویند بهایی شده ای ؟؟ می خواهی تکه پاره ات بکنند ؟؟!!

دیدم راست میگوید . فکر اینجایش را نکرده بودم . برگشتم توی اتاقم و کاپشن قرمزم را بیرون آوردم و کاپشن دیگرم را که سبز رنگ است پوشیدم و راه افتادم .
دم در ؛ دو باره همسرم جلویم سبز شد و گفت : کجا ؟؟ آنهم با این کاپشن سبز ؟؟ لابد دلت برای شکنجه و زندان تنگ شده ؟؟ اگر با این کاپشن سبز بیرون بروی باید پیه دستگیری و شکنجه و زندان را به تن بمالی ......

من هم از ترس اینکه نکند گرفتار برادران جان بر کف بشوم از خیر نان و گوشت و پیاز گذشتم و شام را با نان بیات و لوبیا ساختیم تا از همه بلیات ارضی و سماوی در امان بمانیم .
آقا ! به دستان بریده قمر بنی هاشم قسم من فقط همین دو تا کاپشن را دارم . هوای اینجا هم یخبندان است . میشود بفرمایید بنده چه خاکی باید بسرم بکنم ؟؟!!

۱ دی ۱۳۸۸

مرد باران RAIN MAN

آقای کیم پیک ؛ امروز در امریکا به رحمت خدا رفته است .ایشان همه اش پنجاه و هشت سال عمر کرده اند .
آقای کیم پیک ؛ میان همه بندگان خدا که روی کره زمین راه میروند و میخورند و میآشامند و زاد و ولد میکنند و هوار میکشند و گهگاهی هم آدم می کشند ؛ یک فضیلت منحصر بفرد داشته اند . فضیلتی که حضرت باریتعالی از دیگر بندگان خود دریغ فرموده اند .

آقای کیم پیک ؛ نمی توانست دست و رویش را بشورد . نمی توانست حمام بگیرد . نمی توانست آشپزی بکند . نمی توانست مثل مابقی بندگان خدا برود فروشگاهی ؛ بازاری ؛ جایی ؛ چیزی بخرد .

آقای کیم پیک حتی بلد نبود چطوری چراغ اتاقش را روشن کند . چطوری لباس بپوشد . چطوری موهایش را شانه بکند . چطوری بند کفش اش را ببندد . چطوری حرف بزند . چطوری فحش بدهد . چطوری درد دل بکند .حتی چطوری یک لیوان آب توی حلق خودش بریزد . اما بقدرتی خدا هر چه را که می خواند و می شنید و می دید توی حافظه اش ضبط میشد !.

آقای کیم پیک ؛ دوازده هزار جلد کتاب را کلمه به کلمه از حفظ داشت . او دو صفحه کتاب را در ده ثانیه می خواند
آقای کیم پیک ؛ همه شماره تلفن های نیویورک را در حافظه اش جا داده بود . کافی بود اسم شما را بداند تا شماره تلفن خانه و محل کارتان را توی کف دست تان بگذارد .

آقای کیم پیک امروز به رحمت خدا رفته است و من وقتی بیاد حواس پرتی ها و فراموشکاریها و سر بهوایی های خودم می افتم بخودم میگویم حالا نمیشد حضرت باریتعالی یک مثقال از این حافظه آقای کیم پیک را بما می بخشید تا ما پیش دوست و رفیق و آشنا اینقدر شرمنده نمی شدیم ..؟؟!!
----------------------
** از روی زندگی همین آقای کیم پیک فیلم معروف RAIN MAN ساخته شده است .


چشم در برابر چشم ....

فضیلت خانم یک دختر 23 ساله پاکستانی است که در روستایی حوالی لاهور زندگی میکند .
چند وقت پیش ؛ یک آقای پاکستانی میآید خواستگاری فضیلت خانم .
فضیلت خانم نمیدانم به چه علتی به آقای خواستگار میگوید : نه !
روز بعدش ؛ آقای خواستگار ؛ بهمراه دو تن از دوستانش راه را بر فضیلت خانم می بندد و با یکی از آن کارد های فرد اعلا ؛ گوش ها و دماغ فضیلت خانم را می برد و میگذارد کف دستش و راهش را میکشد و میرود .!!

اینکه بر فضیلت خانم بی گوش و بی دماغ چه و چها گذشته است فقط حضرت باریتعالی آگاه است . اما حالا دادگاهی در لاهور ؛ آن آقای گوش بر را به " قصاص اسلامی " محکوم کرده است . یعنی اینکه فضیلت خانم باید یکی از آن کارد های فرد اعلا را بردارد و گوش و دماغ آقای خواستگار گوش بر را ببرد !!
اینکه آیا فضیلت خانم توانایی انجام چنین قصابی شگفت انگیزی را دارد یا نه باید نشست و منتظر ماند .

راستی ؛ چه کسی بود که میگفت : خونخوار تر از نوع بشر جانوری نیست ؟؟ غزالی بود دیگر .

۳۰ آذر ۱۳۸۸

نامه ای به یک نویسنده .....

حسین دولت آبادی ؛ نویسنده مقیم پاریس ؛ در عرصه ادبیات داستانی ایران شاید نام چندان شناخته شده ای نباشد . علتش را نمیدانم . شاید خودش از این آوازها و آوازه ها گریزان است . اما بی گمان رمان بلند سه جلدی اش " گدار " یکی از ماندگار ترین و تاثیر گذار ترین رمان هایی است که پس ازانقلاب مشروطیت بزبان فارسی منتشر شده است .

من یکی دو ماهی است که با این رمان دست به گریبانم و به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته ام که تا امروز برایم دست نیافتنی و ناشناخته بود . گدار حکایت رنجها و آرزو ها؛ آرمان ها ؛ کشمکش ها ؛ کشاکش ها ؛ مبارزه ها واز جان گذشتگی های نسل ماست . نسلی که با آرمان هایی ذهنیت گرایانه - و در جستجوی عدالتی که تنها در پندار های ساده انگارانه اش تجلی داشت - با از خود گذشتگی ها و پیکار های سلحشورانه اش ؛ به جستجوی آزادی و عدالت ؛ نخست ازفلک الافلاک و قصر و اوین و میدان چیتگر و سر انجام از گورستان های بی نام و نشان و خاوران های خونین سر بر آورد .

رمان " گدار " بی گمان ماندگار ترین رمانی است که حدیث پیکار و مرگ نسل مرا به تصویر میکشد و ادبیات داستانی ایران باید بخود ببالد که در زمانه سترونی هاو سر در گمی ها ؛ توانسته است چنین اثری ماندنی و خواندنی را به نسل های بعد از ما تقدیم کند .

من نامه ای به حسین دولت آبادی نوشته ام که بیانگر احساسی درونی است و دلم می خواهد که شما را هم در این احساس شریک کنم :



