دنبال کننده ها

۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

آن بانوی سپید موی

هفتاد و چند سالی دارد . با چشمانی به رنگ دریا و موهایی سراسر سپید . سپید یکدست .همسایه ماست . همیشه لباس های رنگی گلدار می پوشد .
وقتی دهان به سخن باز می‌کند مهربانی از کلامش می بارد . از یکایک واژه هایش.
نوعی مهربانی مادرانه . خالص و ناب .از آن نوع مهربانی ها که دیر زمانی است گویی در درون آدمیان مرده است . خاک شده است .
می گوییم و میخندیم . از ته دل میخندیم . از آن خنده ها که جان و جهان آدمی را از اندوه می رهاند
آه ….چه جهانی میداشتیم اگر همه آدمیان همچون این بانوی سپید موی چشم آبی ، چشمه جوشانی از عطوفت و مهربانی بودند
شاعر ی گفته است :
تو چرا میگویی انسان خوب است
و عطوفت با اوست ؟
به سر حوض نگر
که کبوترهای چاهی
با تردید و هراس
قطره آب تلخی به گلو می ریزند
بخودم میگویم : لابد این آقای شاعر ، این همسایه سپید موی چشم آبی ما را ندیده بود
دیروز داشتم جلوی خانه ام باغبانی میکردم . آمد بیرون و گفت : انگار چند روزی نبودی؟
گفتم : مسافرت رفته بودم
گفت : هر وقت میخواهی مسافرت بروی خبرم کن بیایم به گل هایت آب بدهم . بیایم آشغال ها را بگذارم بیرون .
دلم میخواست بروم دست های این همسایه زیبای سپید مویم را ببوسم

اسم اعظم خدا

گفت : اسم اعظم خدا « نان » است
گفت : در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز و شب
نه شنودم هیچ جا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
پس بدانستم که « نان » نام خداست
پایه جمعیت و آرام ماست
عطار نیشابوری - مصیبت نامه
May be an image of 1 person and child
All reactions:
Massod Shabani, MD Farhat Hosseininejad and 14 others

آخ ...گوش هایم

اینجا در امریکا گوش هایم درد گرفته بود .
رفتم پیش دکترم . گفتم: دکتر جان گوش هایم درد میکند. معاینه کرد و گفت : گوش هایت عیب و علتی ندارد . اما میفرستمت پیش متخصص.
فردایش دکتر متخصص زنگ زد و گفت: چه روزی و چه ساعتی میتوانی بیایی بیمارستان؟
گفتم : فردا دو بعد از ظهر.
فردایش رفتم بیمارستان. مرا نشاند جلوی کامپیوتر و گفت : نگاه کن . نگاه کردم . انگار وارد تونل شده ام . گفت: می بینی؟
گفتم : می بینم
گفت: گوش هایت سالم است.
گفتم : دکتر جان ! ولی درد دارم .
گفت: میفرستمت پیش متخصص آرواره. پس فردایش رفتم آنجا. خانم دکتر خوشگلی یکساعت با آرواره هایم کلنجار رفت و گفت: آرواره هایت عیب و علتی ندارد .
گفتم : دکتر جان ! ولی گوشم درد میکند . گفت: باید بروی پیش متخصص شنوایی .
روز بعد رفتم پیش متخصص شنوایی . مرا نشاند توی اتاقی که شبیه استودیوی رادیو بود . یکساعت و نیم با گوش هایم ور رفت و گفت : از نظر شنوایی هم هیچ اشکالی نداری
گفتم : دکتر جان ! ولی گوشم درد میکند هنوز.
گفت باید بروی دندانپزشک .
فردایش دندانپزشک زنگ زد و گفت : فردا چه ساعتی میتوانی بیایی کلینیک؟
گفتم: هر ساعتی شما بفرمایید
گفت : یازده و نیم صبح چطور است؟
گفتم عالی است
فردایش یازده و نیم صبح رفتم کلینیک. دندان هایم را تمیز کردند. صد جور عکس گرفتند. آخرش گفتند : یکی از دندان هایت کرم خوردگی دارد . باید پرش کنی
قرار شد هفته آینده بروم دندان هایم را درست کنند
همه این رفتن ها و آمدن ها برایم ۴۱ دلار تمام شد . آنهم پولی بود که هر ماه بابت بیمه درمانی ام میدهم .
باز بگویید مرگ بر امریکا و زنده باد ملا !
Since we are over 65 years old, we are included in the government health insurance, but in order to be fully covered in all respects, we pay $41 per month and have an additional insurance that covers us completely.

۳۱ فروردین ۱۴۰۲

۳۰ فروردین ۱۴۰۲

ودکای خدایان

آقا! ما دیگر داریم بکلی کفر و کافر میشویم. می ترسیم اگر حرف نزنیم دور از جان شما غمباد بگیریم.
بما گفته بودند خداوند تبارک و تعالی بهشت دارد . دوزخ دارد . صحرای محشر دارد . روز صد هزار سال دارد . جحیم دارد . سقر دارد . درخت زقوم دارد . ابواب الجنه دارد . هاویه دارد . چاه ویل دارد .حوض کوثر دارد که «طول آن از صنعا تا بصره است و به تعداد ستارگان آسمان جام در اطرافش می‌باشد که بدست حورالعین پر میشود و به مومن داده میشود . »
همچنین گفته بودند در خلد برین حوری هایی هستند عینهو هلو ! به هر مومن مسلمان شیعه اثنی عشری در آن دنیا هفتاد تا حوری می‌رسد که توی هفتاد قصر هفتاد طبقه ای انتظار آن مومن مسلمان شیعه اثنی حشری را میکشند .
بما گفته بودند در بهشت نهر ها و جویبار ها و چشمه هایی است که در آن شیر و عسل و شراب جاری است . اما عنده و عندالله بما نگفته بودند جناب آقای باریتعالی کارخانه ودکا سازی هم دارد . بما چیزی نگفته بودند و گرنه ما به گور بابای مان میخندیدیم برویم ودکای اسمیرنف ونمیدانم قزوین پنجاه پنج و ودکای لهستانی و سوئدی و ودکای ابسلوت و «اسکای ودکا » و اینجور زهر ماری ها بخریم .
آقا !امروز ما رفته بودیم یکی از این فروشگاههای ینگه دنیایی بلکه نانی ،پنیری ،اشکنه ای ،قاذوراتی ، چیزی بخریم . دیدیم یک عالمه ودکای ساخت دستگاه ملکوتی حضرت باریتعالی آنجا بما چشمک میزند . ما را می بینی ؟ یکدفعه انگار میکنی یک کاسه آب داغ ریختند روی سر مان .گفتیم : عجب! سبحان الله .پس این آقای باریتعالی کنار خانه عفاف یک کارخانه ودکا سازی هم راه انداخته بود ما خبر نداشتیم ؟ رو کردیم به پاچال دار و گفتیم الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشید ، الهی روز خوش در زندگی تان نبینید ،آخر شما ذلیل شده ها نبایست بما میگفتید در بارگاه ملکوتی حضرت باریتعالی ودکا هم پیدا میشود ؟
باری ،رفتیم یک بطرش را خریدیم یازده دلار .یعنی راستش خریدیم ده دلار و نود و نه سنت ( حالا نیایید یقه ما را بگیرید بابت همین مختصر دروغی که گفته ایم ما رابفرستند جهنم)
حالا می خواهیم امشب جای شما خالی یکی دو استکانش‌را نوش جان کنیم ببینیم چه پیش میآید
اگر فردا پس فردا سر و کله مان اینجا هاپیدا نشد یقین بدانید یکراست رفته ایم بهشت .رفته ایم بهشت فقط مانده ایم معطل که از بین آنهمه حوری های عینهو هلو کدام را اول انتخاب کنیم !
حقتعالی درهای خیر و سعادت و امن و صحت را بر همه شما نیز گشاده داراد! آمین !
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Massod Shabani and 111 others

۲۹ فروردین ۱۴۰۲

اتحادیه آژان ها

تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .صدای نکره پر طمطراق مردی می پرسد : مستر فلانی؟
میگویم : بفرمایید ! خودم هستم
میگوید : من ستوان جورج هلمن هستم . از اداره پلیس .
دلم هورری میریزد پایین. خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ یعنی اتفاقی برای بچه هام افتاده ؟
تنم شروع میکند لرزیدن.
با لکنت زبان میگویم: بفرمایید! امری داشتید ؟
میگوید : من از اتحادیه آژان های شهر ماری ویل زنگ میزنم.
میگویم : بله بله !
طوری با تحکم حرف میزند انگار میخواهد همین حالا بیاید مرا دستگیر کند . هی با خودم کلنجار میروم که خدایا چه بندی به آب داده ام کارم به اتحادیه آژان ها کشیده است ؟. تنم همچنان میلرزد .
من اساسا از پلیس می ترسم. از شصت و پنج سال پیش که سرکار استوار بابایی یک سیلی خواباند بیخ گوش دایی مم رضا و او را کشان کشان انداخت توی جیپ ژاندارمری تا همین الان از هرچه ژاندارم و آژان و‌پاسدار و مامور نظمیه می ترسم .از هر کسی که لباس فرم تنش باشد می ترسم . حتی گهگاه از مامور آسانسور با آن لباس خاکستری اش وحشت میکنم .
با لکنت زبان گفتم :چه کاری از دستم ساخته است ؟
گفت: ما داریم برای اتحادیه آژان ها ی ماری ویل پول جمع میکنیم. سه تا آپشن برای شما داریم : پنجاه دلار .صد دلار . دویست دلار .
گفتم : پدر آمرزیده ! ما را زهره ترک کردی . کم مانده بود توی شلوار مان بشاشیم ! خیال میکردیم آدم کشته ایم شما میخواهید بیایید ما را بگیرید بسپارید دست فرشته عدالت!
خنده ای کرد و گفت : چقدر برای تان بنویسم ؟ دویست دلار خوب است؟
گفتیم : آقای ستوان ! ما باز نشسته ایم ! نان سواره است ‌ما پیاده ! حالا نمیشود تخفیفی بما بدهی؟
گفت : صد دلار چطور است ؟
گفتیم : چاره دیگری داریم ؟
گفت : نه !
صد دلار سلفیدیم خودمان را خلاص کردیم . اما عجب ترسیده بودیم ها ! آدم از نوادگان میرزا کوچک خان جنگلی باشد آنوقت اینقدر ترسو ؟ نوبر است والله
May be an image of 3 people
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Hassan Zerehi and 24 others

در ناکجا آباد

توده ای بود. از آن توده ای ها که از ایران فرار کرده به مسکو پناه برده بود.
یکی از رفقایش میگوید : بیست سال برای بخش فارسی رادیو مسکو ( پیک ایران) می نوشت . از سوسیالیسم و ماتریالیسم و انقلاب خلق ها و ضرورت سرنگونی حکومت شاه می نوشت .هر روز صبح شال و کلاه میکرد میرفت رادیو مسکو ، نوشته اش را تحویل میداد میآمد خانه تا در همان دنیای متوهم مالیخولیایی ذهنی اش سیر کند .اما در این بیست سال حتی یک بار یک کلام از نوشته هایش از رادیوی مسکو پخش نشد . و او نمیدانست . و همچنان می نوشت . هر روز می نوشت !

۲۷ فروردین ۱۴۰۲

خرطوم فیل

۱- عکسی از یک تلفن قدیمی را به نوه ام نشان دادم و گفتم : نواجونی! میدونی این چیه ؟
گفت : Elephant trunk ( خرطوم فیل)
شروع کردم خندیدن .
پرسید : چرا میخندی بابا بزرگ ؟
گفتم : این تلفن نسل ماست .
حالا نوبت نوا جونی بود قاه قاه بخندد .
———-
۲- رفته بودم یکی از این فروشگاههایی که آخرین بازی های کامپیوتری میفروشند .
روی تابلو نوشته بود : پول نقد قبول نمی کنیم
با خودم گفتم لابد ده بیست سال دیگر پول هم به افسانه ها خواهد پیوست و نسل های بعدی بما خواهند خندید که توی جیب و‌کیف مان کاغذهایی رنگی داشتیم بنام پول !
خودم سه چهار ماه است شصت دلار پول نقد توی کیفم مانده است که نمیدانم با آن چیکار کنم
این روز ها دیگر کسی با پول نقد معامله نمیکند . پول هم نسلش ور افتاده است.بیچاره دزد ها و جیب بر ها هم از نان خوردن افتاده اند لابد !
——-
۳- می پرسد : آقای دو سر قاف را می شناسی ؟
میگویم : آقای دو سر قاف دیگر کیست ؟
میگوید : آقای آسید علی آقا !
می پرسم : چرا میگویی آقای دو سر قاف؟
میگوید این نام را تازگی ها مردم روی آقای عظما گذاشته اند . دو سر قاف یعنی قرمساق !
——-
۴- رفیقم میگوید : میدانی راحت ترین راه برای اینکه ایرانی ها را به جان هم بیندازی چیست ؟
میگویم : نه ! نمیدانم
میگوید : کافی است بنویسی ماست سفید است . یک بنده خدایی پیدا میشود میگوید نه خیر ! ماست سیاه است ! آنوقت بیا ببین چه قیامتی بپا میشود
May be an image of phone and text that says 'phoo.ir o.ir ph phoo.ir phoo.ir phoo.ir phoo.ir phoo.ir phoo.ir ph phoo.ir phoo.if hoo.ir phoo phoo.ir phoo.ir phoo.ir'
All reactions:
Ahmad Moghimi, Hassan Zerehi and 63 others