دنبال کننده ها

۲۱ بهمن ۱۳۹۶

دلم برای دخترک سوخت

آمده بود پیشم که : آقا ! بمن کار بده . تازه از زندان در آمده ام .
می پرسم : زندان ؟ مگر زندان بودی ؟
- سه سال
- چند سال محکوم شده بودی ؟
- هشت سال
ـ هشت سال ؟ . اوه مای گاد ! چطور شد بیرون آمدی ؟
عفو مشروط گرفتم .

تابستان پار سال بود . من هم به کارگر احتیاج داشتم . گفتم : ساعتی پانزده دلار میدهم . از فردا ساعت هشت صبح بیا سر کار .
فردا آمد . با اتوبوس آمد . شروع کرد به کار . همه سوراخ سنبه ها را میدانست . چند سال پیش قبل از آنکه کارش به زندان بکشد یکی دو سالی برایم کار کرده بود . حالا بیست و شش ساله بود . یک دخترک شش ساله داشت . زنش را طلاق داده بود . زندانی شدنش هم برای این بود که گویا یکشب در عالم مستی زنش را به قصد کشت زده بود .
آمد شروع بکار کرد . یکی دو ماهی سر ساعت میآمد و سر ساعت میرفت . یک روز بمن گفت : میخواهد ماشین بخرد . پول کافی ندارد . دو هزار دلار قرضش دادم به این شرط که هفته ای صد دلار از حقوقش بردارم .
ماشینی خرید و کلی هم زلم زیمبو به اینجا و آنجای آن آویخت . یکی دو ماه دیگری مرتب و منظم سر کار میآمد . اما ناگهان یک روز رفت و پیدایش نشد . هر چه تلفن کردم جواب نداد . یک آگهی استخدام توی روزنامه محلی  گذاشتم . دو سه نفری آمدند . پرسشنامه ها را پر کردند و رفتند .  فردایش با حالی خراب بر گشت
- کجا بودی ؟ چرا جواب تلفن ها را نمیدادی ؟
بهانه ای تراشید . بهانه ای که خودش  میدانست من میدانم دروغ است . پرسید : فردا بیایم سرکار ؟
- بیا
فردا و پس فردا و پسین فردایش آمد . دوباره غیبش زد . سه چهار روزی پیدایش نشد . زنگ زد که ترا به خدا و پیغمبر بگذار بیایم سر کارم . قول میدهم دیگر هر روز سر ساعت سر کارم باشم .
- بیا
فردا آمد سر کار . یکی دو هفته ای کار کرد . دو باره غیبش زد . یکی دیگر را پیدا کردم و گذاشتم سر جایش . یکی که هیچ چیز از هیچ چیز نمیدانست . بیلماز . بیلماز مطلق . جانم به لبم رسید تا فوت و فن کاسه گری را به این یکی بیاموزم .  هیچ نیاموخت . رهایش کردم و یکی دیگر را یافتم . و این یکی هم همچون آن دیگری . بیلماز .

دو سه هفته ای گذشت . یک روز خواهرش به دیدنم آمد . پرسیدم : فلانی کجاست ؟
- زندان
- زندان ؟ برای چه ؟
- فروش مواد مخدر

امروز خواهرش بمن زنگ زد . پرسیدم : کار فلانی به کجا کشید ؟
- به هشت سال زندان محکوم شد . از آزادی مشروط هم دیگر نمیتواند استفاده کند .

دلم برای خوش نه ، برای دخترکش سوخت .


۱۸ بهمن ۱۳۹۶

دستگیری یکی از عوامل استکبار


این آقا کارگر است. رنگ کار است. مثل خود ما سبیل های کت و کلفتی دارد. اسمش هم عثمان اسماعیلی است
آقای جمهوری اسلامی می‌گوید ایشان با پسر خاله صدام حسین سابقا ملعون عفلقی کافر پالوده میل میکرده و از شیوخ عربستان هم یک میلیارد دلار پول گرفته و با آقای نتان یاهو هم لاس خشکه میزده و بدستور عوامل استکبار در راه پیمایی روز کارگر هم شرکت داشته و به مقام معظم رهبری اسائه ادب کرده و گویا سبیل های چماقی اش را هم 
چند بار تاب داده است. بنا بر این چند ماهی باید تشریف ببرد زندان تا آدم بشود
عبید زاکانی داستانی دارد که : شیعیان مرتضی علی در قم عمران نامی را میزدند
یکی گفت : چون عمر نیست چراش می‌زنید؟
گفتند این پدر سوخته عمر است و الف و نون عثمان را
هم دارد
حالا حکایت ماست با حکومت اسلامی این آقایان.
****

