هفتاد و چند سالی دارد . با چشمانی به رنگ دریا و موهایی سراسر سپید . سپید یکدست .همسایه ماست . همیشه لباس های رنگی گلدار می پوشد .
وقتی دهان به سخن باز میکند مهربانی از کلامش می بارد . از یکایک واژه هایش.
نوعی مهربانی مادرانه . خالص و ناب .از آن نوع مهربانی ها که دیر زمانی است گویی در درون آدمیان مرده است . خاک شده است .
آه ….چه جهانی میداشتیم اگر همه آدمیان همچون این بانوی سپید موی چشم آبی ، چشمه جوشانی از عطوفت و مهربانی بودند
شاعر ی گفته است :
تو چرا میگویی انسان خوب است
و عطوفت با اوست ؟
به سر حوض نگر
که کبوترهای چاهی
با تردید و هراس
قطره آب تلخی به گلو می ریزند
بخودم میگویم : لابد این آقای شاعر ، این همسایه سپید موی چشم آبی ما را ندیده بود
دیروز داشتم جلوی خانه ام باغبانی میکردم . آمد بیرون و گفت : انگار چند روزی نبودی؟
گفتم : مسافرت رفته بودم
گفت : هر وقت میخواهی مسافرت بروی خبرم کن بیایم به گل هایت آب بدهم . بیایم آشغال ها را بگذارم بیرون .
دلم میخواست بروم دست های این همسایه زیبای سپید مویم را ببوسم