نامه ای به حسین دولت آبادی


۱۹ دسامبر ۲۰۰۹
جناب دولت آبادی عزیز.
سلام . حسن رجب نژاد هستم از سانفرانسیسکو .
یکی دو ماهی است که با " گدار " ت دست به گریبان هستم و از کار و زندگی افتاده ام !! چنان با جمال میرزا و معراج خرکش و صابر نقره فام و فلک و خدیجه و سماور ساز وجیران آتشی وهاجر و حاجی سفیدابی و کاروانسرا نشینان خو گرفته ام که انگار در این جهان آدمیزاد دیگری وجود ندارد .
ای حسین حان ! تو خواب و راحت را از چشمان من گرفته ای و چنان مرا با صابر و جمال و معراج دست به یقه کرده ای که در سفر و حضر هم دست از سرم بر نمیدارند .
من معمولا کتاب ها را یک نفس می خوانم و تا تمامش نکنم بر زمین نمی گذارمش اما گدار تو آن چنان مرا در چنبر خود گرفتار کرده که هنوز جلد دومش را تا نیمه خوانده ام . میدانی چرا ؟ چون کتابت را چند یا چندین صفحه ای می خوانم و انگار به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته ام گیج و منگ و مات میمانم و چند روزی در این دنیای شگفت انگیز پرسه می زنم تا خود را باز یابم .
ای حسین جان نادیده اما بر دل نشسته ؛ ساعدی و گلشیری کجا هستند تا آسوده سر ؛ سر ببالین مرگ بگذارند که ادبیات داستانی
ایران ؛ نویسنده ای بزرگ اما بی ادعا را در دامان خود پرورانده است .
حسین جان من . این بی عدالتی محض نیست که نویسنده ای چون تو در جامعه فرهنگی ما - با همه محدودیت ها یش - کم شناخته بماند ؟؟
آیا این ستم مضاعفی نیست که نویسنده ای چون تو ؛ در بیدرکجای پاریس ؛ تاکسی براند و در فاصله شکار دو مسافر قصه ای چنین غریب با تکنیکی چنین شگفت انگیز بنویسد ؟؟
حسین جان من . بگمانم نام بلند تو در سایه نام محمود دولت آبادی ؛ مجال خود نمایی نیافته است . آیا اگر این رمان شور انگیزت را با نام دیگری می نوشتی باز چنین کم شناخته میماندی؟؟
ای حسین جان ؛ میدانم و میدانم که جامعه فرهنگ کش ما ؛ گلی بر سر فردوسی و حافظ اش نزده است و سنگ قبر شاملویش هم از گزند اهریمنان در امان نمانده است ؛ و میدانم که حسین و حسین ها را از چنین جامعه ای چشمداشتی نیست اما آیا انهمه جانها ی پاک فدا شده بودند تا دیوی برود و دیوان آدمخوار تری جای او بنشینند و نویسنده و هنرمندش را به دربدری بکشانند تا در غربت غریب خود بسوزد و آب بشود و دقمرگ بشود ؟؟
من امروز در محل کارم در اندوه مرگ پدر معراج گریستم و چنان بغضی در گلویم مانده بود که انگاری پدر خودم را از دست داده ام . چه قلم سحاری حسین جان .
گدارت بی گمان یکی از معدود کتاب هایی بود که جان و جهانم را به طوفانی و غرقابی شگفت گرفتار کرد و شاید هر گز نتوانم از این غرقاب بیرون بیایم . میدانی چه غرقابی ؟؟ دینای حیرت انگیزی که تا امروز برایم نا شناخته بود .

من هنوز جلد دوم گرداب را تمام نکرده ام . گاهی هراسم میگیرد که به آن نزدیک بشوم . این دو سه خط را می نویسم تا بدانی چه آتشی بر جانم انداخته ای ای حسین جان راننده تاکسی !! فردا تاریخ نویسان چه خواهند نوشت در باره نویسنده ای چون تو ؟؟
این دو سه خط را نوشته ام تا ارتباط مان بر قرار بماند . وقتی کتابت را به پایان بردم حرف های زیادی برای گفتن دارم که برایت می نویسم .
شاد و سبز باشی و بمانی .
با درود و بدرودhossein@dowlatabadi.com

۲۵ آذر ۱۳۸۸

آقا رو باش ....!!!

یک آقایی کنار خیابان نشسته بود و قلاب ماهیگیری اش را انداخته بود وسط خیابان .
یک آقای دیگری از راه رسید و پرسید : چیکار میکنی ؟؟
گفت : دارم ماهی میگیرم !!
پرسید : ماهی میگیری ؟؟ اونم وسط خیابون ؟ آقا رو باش !!
آقای ماهیگیر ؛ یک آقای دیگری را که کنارش نشسته بود نشان داد و گفت : منو باش ؟؟ این آقا رو باش که کنار من نشسته و میگه یه ماهی هم برای من بگیر !!!
حالا حکایت این حکومت نکبتی اسلامی است .




نامه محسن مخملباف به مصطفی تاجزاده

در باره آخوند جنتی

مصطفی عزیز
پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.
سال 1357 بود.هنوز چند ماه به انقلاب 22 بهمن مانده بود و ما در زندان قصر بودیم.حسین جنتی پسر جنتی هم با ما بود.او پسری مودب، با هوش و مهربان بود. هنوز چشمان معصوم و لبخند همیشگی اش را به یاد دارم. معمولا عصرها از ساعت 4 تا 5 در حیاط کوچک زندان بند (7و8)با هم قدم می زدیم و برای آینده ایران رویا می بافتیم.
یک روز که با حسین جنتی در حال قدم زدن بودم، بلندگوی زندان نام مرا خواند و دوباره به کمیته مشترک که محل شکنجه و بازجویی ها بود بازگردانده شدم. (این زندان اکنون موزه شده است.زندان امروز تو هم روزی موزه خواهد شد)مرا به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، نگهبان چشم بند را از چشمم برداشت و روی صندلی نشستم.بازجویم عوض شده بود و این بار رسولی، بازجویی که قد کوتاهی داشت، واز خشونت او در بازجویی ها بسیار بد می گفتند روبرویم بود.سمت راست من، درست روبروی میز بازجو، مردی نحیف الجثه و با ریش بلند نشسته بود که دستهایش لرزه گرفته بود و نمی توانست خودکار را در دست بگیرد. رسولی نگاهی به من انداخت و بعد از چند ناسزا و تهدید، برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت.سوالات روی برگه مربوط بود به فعالیت های سیاسی من در زندان سیاسی و گزارش هایی که از فعالیت های من توسط ماموران مخفی در زندان رسیده بود.
بعد از چند لحظه رسولی با اشاره به مرد نحیف و لرزانی که در حال لرزیدن بی وقفه بود، پرسید:اینو می شناسی؟
به مرد لرزان بهتر نگاه کردم. او را نمی شناختم. گفتم:نمی شناسم.
رسولی گفت:این بابای حسین جنتی است که عصرها باهاش توی حیاط زندان قدم می زنین.
این اولین بار بود که من آقای جنتی را می دیدم. ایشان هنوز آیت اله نبود و اسم و رسمی نداشت.
رسولی به او رکیک ترین فحش ها را داد و گفت:تو که کتک نخورده لرزه گرفتی برای چی روی منبر علیه شاه حرف زدی؟!
و آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده.
رسولی با فحش به او گفت: ما نوارتو رو ضبط کردیم.این دفعه ولت می کنم بری، ولی اگه دفعه دیگه از این گه ها بخوری از ریش آویزونت می کنم.
و آقای جنتی می لرزید و قسم و آیه می خورد که غیر از روضه ابا عبدالله بالای منبر حرفی نزده و نخواهد زد.
مدتی بعد که بازجویی های جدیدم تمام شد، به قصر برگشتم و ماجرا را برای حسین جنتی گفتم و اشک او از کنار لبخند همیشگی اش سرازیر شدوگفت: پدرم را که دیدی، جثه بسیار ضعیفی دارد و طاقت شکنجه ندارد.

سال ها بعد من در حوزه هنری قصه نویس بودم. حوزه هنری که ابتدا توسط هنرمندان جوان به طور مستقل شکل گرفته بود، طبق فرمان خمینی موظف شد زیر مجموعه سازمان تبلیغات باشد. و از آن پس آیت اله جنتی که رئیس سازمان تبلیغات بود، سه شنبه ها برای سرکشی به حوزه هنری می آمد.
دریکی از آن روزها به هنگام ناهاربود که آیت اله جنتی آمد.در حالی که دست پسر بچه کوچکی را گرفته بود .در آن ایام معمولا ناهار هنرمندان حوزه هنری نان و هندوانه بود.او سر سفره نشست، اما لب به غذا نزد و در حالی که ما ناهار می خوردیم، ایشان در باب حرام بودن موسیقی مشغول صحبت شد.من از مدیر وقت حوزه هنری پرسیدم:چونکه نان و هندوانه ناهار ماست، آیت اله جنتی غذا میل نمی کنند؟
و مدیر حوزه هنری گفت: ایشان روزه هستند.
گفتم: نه ماه رمضان است که روزه واجب باشد و نه دوشنبه و پنج شنبه که روزه مستحبی بگیرند، امروز سه شنبه است و من تا به حال درباره روزه سه شنبه نشنیده ام.
مدیر حوزه گفت:آقای جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است،و روند انقلاب را قبول ندارد، دستگیر یا اعدام شود،ایشان 40 روز روزه شکر بگیرند.دیروز پسرآیت اله ،حسین جنتی، در اصفهان کشته شد و این روزه آیت اله جنتی برای شکرگذاری اوست. و این پسر کوچک هم نوه اوست. یعنی پسر حسین جنتی.
چشم های پسر حسین شبیه چشم های حسین معصوم بود و درگوشه لبش همان لبخند همیشگی حسین پیدا بود.مدیر حوزه گفت نوه آیت اله هنوز از کشته شدن پدرش خبردارنشده.و قرار نیست به این زودی ها به او بگویند.