زباله ها


زباله ها روی سطل های زباله ایستاده اند
پیام شان ظلمت و ظلمات

رونوشت به جناب آقای ابوالفضل بیهقی
همراه با یک نسخه قرار داد!!
😂😂پیشنهاد ما این است که این جناب مدیر محترم را با اینهمه دانش و کمالات. بیاورند بکنند رئیس دانشگاه تهران.
حیف است به حرضت ابلفضل

۱۶ بهمن ۱۳۹۶

از دار المجانین


از دارالمجانین ....
---------------------------------
آقای قاضی القضات
آقای قاضی القضات ، یکپا گیوه و یکپا چارق ، نفس نفس زنان خود را به بارگاه اعلیحضرت همایونی مقام معظم ولایت رساند ه است و گلایه کرده است که چرا صدا و سیمای جمهوری نکبتی اسلامی خبر های مربوط به ریاست دستگاه قضا را بعد از خبرهای مربوط به اسب های ترکمن صحرا پخش کرده است ؟
اینکه آقای عظما چه گفته است و چه تصمیمی گرفته است ما بی خبریم اما بیاد خاطره ای افتادیم .
شاه آمده بود تبریز . چهار پنج سالی پیش از انقلاب بود . آمده بود تا مجتمع عظیم خانه های سازمانی کارکنان کارخانه تراکتور سازی را افتتاح کند .
من خبرنگار بودم . خبرنگار رادیو .
نوشتم : امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز توسط شاهنشاه آریامهر افتتاح شد .
یادش بخیر . آقای جوانشیر مدیر عامل خبرگزاری پارس مرا خواست و گفت :
-خبر را نا درست نوشته ای !
پرسیدم : چطور ؟
گفت : باید بنویسی شاهنشاه آریامهر امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز را افتتاح فرمودند .
اسم شاه باید در سر خط خبر میبود
*** ****
اینها رفتنی اند ؟
میگفت : وقت سوار شدن به هواپیما ، به پاسداری که دم پلکان هواپیما ایستاده بود گفتم :
- تا برگردیم اینها رفته اند ؟
پاسدار نگاه خشماگینی بمن انداخت و گفت : چی گفتی ؟
دیدم صورتش طوری است که حتی روی تخته مرده شور خانه هم نخواهد خندید.
گفتم : هیچی بابا ! میخواستم ببینم این مسافرانی که توی برف گیر کرده و سرگردان مانده اند تا ما بر گردیم رفته اند یا نه ؟
******
کودک فروشی
یک آقایی در شهر پاکدشت ، بیست میلیون تومان به برادرش بدهکار بود .دختر دو ساله اش را فروخت به برادر طلبکار .
آقای طلبکار، آن زمان یک پسر هشت ساله داشت .
حالا شش سال از ماجرا گذشته است .میخواهند دخترک را برای پسرک نامزد کنند .پسرک میگوید : نمیخواهم .
مدد کاران اجتماعی پا بمیدان گذاشته اند تا از این ازدواج اجباری جلوگیری کنند . اما دست شان به جایی بند نیست .
بیست میلیون تومان کم پولی نیست .
و دخترک هیچ از این ماجراها خبر ندارد .
*******
کی رییس تر است ؟
ضرغامی میگوید :
با روحانی در باره انتخاب مجری گفتگوی تلویزیونی اختلاف پیدا کردم .
روحانی یک ساعت در اتاق دکور منتظر نشست .اجازه پخش ندادم . حجازی از دفتر رهبری دو بار زنگ زد .بالاخره کوتاه آمدم . بعد روحانی مغرورانه خندید که صدا و سیما را عقب راندم . انگار شاخ غول شکسته .....
****
ترکیه را هم بگیر
آقای حجت الاسلام روی منبر میگفت : عراق را گرفتیم . سوریه را گرفتیم . غزه و لبنان را گرفتیم . انشاالله بزودی اسراییل را هم میگیریم .
یکی از آن مومنان دو آتشه از پای منبر فریاد زد : حاج آقا ! اگر یک قیچی روی دیش خانه تان بگذاری ترکیه را هم میتوانی بگیری !

