دنبال کننده ها

۲۱ مرداد ۱۳۹۶

متشکرم آقا !

های و هویی میشود .  به بیرون نگاه میکنم . اتومبیلی در پارکینگ فروشگاهم می ایستد .  زنی و مردی سیاه پوست از آن پیاده میشوند .  زن بیست و چند سالی دارد . و مرد هم .
زن از توی ماشین اش یک عالمه ساک پلاستیکی بیرون میکشد و آنها را با خشمی سوزان پرت میکند توی پارکینگ . مقداری غذای نیم خورده هم به اینسو و آنسو پرت میشود .
مرد ، تلفنی بدست دارد و میخواهد شماره ای بگیرد . تا زیر گلویش خال کوبی شده است .
زن سوی مرد هجوم می برد و با مشت به کله اش می کوبد . نه یک بار ، نه دوبار ، بیست بار ،
 سی بار .
 مرد سرش پایین است . دست هایش را دور سرش گرفته است و واکنشی نشان نمیدهد .
مرد میآید توی فروشگاهم . شامگاه است و میخواهم فروشگاه را  ببندم .  مرد باطری تلفن اش تمام شده است . میآید سراغ من و میگوید : میشود تلفنم را به برق وصل کنی ؟
تلفن را به برق وصل میکنم . شماره ای میگیرد . با خواهش و تمنا از کسی میخواهد شصت دلار به حسابش بریزد تا بتواند خودش را به خانه اش برساند . چند ثانیه ای در سکوت میگذرد . ناگاه آتش خشمش زبانه میکشد و چند فحش خواهر و مادر حواله آن شخص میکند . از زور خشم مدام دور خودش می چرخد .
لیوانی آب سرد برایش میآورم تا آرام بگیرد .  دوباره شماره ای را میگیرد . با خواهش و التماس تقاضای شصت دلار پول میکند .  نمیدانم چه جوابی می شنود که دوباره جد و آبای  آن شخص را در گور میلرزاند .
وقت بستن فروشگاه است . چند دقیقه دیگری میمانم بلکه بتواند تلفن هایش را بزند .
زن ، ناگهان وارد فروشگاه میشود . مستقیما بسوی مرد میآید و با مشت و لگد به جانش می افتد .  حالا نزن کی بزن !
مرد ، واکنشی نشان نمیدهد . دست هایش را دور سرش میگیرد و بمن میگوید به پلیس تلفن بزن !
میگویم : دعوای شما ربطی بمن ندارد . خودت تلفن بزن .
زن از فروشگاه بیرون میرود و همچنان فحش میدهد. سوار ماشینش میشود و میرود  . فحش هایی میدهد که من در تمامی عمرم نشنیده ام .
مرد ، ده بار دیگر به ده نفر دیگر زنگ میزند و شصت دلار پول میخواهد اما از همه شان جواب رد میشنود . فحش شان میدهد و تلفن را قطع میکند .
میخواهم فروشگاه را ببندم .یک لیوان آب یخ به دستش میدهم و حالی اش میکنم که هنگام رفتن ماست . چنان با خشم نگاهم میکند که میگویم حالاست بزند دل و روده مان را در بیاورد . تلفن اش را با خشم  از پریز  برق بیرون میکشد و نگاه خشماگین طلبکارانه ای بمن می اندازد و در ها را به هم میکوبد و  میرود بیرون . نه تشکری .. نه ابراز محبتی ...
سوار ماشینم میشوم تا بخانه ام بروم . می بینم آنجا گوشه ای نشسته است و سرش را میان دو دستش گرفته است و نمیداند چه خاکی بسرش بریزد .
دل دل میکنم شصت دلار بهش بدهم تا برود سوار ترن بشود و برود به خانه اش ، اما وقتی بیاد نگاه خشماگین طلبکارانه اش می افتم میگویم : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش .
اگر بمن گفته بود آقا متشکرم ،  همانجا شصت دلار به او میدادم ، اما .....
چه میشود کرد ؟ بعضی ها راه و رسم آدم بودن را نمیدانند .
حضرت سعدی میفرماید : تو نیکی میکن و در دجله انداز  اما یک ضرب المثل ایرانی میگوید : بچه یتیم را که رو بدهی ادعای ارث و میراث میکند .
حالا حکایت ماست 

۲۰ مرداد ۱۳۹۶

کور و کچل .....