مصطفی عزیز!
جنتی در زندان ساواک کتک نخورده و شکنجه نشده لرزه گرفته بود، اما وقتی نوبت به قدرت رسید، دیگر لرزه و لقوه نگرفت. حتی چشمش را بر خون پسرش بست.او در آن روز سه شنبه، بی آن که نشانه ای از تاثر از خودش بروز بدهد، تنها در باب حرام بودن موسیقی در اسلام حرف زد.
من او را مقایسه می کنم با آیت اله منتظری که وقتی فرزندش محمد شهید شد،روبروی دوربین تلویزیون با صداقت تمام گریست. منتظری اگر پسر خودش را دوست نمی داشت، چگونه می توانست زندانیان بی گناه دیگری را که در سال 67 اعدام شدند، دوست داشته باشد و برای اعتراض به ظلمی که بر آن ها شده، دست از رهبری در آینده بردارد.

مصطفی عزیز!
جنتی چشم بستن بر تقلب در انتخابات را از چشم بستن بر خون پسرش و چشم بستن بر ضعف خود در بازجویی های ساواک تمرین کرده است.
کسانی که با من سر آن سفره نان و هندوانه آن روز سه شنبه نشسته بودند همان کسانی بودند که چندی بعد با حکم حضرت آیت اله جنتی به دلیل اعتراض به دور شدن انقلاب از آرمان های اولیه اش از حوزه هنری اخراج شدند.
این گروه 15 نفر بودند. به جز من یکی از آن ها سلمان هراتی بودکه درتصادف ماشین کشته شد. یکی حسن حسینی بود که سال ها خانه نشین شد و دقمرگ شد و یکی قیصر امین پور که این روزها پس از مرگش برای او امامزاده می سازند و در زمان حیاتش با حکم جنتی اخراجش کردند و سالیان دراز مغضوب شد.

مصطفی عزیز!
امروزه نه تنها روح حسین جنتی از دست رفتار پدرش در رنج است، نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از ظلمی که جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.صدای خشم خدا را از فریاد بندگان خشمگین اش در خیابان های سبز ایران نمی شنوی؟
من اگر جای خدا بودم از آنچه جنتی به نام من انجام داده ست ،خدایی ام را پس می دادم .

محسن مخملباف
25/9/1388

* عکس محسن مخملباف در ۱۷ سالگی در زندان

۲۲ آذر ۱۳۸۸

ببوی مازندرانی هم رفت.......

صبح که از خواب پا میشوم ؛ به عادت همیشگی به سراغ اینترنت میروم . خبر این است : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
بغض گلویم را میگیرد . محمد عاصمی رفت ؟؟ محمدی که سبز بود و شاد بود و سراپا خنده بود و شور بود و محبت و مهر ؟؟!

محمد را سی سالی بود که می شناختم . داستان آشنایی مان داستان درازی است . من از داغ و درفش امامی که از راه رسیده بود جانم را بر داشته بودم و به بوئنوس آیرس گریخته بودم . با کولباری از درد و اندوهی به سنگینی کوه . با چمدانی خالی . با دختری یکساله . و همسری که نمیدانست تاوان کدامین گناه را می پردازد .

