دنبال کننده ها

۱۴ بهمن ۱۳۹۱

از بیم مور در دهن اژدها شدیم ....!!

در آستانه سالروز آن فاجعه تاریخی که  " انقلاب اسلامی  " نام گرفت ؛ این شعر معروف ناصر خسرو قبادیانی در ذهن و ضمیر من تکرار میشود و تکرار میشود . انگاری حدیث نفس ماست .
ناصر خسرو آنهنگام که روابط خود را با درباریان و امیران و شاهان و اشراف ایران قطع میکند و بسوی روحانیون روی میآورد ؛ آنان را مردمی قشری ؛ بی منطق و اهل سالوس و ریا می بیند و میگوید : رفتن من از دربار شاهان بسوی روحانیون  درست مثل این بوده است که از بیم مور به دهان اژدها گریخته باشم . 
شعر را با هم می خوانیم : 
از رنج روزگار چو جانم ستوه گشت 
یکچند با ثنا بدر پادشا شدم 
صد بندگی شاه ببایست کردنم 
از بهر یک امید که از وی دوا شوم 
از مال شاه و میر چو نومید شد دلم 
زی اهل طیلسان و عمامه ردا شدم 
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم 
کز بیم مور در دهن اژدها شدم 

حالا در آستانه سالگرد آن فاجعه تاریخی وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم با ناصر خسرو همصدا میشویم و میگوییم : 
از بیم مور در دهن اژدها شدیم .....

۱۲ بهمن ۱۳۹۱

از دور شبیه آدم است ...!!


رفیق من حسین آقا معتقد است که بعضی از آدمها از دور شبیه آدم اند !!

گاهگداری که می بینمش ؛ ضمن اینکه از پیری و کمر درد و پا درد و زخم معده و کری و کوری و فراموشی مینالد ؛ می پرسد : فلانی را میشناسی ؟ 
میگویم : چطور مگر ؟ 
میگوید : از دور شبیه آدم است !

یک رفیق نویسنده ای هم دارم که سال هاست در تبعید و آوارگی زندگی میکند .  سه چهار تا کتاب نوشته و قلم بسیار شیرینی هم دارد . اما  مدت هاست که دیگر دست به قلم نمی برد .
پریروز ها ازش پرسیدم : فلانی ! حیف شما نیست که دیگر نمی نویسید ؟ 
میگوید : از روزی که دیده ام بسیاری از نویسندگان و شاعران و روشنفکران  ما ته شان باد میدهد قلم را بوسیده و کنار گذاشته ام . حالا به کار های خیریه مشغولم . 

و من همیشه از خودم پرسیده ام راستی مشکل ما از کجاست ؟ چگونه است که بسیاری از نخبگان و اهل قلم ما ؛ در نوشته ها و سروده های خود ؛ دنیایی سرشار از مهربانی و همدلی و عشق و ایثار و گذشت و پاکدلی را ترسیم میکنند اما دنیای شخصی شان آکنده از پلشتی ها و حقارت ها و حسادت ها و رذالت ها و خود نمایی ها و نا مهربانی هاست ؟؟
آیا پاسخی برای پرسش من دارید ؟

۱۱ بهمن ۱۳۹۱

زمان و زمانه خیام ...

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکره الاولیا از قول یکی از همعصران عارف پیشه خود  - ابو محمد جریری - نکته ای را در توصیف روزگار خیام ( قرن پنجم هجری ) نقل میکند که خواندنی است .
عطار از قول ابو محمد جریری می نویسد : 

در قرن اول ؛ معاملت به  " دین " کردند . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن دوم معاملت به   " وفا  " کردند . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن سوم معاملت به  " مروت  " کردند . چون برفتند مروت نماند .
در قرن دیگر معاملت به  "  حیا  " کردند . چون برفتند آن حیا نماند 
و اکنون ؛ مردمان چنان شده اند  که معاملت خود به  " هیئت   "  و   "  هیبت  " کنند 

بدینسان دوران خیام عصری بود که در آن تنها  هیئت های مزین اشراف و هیبت های سهمگین زور مندان وسیله پیروزی در معاملت بود . 
آیا آن عصر به زمان و زمانه ما شباهت تام و تمام ندارد ؟؟
و براستی زهره شیر میخواهد که در چنان عصر پر هول و هیبتی ؛ شعری چنین سرودن : 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد 
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد 
پر کن قدح باده و بر دستم نه 
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد .

......
گویند کسان بهشت با حور خوش است 
من میگویم که آب انگور خوش است 
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار !
آوای دهل شنیدن از دور خوش است 

و حرف دیگر اینکه : چه دریا دلانی در میهن ما زیسته و چه جان های شیفته ای سر بخاک نیستی سوده اند . یادشان هماره گرامی باد .

۱۰ بهمن ۱۳۹۱

آغا ممد خان اخته ...!!