در دوره آن خدابیامرز  ،  در محافل و مجالس آن روزگار ، این آقای ابراهیم صهبا با سرودن شعر های فی البداهه ،    برای خودش شهرت و اعتباری بهم زده بود .
مثلا فرض بفرمایید جشن ختنه سوران یکی از تخم و ترکه های  آقای فلان الدوله یا عالیجناب  آقای  فلان السلطنه بود .
این آقای صهبا میآمد . میخورد و می نوشید و همینکه کله اش گرم میشد یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام !
گهگاهی هم به مناسبتی  یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری  یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی  در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت .
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد :


ورزی ، تو زکار خویش راضی شده ای ؟ 
؟ ؟یا خسته چو روزگار ماضی شده ای
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در جوابش چنین نوشت : 
صهبا دل تو بهیچ راضی نشود
خرسند  زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود 
روزی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران  مراسمی در بزرگداشت رودکی شاعر یگانه سرزمین ما ترتیب داده و ازبرخی  شاعران و هنرمندان دعوت کرده ولی یادش رفته بود از ابراهیم صهبا دعوت بعمل بیاورد . صهبا که به سختی به تریج قبایش بر خورده بود   شعری سرود و برای استاد ذبیح الله صفا فرستاد ...
ذبیح الله  صفا حتی یک نخ مو در سر  نداشت اما قلبی بوسعت دریا داشت . 
شعر این است : 
ای آنکه به بخت خویشتن مغروری 
نام تو صفاست ، وز محبان دوری 
در مجلس خویشتن نخواندی ما را 
آن هم چه بزرگ شاعر مشهوری 
پیداست که جای آدم سالم نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری 


۱۷ مرداد ۱۳۹۶

سی سال در ینگه دنیا ....

سی سال گذشت . انگار همین دیروز بود . آپارتمان کوچکم در بوینوس آیرس را فروخته بودم و آمده بودم ینگه دنیا . سی سال پیش در چنین روزی .
با پنجهزار دلار پول نقد . یعنی همه دار و ندارم .  و هراسی مبهم و فرساینده از فردایی نا روشن .
رسیدم به سانفرانسیسکو . با پاسپورتی آرزانتینی و یک ویزای پنجساله . دخترم - آلما - چهار ساله بود .
تا سر و سامان بگیریم  سختی ها و مرارت ها کشیدم .هفته ای هفت روز -  بی هیچ درنگی و وقفه ای - از هشت صبح تا یازده شب ، سوپر مارکتی را میچرخاندم .  در محله سیاهان با مردمانی اغلب بیکار و معتاد و بیمار  . معتاد به الکل . معتاد به هزار و یک درد بی درمان .  گویی به سرزمین فقر و فحشا و اعتیاد پا نهاده ام .
گهگاه با نوعی حیرت از خودم می پرسیدم : یعنی امریکا را همین آدم ها ساخته اند ؟ یک مشت الکلی ؟ یک مشت معتاد ؟
سالی و سالیانی گذشت . همه بی حاصل و در اضطراب . و همواره حسرت و حیرتی همراهم بود که چرا آن زندگی آزام شیرین بی هیاهوی بی درد سرم در بوینوس آیرس را به امید سرابی چنین وهم آلود وا نهاده ام ؟  و راه بازگشت هم بسته بود .
ماندم و فرسودم . سالی چند . اما از پا نیفتادم . رفیقان تازه ای یافتم .  سر انجام سوپر مارکت را رها کردم . دستم خالی مانده بود .
رفیق شاعرم - مسعود - خانه ای و فروشگاهی داشت . و خانه دیگری در ساکرامنتو .  دستم را گرفت و به ساکرامنتو آورد . خانه اش را بمن داد و گفت : اینجا بنشین . هر وقت پولدار شدی اجاره اش را بده
کوچیدیم به ساکرامنتو . روزی بمن گفت : هشتاد هزار دلار اعتبار بانکی دارم . برو کسب و کاری راه بینداز و از این اعتبار استفاده کن .
پی کسب و کاری بر آمدم .  رفیق نو یافته دیگری - ابراهیم - دستم را گرفت و مدیر فروشگاهش کرد .  سال بعد بی هیچ سرمایه ای شریک ابراهیم شدم . قرار مان این بود : کار از من . مدیریت از من . سود پنجاه پنجاه .
یکی دو سال بدین منوال گذشت . ابراهیم بازنشسته شد و فروشگاه را بمن واگذاشت و رفت . رفت تا از ته مانده زندگی اش لذت ببرد . طفلکی هر گز زندگی راست و درستی نداشت ، زندگی خانوادگی اش از همان جوانی  درب و داغان شده بود .
حالا بیست و چند سال است اینجایم . مسعود و ابراهیم را گهگاه می بینم . هر دو تای شان رفیقان عزیز من اند .
سالها آمدند و رفتند و میروند .  پسرم طبیب است و دخترم دبیر دبیرستان .فروشگاه را توسعه داده ام . چند خانوار سالهاست از آن نان میخورند . جوانی ام را روی آن گذاشته ام .  حالا خودم در اندیشه آن هستم که امروزی یا فردایی ٌ بگذارم و بگذرم و با مسعود و ابراهیم به سفر دور دنیا بروم .
در طول این سال های دراز همواره از خود پرسیده ام اگر مسعود و ابراهیم نبودند چه بر سرم میآمد ؟
می بینی ؟ می بینی ؟ می بینی دوستی چه کارها میکند ؟ 