در بوئنوس آیرس ؛ نه کسی را می شناختیم . نه دست مان به جایی بند بود . نه زبان شان را می دانستیم . نه میدانستیم فردای مان چگونه خواهد بود . و نه همزبانی و همدردی و هموطنی .
به خواهر زنم که در امریکا بود نامه ای نوشتم و خواستم روزنامه ای ؛ کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی برایم بفرستد . آخر نزدیک بود از بی همزبانی خفه بشوم .
خواهر زنم دو سه شماره روزنامه " قیام ایران " را که آنروز ها توسط زنده یاد شاپور بختیار منتشر میشد برایم به بوئنوس آیرس فرستاد .
خدای من ! انگار تشنه کام خسته جانی را به کرانه های فرات رسانده اند . و همان روزنامه دریچه ای شد تا رابطه ام با تبعیدیان و نویسندگان و روشنفکران چپ و راست و میانه بر قرار شود . و به دنبالش سیل کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها به بوئنوس آیرس سرازیر شد - از " الفبا "ی ساعدی بگیر تا " زمان نو" ی هما ناطق و " روزگار نو" ی اسماعیل پور والی و " کاوه" ی عاصمی -

محمد عاصمی را از همان روز ها شناختم . برایم کتاب و مجله و کاوه اش را میفرستاد و پرت و پلا های مرا هم در کاوه اش چاپ میکرد . برای همدیگر نامه می نوشتیم و درد دل میکردیم .

تا اینکه به هوای آب ؛ از سراب امریکا سر در آوردیم و یکی دو سالی نگذشته بود که عاصمی را در سانفرانسیسکو دیدم . در خانه دوستم مرتضی نگاهی . و از همان لحظه نخست ؛ مهرش بر دلم نشست . مهری که همواره ؛ همراه و همگام من بود .

یکی دو سالی پس از آن ؛ محمد عاصمی بهمراه نصرت الله نوح و مسعود سپند و رضا معینی به سراغم میآیند . عاصمی از مونیخ آمده بود تا یکی دو ماهی در امریکا بماند . در روستا - شهری که نان دانی ام آنجاست ؛ در کنار فروشگاه من ؛ درختان انجیر پر باری ؛ هر سال ؛ میزبان دوستان و رفیقان و یاران من اند . عاصمی از درخت پر بار ؛ انجیر می چید و میخورد و میگفت : پنجاه سالی میشود که از هیچ درختی میوه ای نچیده ام .

عاصمی مرا دوست میداشت . نوشته هایم را می پسندید . ساده نویسی ام را خیلی دوست میداشت . بمن میگفت : تو یاد دوست از دست رفته ام علی مستوفی را در من زنده میکنی . از سیروس آموزگار برایم میگفت که گویا طنز هایم را دوست داشت . و از کیانوری و جمالزاده و احسان طبری و بزرگ علوی و کس و کسانی دیگر از آن حزب طراز نوین !! و چه شور و نیرو و جان و جهانی داشت این ببوی مازندرانی !!

وقتی هشتاد ساله شده بود ؛ شبی را در خانه ام مهمانم بود . هیچ به مردی هشتاد ساله نمی مانست . حتی هیچ به مردی شصت ساله نمی مانست . گویی از مرز های جوانی اش هنوز نگذشته بود . می خورد و می نوشید و می خندید و می خندانید ..
یک شب ؛ تا صبح با عاصمی و نوح و رضا معینی در خانه ام بیدار نشستیم و تا دم دمای صبح نوشیدیم و خندیدیم . خدای من ! چه شبی بود آن شب ؟!

گاهی سر به سرم میگذاشت و از اینکه میانه چندانی با شیخ یک لاقبای سخن دان شیرازی ندارم ؛ به همسرم - که شیرازی است - شکایت می برد و من هرگز ندیدم که لحظه ای از خندیدن و خنداندن دست باز کشد .

و اینک مرگ
و اینک خاک
و اینک مردی از تمام فصول ؛ که در دل خاک غنوده است .

چه می توانم گفت ؟ چه می توانم بنویسم ؟ مگر نه اینکه : به گیتی همه مرگ را زاده ایم ؟؟

افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم ؛ نایند دگر


۲۱ آذر ۱۳۸۸

خدا بیامرزدش .....!!!

** این نوشته را دوست نازنینی برایم ایمیل کرده است و نمیدانم نویسنده آن کیست ؛ اما چون بیانگر حقیقت تلخی است آنرا اینجا میگذارم باشد که چشم دلی را بروی حقیقت بگشاید :



مادری همیشه این حکایت را؛ به مناسبتی می گفت که در روزگار
گذشته مردی بود که
کفن مردگان می دزدید و نان
زن و فرزند می داد و عمری به این
کار مشغول بود و
همه این سالها به لعنت خلق گرفتار، در
بستر مرگ فرزند را صدا کرد که
فرزندم من
عمری به این کار مشغول بودم
و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم
بیا و بعد از
من تو کاری کن که آمرزشی
باشد برای پدرت.
پدر مُرد و پسر
چندی بعد شغل پدر را
دنبال کرد ، با این تفاوت
که کفن مردگان را که می دزدید هیچ ،
با مردگان آن می
کرد که گفتنش در اینجا جایز
نیست ! و مردم انگشت به دهن جملگی
می گفتند که خدا
پدرش
را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ،
این که هم کفن می دزدد وهم با مردگان در میآمیزد !!
و پسر
خوشحال که وصیت پدر را بجای
آورده است .
بقول مرحوم عمران صلاحی
( حالا حکایت ماست )
در این مرز پر گهر هر که بر
مسندی می نشیند
خلق الله باید پدر بیامرزی
برای فرد رفته
بگویند


نترسیم ...نترسیم ...ما همه با هم هستیم ...!!!!

۱۹ آذر ۱۳۸۸

چرا زبان ما بجای اینکه پارسی باشد فارسی است

زبان‌شناسی مردمی باژگونه!


در زبان عربی چهار حرف: پ – گ – ژ – چ وجود ندارد.آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واج‌های : ف – ک - ز – ج بهره می‌گیرند. و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

به پیل می‌گوییم: فیل!
به پلپل می‌گوییم: فلفل
به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر
به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود
به سپاهان می‌گوییم: اصفهان
به پردیس می‌گوییم: فردوس
به پلاتون می‌گوییم: افلاطون
به تهماسپ می‌گوییم: طهماسب
به پارس می‌گوییم: فارس
به پساوند می‌گوییم: بساوند
به پارسی می‌گوییم: فارسی!
به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...
به پاداش هم می‌گوییم: حقوق یا جایزه!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند،
بنابراین ما ایرانی‌ها
به گرگانی می‌گوییم: جرجانی
به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر
به لشگری می‌گوییم: لشکری
به گرچک می‌گوییم: قرجک
به گاسپین می‌گوییم: قزوین!
به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند،
ما ایرانی‌ها،
به چمکران می‌گوییم: جمکران
به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود
به چزاندن می‌گوییم: جزاندن

چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند،
ما ایرانی‌ها

به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)
به کژ می‌گوییم: :کج
به مژ می‌گوییم: : مج
به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین
به کژدُم می‌گوییم عقرب!
به لاژورد می‌گوییم: لاجورد

فردوسی فرماید:به پیمان که در شهر هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما مابه باژ می‌گوییم: باج

فردوسی فرماید: پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب
وبه ژوپین می‌گوییم: زوبین

وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب، و به آن مجتهد برجسته‌ی حوزه هم می‌گوییم: علامه‌ی فاضل !