هنگامیکه سپاهیان آغا محمد خان قاجار در تعقیب لطفعلیخان زند به کرمان تاختند و قلعه آن شهر را به محاصره در آوردند ؛ زنان کرمانی برای تقویت روحیه مدافعان قلعه ؛ این شعر عامیانه را با دنبک و دایره و طشت و نقاره دستجمعی میخواندند :
آغا ممد خان اخته
تن ات میره رو تخته
این هفته نه ؛ اون هفته !
آغا محمد خان وقتیکه به شاهزاده زیبا رو و سلحشور زند دست یافت او را به دست قاطر چیان خود سپرد تا به فجیع ترین وضعی بقتل برسانند .
او همچنین با کور کردن هزاران تن از مردم کرمان انتقام حیوانی خود را از آنان گرفت .
پس از مرگ دلخراش لطفعلیخان زند ؛ شعری دهان به دهان میگشت و مردم عقیده داشتند که این شعر را شاهزاده زند پیش از مرگ خود سروده است . شعر این است :
یارب ؛ ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به مخنثی ؛ نه مردی ؛ نه زنی !
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی !
در زمان و زمانه ما ؛ اگر چه شاهنشاه گریز پایمان اهل شمشیر و جنگ وسلحشوری و اینحرفها نبود ؛ اما بگمانم این شعر یکبار دیگر مصداق عینی پیدا کرده است و باید بگوییم : چه میخواستیم چه شدیم !!

۹ بهمن ۱۳۹۱

مالیخولیای درد ناک معنوی ....



  1. یکی میگفت : آقا ! چطور است فلسطینی ها را بیاوریم قم تا برای خودشان یک کشور مسقل فلسطینی در دارالعباده قم تشکیل بدهند ؟
    پرسیدم : چرا ؟
    گفت : برای اینکه هزینه اش برای ملت فلکزده ایران کمتر است !
    Like ·  · 

  2. مالیخولیای درد ناک معنوی .....

    ....شاید علت شیفتگی دیرینه ایرانیان به عقاید عرفانی از اینجاست که در میان همه آن جریانات فکری که خیال سر گشته آدمی آفریده است ؛ عرفان ایرانی از همه بیشتر عوامل و عناصر یک واقعیت بزرگ و انسانی را در بر دارد .
    عرفان ؛ بسبب اعتقاد به وحدت وجود ؛ اختلاف بین مذاهب را صوری میگیرد ؛ قانون جذبه و " عشق عام " را قانون عالم و وظیفه خاص انسان میداند و از اینجا به نوعی جهان پرستی و جهان وطنی میرسد .
    عرفان ؛ - بویژه در دوران پس از اسلام - به پرچم فکری مقاومت معنوی روشنفکران ایران و به پناهگاه روحی و اخلاقی آنها بدل میشود .
    گرایش به عرفان در حقیقت یک مقاومت منفی و سر کوفته بود که محیط رنجبارایران بر جان های روشن تحمیل میکرد .
    باید این مالیخولیای دردناک معنوی را در پیوند آن با زمانه بی رحم و بی قلب درک کرد
    در این سرزمین های بی آب و علف ؛در این عرصه ترکتازی شاهان ؛ خلفا ؛ امیران ؛ خان های خونخوار ؛ و در این میدان تعصب خشن حامیان دین رسمی ؛ نبوغ ملت ایران توانست خود را اینجا و آنجا ؛ در شکل ها و پرده ها و لفافه های گوناگون ؛ بشکلی گاه محجوب و مرعوب ؛ گسسته و پراکنده ؛ ولی با تجلی دل انگیز نشان دهد و اشکالی در گفتار و کردار برای مقاومت ؛ پرده دری ؛ حق گویی ؛ بت شکنی ؛ ستایش نیکی ها ؛ و نکوهش تباهی ها بیابد ....

    " از کتاب : بررسی جنبش های اجتماعی در ایران 

۸ بهمن ۱۳۹۱

چه مهمان هایی ....!!

پیر مرد بیچاره ؛ صبح کله سحر پا میشود و یک مشت آت و آشغال توی وانت اش میریزد و از این سر کالیفرنیا به آن سر کالیفرنیا میرود تا با فروش چهار تا مربا و عسل و هله هوله دیگر ؛ چرخ زندگی اش را بچرخاند و محنت حاتم طایی را نکشد . 
دیروز آمده بود سراغم . دیدم از زور خستگی نای راه رفتن ندارد .توی نی نی چشمانش خون نشسته بود . 
پرسیدم : چه خبر ها ؟؟ 
گفت : چه بگویم والله !؟ از کله سحر آمده ام بیرون . دویست سیصد مایل رانندگی کرده ام . حالا باید بروم خانه مهمانداری کنم ! آنهم چه مهمان هایی ؟!
گفتم : مهمانداری ؟ 
گفت : یکی دو ماهی است سه چهار تا از فک و فامیل ها از ایران آمده اند اینجا . کنگر خورده و لنگر انداخته اند .هیچ هم حالی شان نیست که بابا ! من و همسرم هفتاد و چند سال از عمرمان گذشته است . کارمان شده است پختن و شستن و شستن و پختن !تازه حضرات هر غذایی را هم نمی خورند . باید حتما ارگانیک باشد . کاشکی میمردیم و از شر اینجور مهمانها خلاص میشدیم .
دلم برای پیر مرد سوخت . بد جوری هم سوخت . اما کاری از من ساخته نبود . یاد این شعر افتادم :
 میهمان گر چه عزیز است ولیکن چو نفس 
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود ............