دنبال کننده ها
۲۴ تیر ۱۳۸۸
روزنامه خبر در شماره امروز خود نوشت:
وزارت علوم، تحقیقات و فناوری یکی از کلیدیترین وزارتخانهها است؛ از یکسو نبض آموزش و تحقیقات و پیشرفت علمی کشور را در دست دارد و از سوی دیگر با توجه به فعالیتهای سیاسی دانشجویان، یکی از سیاسیترین وزارتخانههاست؛ آنقدر که حتی در دولت خاتمی نیز با چالشهایی برای مدیریتکردن فعالیتهای سیاسی دانشجویان روبهرو بود. اما وزارت علوم در دولت اول محمود احمدینژاد هم بهلحاظ انتظارهای علمی و هم ازنظر انتظارهای سیاسی متفاوت بود. محمد مهدی زاهدی، وزیر 55ساله دولت نهم، از کرمان آمده است.
این ویژگی او، روزهایی را به یاد میآورد که محمدرضا باهنر در مجلس هفتم در تکاپوی تأمین رأی برای وزیران دولت احمدینژاد بود؛ تکاپویی که سرانجام چهارتن را از جرگه گیرندگان رای اعتماد بیرون کرد. او لیسانس ریاضیاش را سال 58 از دانشگاهاصفهان، فوقلیسانس ریاضی را در سال 65 از دانشگاه تربیت مدرس و دکترایش را در سال 69 در همین رشته از دانشگاه شهید باهنر کرمان گرفته است.
زاهدی تا پیش از آنکه وزارت علوم، تحقیقات و فناوری را به عهده بگیرد، تجربهای جز ریاست آموزش و پرورش شهرستان شهر بابک از سال 61 تا 62، عضویت در اولین و دومین دوره شورای اسلامی شهر کرمان از سال 78 تا 84 نداشت و علاوه بر اینها مهمترین عنوانهای علمی که در معرفی او به مجلس شورای اسلامی ارائه شد، سابقه استادی در دانشگاه شهید باهنر کرمان و استاد نمونه دانشگاههای کشور در سال 75 ذکر شده است.
در معرفی زاهدی به مجلس برای کسب رأی اعتماد، از او به عنوان مرد علمی سال 1997-1998 به انتخاب «مرکز بینالمللی کمبریج» و یکی از برترین ریاضیدانان جهان به انتخاب «انجمن ریاضی آمریکا» در سالهای 1998 تا 2002 یاد شد. در همان جلسه کسب رأی اعتماد، وقتی محمدمهدی زاهدی ادعا کرد که از سوی کمبریج به عنوان «نابغه ریاضی قرن» معرفی شده است، عماد افروغ نماینده اصولگرای مجلس هفتم این سابقه علمی را زیر سؤال برد.
اینطور که از جستوجوهای اینترنتی بر میآمد، مرکز بینالمللی کمبریج هیچ ربطی به دانشگاه معروف کمبریج نداشت و صرفاً در قبال دریافت مبلغ 195 دلار، هرکس را به عنوان مرد سال علمی جهان معرفی میکند و حتی در صورتی که بخواهد نام او روی یک پلاک نقرهای هم حک شود، 360 دلار میگیرد.
به این ترتیب ادعا شد این عنوان پرطمطراق وزیر علوم، چندان اعتباری ندارد. ده سال قبل، وزارت علوم و آموزش عالی ایران که اینک زاهدی وزیر آن است، در اطلاعیهای مؤسسه مذکور را فاقد اعتبار اعلام کرده بود. با این اوصاف، محمدمهدی زاهدی که با ۱۴۴ رأی موافق، ۱۰۱ رأی مخالف و ۳۵ رأی ممتنع، ضعیفترین رأی را در میان کسانی که به کابینه راه یافتند، آورد. رای اعتماد ناپلئونی زاهدی، چندبار با مطرحشدن امکان استیضاح او به لرزه افتاد. آخرینبار در اسفندماه گذشته بود که به همت هیأترئیسه مجلس هشتم این درخواست 40 نماینده، باز پس گرفته شد و هم زاهدی روی صندلیاش ماند و هم دولت احمدینژاد در واپسین هفتهها از اکثریت نیفتاد تا ناچار باشد برای اولین بار، یک دولت در میانه راه با مشکل روبهرو شود.
جز عنوان نابغه ریاضی قرن، آقای وزیر حاشیههای دیگری هم داشت. از جمله در همان روزهای نخست از دانشجویان خواست مشکلاتشان را به نشانی ایمیل او بفرستند. خب خیلی هم عالی. ولی مشکل این بود که نشانی ایمیل زاهدی بهجای آنکه روی سایت وزارتخانه باشد، روی سایت یاهو بود!
محمدمهدی زاهدی در سفری به فرانسه در جریان بازدید از انستیتو مطالعات عالی این کشور خود را به عنوان یک استاد بزرگ ریاضی معرفی کرده، اما مدیر انستیتو این سمت را برای او مناسب ندانست؛ طوری که وقتی از او درباره جایزه بینالمللی فیلدز که در میان ریاضیدانان در حد نوبل شناخته میشود سؤال شد، او سردرگم پرسید: جایزه فیلدز دیگر چیست؟!
او همچنین هنگام بازدید از همین مؤسسه از حضور دانشجویی ایرانی به نام صمدی در آن دانشگاه ابراز خشنودی کرد؛ در حالی که مدیر فرانسوی انستیتو از وجود چنین دانشجویی بیخبر بود.
بعداً وقتی وزیر علوم احمدینژاد برای اثبات نظرش گفت که روی تابلوی اعلانات نام این دانشجو را دیده است، معلوم شد که او کلمه فرانسوی Samedi به معنای روز شنبه را با نام یک دانشجوی ایرانی اشتباه گرفته است!
آقای وزیر در بازگشت از سفر حج که همراه با احمدینژاد به آن مشرف شده بود، در یک جلسه رسمی در تمجید از سیاست خارجی موفق دولت نهم، خبر داد که با چشمان خودش دیده است پادشاه عربستان به احترام احمدینژاد دست از عقایدش برداشته و بُرد یمانی را بوسیده است! بوسیدن برد یمانی به باور اهلسنت حرام است، اما شیعیان آن را میبوسند و مأموران حرم معمولاً از این رفتار جلوگیری میکنند.
البته بعد از جلسه معلوم شد منظور زاهدی از بُرد یمانی، همان رُکن یمانی بوده است که اهلتسنن هم آن را میبوسند. دکتر محمدمهدی زاهدی در آخرین اظهارنظر خود در سومین گردهمایی دانشجویان فعال ایرانی در خارج از کشور، به سکه رایج و محبوب «انقلاب مخملی» تمسک جست و از دانشجویان علوم انسانی که در خارج از کشور روی پایاننامههایی با موضوع مسائل ایران کار میکنند، خواست از «دادن اطلاعات کشور به بیگانگان» خودداری کنند.
فراگیری کنکور در کشور که هر ساله دستکم زندگی 5میلیون نفر را تحتتأثیر قرار میدهد، باعث شد در رقابتهای انتخابات ریاستجمهوری گذشته، به یکی از موضوعات موردتوجه نامزدهای انتخاباتی تبدیل شود. از جمله محمود احمدینژاد در نطقها و برنامههای انتخاباتیاش گفت که مخالف شیوه فعلی انتخاب دانشجویان برای دوره کارشناسی است و با موافقان «حذف کنکور» همراه است. دولت نهم از ابتدا تأکید کرد که بنا دارد «مسئله کنکور» را حل کند.
با وجود حمایتهای لفظی مقامهای دولتی ذیربط از طرح حذف کنکور، تأخیر ششماهه رئیسجمهور در ابلاغ این قانون میتوانست نشان از بیمیلی عملی دولت نهم نسبت به تغییر روند انتخاب دانشجو برای دانشگاههای دولتی داشته باشد. اکنون نیز با گذشت بیش از دوسال از زمان تصویب این طرح در مجلس و ابلاغ رئیسجمهور، مقامهای عالی مرتبط با این طرح و بهخصوص وزیر علوم از زیر بار اجرای این طرح شانه خالی میکند.
در حالی که طبق قانون، دو سال بیشتر به ضربالاجل «حذف کنکور» باقی نمانده، اما دانشآموزانی که قرار است سه سال دیگر از مقطع دبیرستان فارغالتحصیل شوند و اغلب تمایل دارند بلافاصله روی صندلی دانشجویی بنشینند، همچنان بلاتکلیفند که آیا معدل آنان در دوره دبیرستان ملاک پذیرششان خواهد بود یا همچنان باید به روال سالهای گذشته در آزمونی چندساعته، سرنوشت تحصیلی خود را رقم بزنند.
۲۳ تیر ۱۳۸۸
شلوار پشت و رو
از هم می پرسند در مقابل دردی که سعید حجاریان می کشد ما که بیرون از زندانیم چه کنیم ، یا در مقابل سخت گیری هائی که ماموران زندان بر کسانی مانند ابطحی، صفائی فراهانی، تاج زاده، میردامادی و رمضان زاده و دیگران روا می دارند باید چه حرکتی نشان داد. رفتن به نماز جمعه، هوا کردن بادبادک در پشت بام ها و الله اکبرهای شبانه آیا فایدتی دارد.
سعید برایم نوشته اگر نبود حجاریان می رفتم شناسنامه ام را می سوزاندم و نام کوچکم را عوض می کردم از این همه سعید پلید که هست. دنا [ساکن سان فرانسیسکو] در وب لاگش نوشته در نماز جمعه سبز شرکت می کنیم با روش خودشان ساقطشان می کنیم، یک تکان مانده ، یک تکان آخر. و از همه خواسته به نماز جمعه آقای هاشمی بروند. امیرعلی نوشته دارم خفه می شوم اگر مرا امروز نگیرند ممکن است دست به کار بزرگی بزنم. از این غمزدگی ها بسیارست. تنها من نیستم که می خوانم و می دانم همه به نوعی آشنائیم و مبتلا.
