دنبال کننده ها

۲۹ آذر ۱۳۹۷

شاملو کشان


گفته بودم . یعنی نوشته بودم : دخترم ، دختر گلم ، تو براستی فرزند ابوالفضل بیهقی هستی

سایه ات بر سر ادب پارسی ماندگار باد !
گفته بودم . یعنی نوشته بودم : فرزندم ، بر قلمت بوسه میزنم .
در دلم میگفتم : چه روزگار نیکی است که فرزندی از سرزمین بلا زده ام - با همه جوانی و خامی اش - اکنون و امروز ، جا پای مردی میگذارد که هزار سال پیش میگفته است : « در هیچ حال سخنی نرانم که به تعصب و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را ...»
روزگارکی چند گذست . نه حتی سالی .به ناگهان دیدم که این نواده دروغین بیهقی ، ساطوری بدست گرفته است و به جان درختان و نو نهالان باغ توفان زده فرهنگ و ادب سرزمینم افتاده است .
ندایی مشفقانه در دادم که : نازنین . سایه جان ! قرار بود سایه گستر باغ توفان زده مان باشی . قرا ر بود خشتی بر خشتی بگذاریم و بنایی پی افکنیم که از باد و بوران و باران گزندش نباشد . شما اکنون با ساطوری خونین آمده ای و هر روز به بهانه ای ، خشتی از خشت های این بنای رفیع لرزان را که به خون جگر چهار تا و نصفی شاعر و نویسنده پا گرفته است بر میداری وصدای قهقهه اهریمنان« کیهان »نشین و « اندیشه پویا » ساز مست و گمراهت کرده است . یادت باشد که مولانا قرن ها پیش هشدارت داده است که :
هر کسی با ناکسان همرنگ شد
از کمی افتاد و عقلش دنگ شد
ازپروین آغازید و به شاملو رسید . پروین را بر کشید و فروغ را بر کوفت . نعلی به میخی و اشک تمساحی . گهگاه در برابر اعتراض این و آن ، شکوه ای و ناله ای که من کی و کجا بر شاملو تاخته ام ؟
همچون همه رندان ، سینه زنان و پای منبر خوانانی هم دارد . کسانی که میآیند برایش هورا میکشند و سینه چاک میدهند وشاملو را تا حد یک شکنجه گر دستگاه جهنمی همایونی ، و شیادی که ترجمه های دیگران را بنام خود چاپ میکرده است به باد دشنام و ناسزا میگیرند
میگویم : فرزندم . دخترم ، سایه جان ، شاملو و فروغ و دیگران با بر کشیدن همچون تو و منی هیچ به منزلت شان افزوده نمیشود ، و با دشنام همچون من و تویی نیز ، هیچ از جایگاه و منزلت شان کاسته نخواهد شد .
میگویم : دخترم . نازنینم . ساطور خونین ات را بر زمین بگذار . بیندیش آنگاه بنویس .
میگویم : از این شاملو کشان لابد اجر اخروی از سید الشهدا میگیری و اجر دنیوی از استادان اعظم حداد عادل و حسین شریعتمداری
یعنی شرمت نیست ؟شرمت نمیآید ؟ می نویسی و ننگ میخری ؟حیف تو نیست که داستان برادر حاتم طایی را رنگ حقیقت میزنی ؟
آیا تو آن جرعه آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند ؟

۲۸ آذر ۱۳۹۷

شباهت


این آقای جان بولتون مشاور امنیتی آقای ترامپ و سفیر پیشین ایالات متحده در سازمان ملل متحد ، شباهت غریبی به خود ما دارد ! نمیدانیم برادر ماست ؟ پسر عموی ماست ؟ پسر خاله ماست ؟ کدام است ؟ پدر مادرمان هم که زنده نیستند بپرسیم کدامیک شان چنین دسته گلی به آب داده اند !!
گیله مردی که ما باشیم با هرگونه جنگ و خین و خین ریزی مخالفیم و اگر چه زن مان اسم مان را اصغر ترقه گذاشته اما ما اساسا آدم آرام سر بزیر صلحجویی هستیم. اما این پسر خاله جان مان جناب آقای جان بولتون مدام در شیپور جنگ میدمد و اگر زورش برسد هیچ تردیدی بخودش راه نمیدهد برود روی ایران هزارها تن بمب بریزد و یک حمام خون راه بیندازد تا چلبی های وطنی بروند آنجا وزیر و وکیل و نمیدانم قبله عالم و والاگهر و صاحب آلاف و اولوف بشوند
ما اگر چه سعی میکنیم هرگز وارد مقوله سیاست نشویم و مدام ماست مان را میخوریم و سرنای مان را میزنیم اما وقتی می بینیم این پسر خاله جان مان با چه کسانی فالوده میل میفرماید و با چه اراذل انقلابی ! دل میدهد و قلوه میگیرد و ایضا چه خط و نشان هایی برای میهن مان میکشد و چگونه سر گرم آلترناتیو سازی برای وطن بلا زده ماست دیگر نمیتوانیم سر در گریبان بنشینیم و بقول قدیمی ها لالمونی بگیریم
غرض اینکه ما بعنوان گیله مرد ینگه دنیایی که کدخدای دهی هستیم همینجا اعلام میکنیم که هیچگونه نسبتی - چه سببی و چه نسبی - با مشا ر الیه نداریم و فقط سبیل های مان شبیه هم است
اگر فردا پس فردا ملاحظه فرمودید که جناب آقای گیله مرد سبیل های نازنین سابقا استالینی اش را دود داده و به هوا فرستاده است بدانید و آگاه باشید که میخواسته است از این آقای جان بولتون تشنه خون اعلام برائت کند و قصد و غرض دیگری نداشته است
بقول این رفیق مان ، آقای باریتعالی از همه گردن کلفت تر است حتی از آقای ترامپ .

شب یلدا در ولایت ما


شب یلدا در ولایت ما
امشب آیین بزرگداشت شب یلدا با حضور گروه کثیری از ایرانیان در شهرساکرامنتو بر گزار شد
در این جشن که به پایمردی مرکز آموزشی و فرهنگی ساکرامنتو و تلاش های آقای محمد گلشنی و همکارانش بر پا شده بود گیله مردی که ما باشیم برای حاضران حافظ خوانی کردیم و اینکه:
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن 
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم خاکی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن ...
اینهم یکی دو تا عکس از شب یلدای امسال مان

۲۶ آذر ۱۳۹۷

روز نوشت های بابا بزرگ (۲)



پیر زنک یک جعبه کوچک شکلات بر میدارد میگذارد روی پیشخوان جلوی من .
میگویم : میشود چهار دلار !
دست توی کیفش میکند تا پولش را بدهد
دخترش که چهار پنج قدم آنور تر مشغول ور رفتن با میوه هاست خودش را بما میرساند و معذرتی میخواهد و جعبه شکلات را برمیدارد و بازوی مادرش را میگیرد و میرود چهار قدم آنطرف تر .
صدایش را میشنوم . جعبه شکلات را توی دستش گرفته است و دارد پیر زنک را ملامت میکند :
⁃ مادر ! مادر جان ! قند خونت بالاست . خیلی هم بالاست . اگر این شکلات ها را بخوری میمیری ! میفهمی ؟ میمیری !
پیر زنک همچون کودکی به حرفهای دخترش گوش میدهد . هیچ دلش نمیخواهد از آن شکلات خوشمزه دل بر کند . اما امر و نهی دخترش جدی است . خیلی هم جدی است .
شکلات را میگذارد روی قفسه و با دلخوری و دلشکستگی بیرون میرود .
دلم برایش میسوزد .
بیاد دختر خودم می افتم . هر وقت به رستوران میرویم دخترم با مادرش دست بیکی میکنند و نمیگذارند غذای مورد علاقه ام را سفارش بدهم . نیویورک استیک !
دخترم می‌گوید : بابا جونی! سکته میکنی ها ! یک غذای سالم سفارش بده ! زنم می‌گوید : مگر نمیخواهی فارغ التحصیلی نوا جونی و آرشی جونی را ببینی ؟ پس نیویورک استیک بی نیویورک استیک!
البته گیله مردی که ما باشیم بعدا تلافی اش را در میآوریم و جای تان خالی میرویم رستوران مورد علاقه مان و یک فقره نیویورک استیک سفارش میدهیم به این بزرگی !
بعدش هم لب و لوچه مان را آب میکشیم و مثل بچه آدم میرویم خانه مان و شتر دیدی ندیدی !
یاد هادی خرسندی می افتم : میگفت جوان که بودیم از ترس پدر مادر هایمان توی توالت سیگار میکشیدیم حالا از ترس بچه هامان .
ما هم سی چهل سال بچه های مان را نصیحت میکردیم این کار را بکن آن کار را نکن ، حالا نوبت بچه های ماست که انتقام آن سال‌ها را بگیرند و نگذارند ما یک فقره نیویورک استیک نوش جان بفرماییم !
عجب زمانه ای شده آقا !!