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه می‌گوییم خرابه
به ابریشم می‌گوییم: حریر
به یاران می‌گوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه می‌گوییم: مقبره
به گور می‌گوییم: قبر
به برادر می‌گوییم: اخوی،
به پدر می‌گوییم: ابوی
و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
۱- از دگرگون کردن زبان پارسی؟
۲- از سرنگون کردن حکومت ناپارسی؟
٣ - از پالایش فرهنگی ؟

***
هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است:
تا مرد سخن نگفته باشد،
عیب و هنرش نهفته باشد!
بنابراین ، چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!
چون گل‌سرخ از شن‌زار‌های سوزان عربستان سرزده به آن می‌گوئیم: گل محمدی!
چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم
به جای «زادروزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!
چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه ، یا: با سوء نیت
چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم انشاءالله
چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله
چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله
و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه می‌گوییم: مسکن
به داروی درد می‌گوییم: مسکن
(
و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» می‌گوییم تسکین .سکون
به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا می‌گوییم: عرض
به ژرفا می‌گوییم: عمق
به بلندا می‌گوییم: ارتفاع
به سرنوشت می‌گوییم :تقدیر
به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ
به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!
به عجم (لال) می گوییم: گبر

چون میهن ما خاور ندارد، به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!
به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!

چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)

تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را طوس
تهماسپ را طهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها، یا بهتر از همه‌ی اینها: آقامصطفی!

چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش می‌نامیم! و در این «عرش» به کارهای شگفت‌آوری می‌پردازیم همچون: طی‌الارض! و شق‌القمر( که هردو «ترکیب» از ناف زبان پارسی بیرون آمده‌اند!)

***
استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد!
بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!

و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود. ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند. البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است. سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است. با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی – نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟ فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد وبارانش ناید گزند

جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هُش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین

اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او!
بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم!
به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!» به هر روی،چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!) پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و...نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی!

وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، علی... و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...

دخترعمویم سُمیه

«
درعنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی!» از دختر عمویم سمیه پرسیدم :« سمیه یعنی چی؟» گفت: «نمی‌دونم بخدا!» گفتم: «آدمی که معنی نام خودش را هم نداند به درد جرز دیوار می‌خورد!» پاسخ داد: «اِوا! اگه اینطوره خودت بگو ببینم میرزاآقا یعنی چی؟!» گفتم : «چرا زود برافروخته میشی!» با بانگ بلند پاسخ داد: «برافروخته، مرافروخته چیه دیگه؟! عصبانی شدم
رفتم ازعمویم پرسیدم:«عموجان! سمیه یعنی چی؟» گفت: «الله‌اعلم!» پرسیدم: «اعلم یعنی چی؟!» گفت «یعنی ذغنبوط!» پرسیدم: «ظقنبوت یعنی چی؟» پرخاش‌کنان گفت:«لا الله الی الله! برو پی‌کارتبخت‌النصر!» دیگر ترسیدم بپرسم «بخت‌النصر کی بود؟

همکلاسی‌ام جواد

از همکلاسی‌ام جواد پرسیدم : « جواد یعنی چی؟» گفت «من از کجا بدانم؟!» گفتم: «ازبابات بپرس» فردای آن روز از او پرسیدم: «بابات چی گفت؟» جواب داد «گفت فضولی موقوف!» پرسیدم «موقوف یعنی چی؟!» جواب داد: «از کجا بدانم؟ مگه من خدام

دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم
به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی

به نوشابه می‌گوییم: شربت
به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت
به خاک می‌گوییم: تربت
به بازگشت می‌گوییم: رجعت
به جایگاه می‌گوییم: مرتبت
به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت
به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول
به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه
به پراکنده می‌گوییم: متفرق
به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی
به کاخ می‌گوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل

***
باری، چون حضرت آیت‌الله...مجتهدعظیم‌الشأن به مرده می‌گوید میت
ما هم به مردگان می‌گوییم اموات
به فرشته‌ی آدمکش می‌گوییم:ملک‌الموت!
به دریای آرام می‌گوییم: بحرالمیت!
و در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...
به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه. به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!
به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز می‌گوییم: زارع
و به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!

تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت
به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه
به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه
به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه
به جای پرونده می گفتیم دوسیه...............


از وبلاگ : نور افکن