۱۶ مرداد ۱۳۹۶

عالیجناب ممفیس

عالیجناب ممفیس دچار حمله قلبی شده بود ، کم مانده بود قبض و برات آخری را بدهدوبرود آن دنیا .
بردندش بیمارستان . سه چهار روزی بیمارستان خوابید . دوا درمانش کردند .
 .ممفیس چهارده سال عمر کرده است .  گربه ملوس زیبایی است  خانم دکتر روزا این عالیجناب ممفیس و آن گربه دیگرش را بسیار دوست دارد . فی الواقع جانش به جانشان بسته است . هر وقت خانه ما میآید عکس های گربه هایش را نشان مان میدهد و از شیرینکاری آنها برای مان تعریف میکند
وقتی عالیجناب ممفیس دچار حمله قلبی شد خانم دکتر رزا در سفر بود ، وقتی شنید ممفیس در بیمارستان است با نخستین هواپیما به سانفرانسیسکو بر گشت .  برگشت و سه شبانه روز همراه پسرم - الوین - کنار تختخواب گربه اش شب زنده داری کرد مبادا قرص ها و دواهای عالیجناب ممفیس دیر بشود . مبادا خدای ناکرده عالیجناب ممفیس  به رحمت خدا برود و ایشان کنارشان نباشند .

شنیده ایم که عالیجناب ممفیس پریشب  به رحمت خدا رفته است . خداوند غریق  الطاف بیکرانش بفرماید . انا لله و انا الیه راجعون .
حالا صورتحساب بیمارستان آمده است : ده هزار و سیصد و نود و هشت دلار !

چند سال پیش دخترم - آلما - آنزمان که هنوز دانشجوی دانشگاه بود رفته بود یکدانه لاک پشت خریده بود آورده بود خانه . این جناب لاک پشت اندازه یک سکه قدیمی یک دلاری بود .
رفته بود یک خانه شیشه ای برایش خریده بود به پنجاه دلار .  یک عالمه شن و ماسه و سنگریزه رنگی براق هم خریده بود به خدا دلار . چند ده دلار داده بود و لامپ های رنگ وارنگ خریده بود تا خدای ناکرده حضرت لاک پشت سردشان نشود و سرما نخورند . یک عالمه هم غذاهای جور واجور برای عالیجناب خریده بود . اما جناب لاک پشت اعتصاب غذا کرده بود و لب به غذا نمیزد .
دخترم صبحها پیش از آنکه به دانشگاه برود میآمد چند دقیقه ای قربان صدقه لاک پشت میرفت  و کلی ناز و نوازش اش میکرد و میرفت دانشگاه . روزی هم ده بار زنگ میزد ببیند لاک پشتش غذا خورده است یا نه . اما جناب لاک پشت لب به غذا نمیزد .
یک روز آمدم خانه دیدم دخترم دارد با تلفن صحبت میکند .فهمیدم که با دامپزشک حرف میزند ، چند دقیقه بعد لاک پشت را برداشت و بردش بیمارستان . پنجاه دلار پول ویزیت و سی چهل دلار هم پول دوا داد و آمد خانه . اما جناب لاک پشت همان شب جان به جان آفرین تسلیم کرد و همه ما را عزا دار کرد .
 اگر بدانید آلما چه گریه هایی  برای مرحوم مغفور لاک پشت میکرد ؟
بیچاره سگ ها و گربه های ایرانی !
بیچاره آدم های ایرانی !