مردیت بیازمای وانگه زن کن


از یکی پرسیدند : اسمت چیست ؟
گفت : هیبت الله !
گفتند : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی؟
حالا حکایت این سرداران سپاه اسلام است .
‏سردار سپاه « غاز چران اسبق » آقای نمیدانم ارتشبد یا سپهبد قدرت‌الله منصوری فرمانده قرارگاه ثامن‌الائمه سپاه پاسداران ایران ، امروز وقتیکه سرگرم پاک کردن اسلحه شخصی اش بوده یک گلوله ای از همان اسلحه به کله مبارک ایشان شلیک شده و آقا را به لقا الله فرستاده است . ما وقتی این خبر هولناک شادی آفرین ! را خواندیم گفتیم : قدرت الله جان ! مگر میخواستی زیر ابرو برداری برادر ؟ تفنگ است کاکو ! میزند آدم را درب و داغان میکند . لنگ حمام که نیست هر کس بست بست !
کشته شدن این سردار شهید اسلام « که اگر صد من ارزن رویش میریختی یکی شان پایین نمیآمد » اگر یک خودکشان به سبک و سیاق خودکشانی های مرسوم و یک تسویه حساب درون مافیایی نباشد باید گفت این آقای قدرت الله لابد پند شیخ یک لاقبای شیرازی را نشنیده بود که میگفت : مردیت بیازمای وانگه زن کن !
آخر پدر آمرزیده ! تو که اسلحه خودت را نمیتوانی تمیز کنی فردا پس فردا چطوری میتوانی پشت تیر باری ، مسلسلی ، کلاشینکفی ، خمپاره اندازی ، توپی و تانکی بنشینی و به جنگ همانهایی بروی که آقای قواد اعظم آنها را دژمن امت اسلام میداند و مدام دژمن دژمن میکندو با دیدن یال و کوپال دروغین شما یابو ورش میدارد و میخواهد پوزه عالم و آدم را به خاک بمالد ؟ لابد به گله خودی ها خواهی زد و آن بیچارگان را تار و مار خواهی کرد .
نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است
کاشکی میرفتی همان دوغ و دوشابت را میفروختی تا اینطور جوانمرگ نمیشدی و مردم هم پشت سرت نمیگفتند این گه به آن گاله ارزانی !

آقا رضا


آقا رضا
ساعت دو و نیم شب بود . خوابیده بودم . خواب میدیدم . خوابی آشفته و پریشان .
تلفن زنگ میزند . در خواب و بیداری هراسان گوشی را برمیدارم . این وقت شب حتما باید اتفاق بدی افتاده باشد که زنگ زده اند .
-الو؟
یکنفر از آنسوی سیم میگوید : سلام
می پرسم : شما؟
میگوید : من رضا هستم ، از شیراز زنگ میزنم !
با خودم فکر میکنم شیراز ؟ ما که دیگر در شیراز کسی را نداریم ، همه یا مرده اند یا کوچ کرده اند
تنم میلرزد . صدایم هم میلرزد . هیچ رضایی را نه در شیراز و نه هیچ جای جهان نمیشناسم
می پرسد : شما کجا هستید ؟
میگویم : توی جهنم ، توی قبرستان . هیچ میدانی حالا اینجا چه ساعتی است ؟حالا چیکار داشتی با ما ؟ اصلا شماره ام را از کجا پیدا کرده ای؟
چیزی نمیگوید . و من با خشم تلفن را قطع می‌کنم وتا صبح هر چه به چپ و راست می غلتم دیگر خواب به چشمم نمیآید که نمی آید

روز نوشت های نوا جونی و بابا بزرگ


نوا جونی دیشب آمده بود خانه ما . معمولا آخر هفته یکی دو روزی میآید پیش ما .
وقتی میآمدیم خانه چشمش افتاد به گله گاوان . گاوانی که در مزرعه ای نزدیک خانه مان می چریدند . هوا بفهمی نفهمی سرد بود .
نوا جونی در آمد که : بابا بزرگ ، گاو ها شب ها کجا می خوابند ؟ 
گفتم : همین جا توی مزرعه
پرسید : سردشان نمیشود ؟
گفتم : چرا ، سردشان میشود
سری به تاسف جنباند و گفت : بابا بزرگ نمیشود گاو ها را ببریم خانه مان تا سردشان نشود ؟
ساعت حوالی نه شب بود . مادرش تلفن زد که نوا باید سر ساعت ۹ بخوابد ها !
بردمش طبقه دوم تا توی اتاقش بخوابد .
گفت : بابا بزرگ ، سردم است
یک پتو و یک ملافه کشیدم رویش . دوباره گفت : بابا بزرگ ، هنوز سردم است
یک لحاف کت و کلفت کشیدم رویش .
دوباره گفت : سردم است
خواستم پتوی دیگری رویش بکشم . گفت : بابا بزرگ پتو نمیخواهم ، کاشکی می توانستی کنارم بخوابی. اگر کنارم بخوابی دیگر سردم نمی‌شود !
صبح پا شدیم با هم صبحانه خوردیم .وقتیکه میخواستم بیایم سر کارم پرسید : بابا بزرگ داری میروی سر کار ؟
گفتم : آره عزیزم
آمد مرا بغل گرفت و بوسید و گفت : من هم باید بروم فروشگاه تارگت. هم میخواهم یک کفش برای خودم بخرم هم اسباب بازی
گفتم : باشدعزیزم . فقط لباس زیاد بپوش سرما نخوری
وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم دو باره پرید توی بغلم . دلش نمیخواست بابا بزرگ از خانه بیرون برود
دوباره پرسید : بابا بزرگ ، میروی سرکار ؟
گفتم : آره عزیزم
با لحن بغض آلودی گفت : میدانم باید بروی سر کار چون باید کار کنی پول در بیاوری پول اسباب بازی هایم را بدهی !