من آنم که من دانم


سعدی در باب دوم گلستان داستانی دارد در اخلاق درویشان و میفرماید :

یکی از بزرگان گفت  پارسایی را ، چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند؟
 گفت   :  بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

من نمیدانم این حکومت نکبتی  اسلامی از جان چهار تا و نصفی درویش بینوا  که هنری جز یاحق و یاهو گفتن ندارند چه میخواهد و چرا نمیگذارد آب خوش از گلوی شان پایین برود ؟ 
یعنی این عالیجناب اعلیحضرت همایونی جناب آقای عظما این چهارتا و نصفی درویش را تهدیدی برای حکومت خود میداند و آن فرموده حضرت سعدی را آویزه گوش دارد که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟ 

من چیزی از دراویش و درویشی نمیدانم اما سالی پس از انقلاب ، دو بار با دکتر نور علی تنابنده که آنزمان معاون وزارت فرهنگ و ارشاد بود و حالا قطب دراویش نعمت اللهی است ملاقات داشته ام 

یکبار از شیراز به تهران رفته بودم . در شیراز هفت هشت مرد و زن بهایی در اداره مان کار میکردند . مردان و زنانی نیک نفس و بی آزار . سالها بود که آنجا کار میکردند . من دو سه ماهی بود  به شیراز رفته بودم . 
آنجا در اداره مان یکی دو تا از آن سیاهکاران نو مسلمان  پای شان را در یک کفش کرده بودند که بهایی ها باید اخراج شوند . 
بیچاره بهاییان روز و روزگار تیره و تاری داشتند . در التهاب و هراس میزیستند . گهگاه دست به دامان من میشدند که : فلانی ! اگر میتوانی کاری بکن !
من در آن فضای آشفته ملتهب که از زمین و آسمان بوی مرگ میآمد چه کار میتوانستم کرد . زنگ زدم به همین آقای نور علی تابنده و داستان را گفتم . 
گفت : بیا تهران 
رفتم تهران . رفتم وزارت ارشاد . برای نخستین بار او را میدیدم . و هیچ نمیدانستم که درویش است و در میان درویشان ارج و منزلت و مقامی دارد . او را مردی فرزانه و نیک نفس یافتم . مردی که لباس معاونت وزارتخانه ای بر تنش نمی آمد . او فراتر از این نامها و مرتبه های اداری بود . 
داستان بهاییان را برایش گفتم . بر آشفت . بسیار بر آشفت . همانجا جلوی من تلفن را برداشت و با شیراز تماس گرفت و به مدیر کل ارشاد دستور داد که هیچکس حق ندارد در باره بهاییان سخنی بگوید و مزاحمتی برای آنان فراهم کند . 
به شیراز بر گشتم . بهاییان چند روزی نفسی به راحتی کشیدند . سیاهکاران نو مسلمان بر آشفتند . این بار نوک حمله شان مرا نشانه گرفت . اینجا و آنجا می نشستند و میلاییدند . اینکه من کمونیست هستم و صلاحیت چنان شغل مهمی در چنان اداره ای را ندارم .
دو سه ماهی گذشت . روزی مرا دو باره به تهران خواستند . این دومین بار بود که به دیدار دکتر نور علی تابنده ،  آن فرزانه مرد نیک اندش درویش میرفتم. 
مرا برای ماموریتی چند ماهه به سمنان فرستاد . هر چه خواستم از زیر بار چنان تعهد سنگینی بگریزم رخصت نداد .
من به سمنان رفتم . جنگ با عراق در گرفت . مینا چی از وزارت ارشاد رفت . دکتر نور علی تابنده هم . و پاسدار بو گندویی بنام دوز دوزانی وزیر ارشاد شد . دزدان و گردنه گیران به قدرت رسیدند و من و دیگر همکارانم به داغ و درفشی سخت گرفتار آمدیم . بی جرمی . بی اتهامی 
سعدی میفرماید :یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
یعنی این آقای عظما نخوانده است که از هزار سال قبل فضلا و عارفان و خرد ورزان ما گفته اند از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ؟ 
یعنی این آقای عظما نخوانده و نشنیده است که خدا باوران بر این باورند که : مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه ؟

۱۵ بهمن ۱۳۹۶

نرود میخ آهنین در سنگ

نرود میخ آهنین در سنگ
پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ شاه از یک توطئه ترور جان بسلامت برد.
ناصر فخر آرایی با داشتن کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام در محوطه دانشگاه تهران چند تیر به شاه شلیک کرد اما شاه با برداشتن چند زخم سطحی دوباره به تخت سلطنت باز گشت
در این گیر و دار یکی از آن آدمیانی که معمولا به هر مناسبتی شعری و قصیده ای و غزلی می سرایند شعری سرود که بسرعت بر سر زبان‌ها افتاد و هیچکس هم نفهمید مدح شبیه به ذم است یا ذم شبیه به مدح.
شعر این است :
آنکه انداخت او به شاه تفنگ
اینور سال نیمه بهمنگ!
این پدر سگ مگر نمی‌دانست
نرود میخ آهنین در سنگ؟

من مره قربان !


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
آدم وقتی این شعر را می‌خواند بخودش می‌گوید ببین عشق چه قدرت و شکوه و هیبتی دارد که توانسته است حافظ عزیزمان را که همواره از گفتن” من مره قربان “ دریغ نداشته است به چنین اعترافی وا دارد