اما من از روایت های امروز نوشته حسین ب را دوست دارم و به طبع و نظرم نزدیک می دانم
حسین نوشته الان برگشته ام. دیگر طاقت ماندن نداشتم. می خواستم در اولین فرصت این شناسنامه و گذرنامه را از خود دور کنم. گفته بودم اگر شد می روم زیمبابوه. رفتم اما سفرم یک هفته طول کشید. رفتم مرز، مرز بازرگان و در صف ایستادم ولی فهمیدم نمی شود حتی زمینی از این کشور گریخت. آرامش نداشتم صبح روز دوم باز رفتم در صف ایستادم، اولین ماموری که دیدم هم سن و سال خودم بود و لباس سبز سپاه پاسداران به تنش بود، در چشمانش زل زدم و گفتم من باید بروم هیچ هم پول ندارم ولی این جا نفسم گرفته است باید بروم. مقصودم این بود که بیا و مرا بگیر اما گفتم کمکم کن. گفت برو کنار بایست. در سایه ایستادم. نیم ساعت بعد آمد گفت باید تا نیم ساعت بایستی گفتم ده ساعت هم باشد می ایستم. بعد نیم ساعت آمد دستم را گرفت و رفتیم از ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ تخم مرغ و دو تا زم زم خرید و مرا برد خانه اش. دیگر آن دیو نبود که گمان داشتم. پرسید در این شهر کسی را داری، گفتم نه. گفت من این اتاق را اجاره کرده ام پیش من بمان. گفتم کارم را درست می کنی برم، گفت اگر خدا بخواهد درست می شود. چهار روز میهمانش بودم. چند تا کتاب داشت برایم می خواند. شعر هم می خواند. شب ها هم می رفتیم به پارک. بعد چهار روز گفتم من باید برگردم تهران. گفت همین جا بمان کاری برایت پیدا می کنم. بعدش هم برایم گفت شش ماه از خدمتش مانده. نشانی ام را دادم و گفتم بیا تهران یک راست بیا پیشم، پرسید اتاقت برای یک هفته میهمان جا دارد. خندیدم. حالا آمده ام و نمی دانم این را چطور باید تفسیر کنم.
برای حسین ننوشتم اما برای شما می نویسم این تصویر ماست. جامعه ای پر از تضاد و تناقض. در داخل این چرخ گوشت تضاد آدم ها با آرمان هایشان خرد و نرم می شوند. آن فیلم روز هجده تیر را دیده اید لابد که مامور نیروی انتظامی در پشت بلندگو از بچه ها می خواهد متفرق شوند اما زبانش این است "خیلی خب امروز گردش کردید حالا بروید یک بستنی بخورید". باورتان می شود که هنگام دیدن این فیلم به همان اندازه ای بغض کردم که هنگام دیدن فیلم لحظه های آخر ندا و یا صحبت های مادر سهراب.
اما سخن امروز. پرسیده ای چه کنیم که کاری کرده باشیم وقتی که عزیزانمان در زندان و در زحمت اند، می گویم همان که عبدالله رمضان زاده یک ساعت قبل از دستگیریش به دوستان مشارکتی گفت. ضبط شده در دنیای مجازی هم هست .
این نوار دست بازجویان رمضان زاده هم هست . الان هم دارد برای آن گفته ها تقاص پس می دهد مرد شجاع سخنگوی دولت خاتمی. خلاصه اش این می شود که این مرد با جربزه و صادق می گوید هر چه می کند جناح اقتدارگرا از آن روست که می ترسد و چاره را در آن می بیند که بترساند. فقط برای رعب دوستان ما را گرفته اند، منتظریم ما را هم بگیرند. همه جا را باخته اند و می خواهند آرمان فروشی کنند، معامله کنند، باید روزنامه ها بسته باشد و ما هم نباشیم که سخنی بگوئیم. همین است و دیگر جز این خبری نیست. می خواهند رعب بیندازند که بتوانند بلکه مدتی دیگر قدرت برانند.
همین امروز و فردا برایتان خواهم نوشت چه کس سزاوارست غمگین باشد. خواهم نوشت که چرا آنان که خواهان زندگی بهترند نباید نگران باشند. برایتان خواهم نوشت محنت سرائی که به همت شما برای متحجران فراهم شده. برایتان خواهم نوشت چه داشتند و چه دارند. و خواهم نوشت که چه غنیمت نصیب ما شد.
برایتان همین روزها خواهم نوشت آیا اوضاع چنان است که آقای محسن رضائی می گوید و خطر فروپاشی هست، یا چنان است که زیردستان سابق وی می گویند که بادی به غبغب می اندازند و عظمت تجهیزات نظامی را برای ایجاد رعب به کار می گیرند و از آن تعبیر به قدرت و عظمت می کنند، آیا چنان که می نویسند همه چیز عادی است و مانده این که دفتر مهندس موسوی هم گرفته شود مانند دفتر آقای خاتمی، برایتان خواهم نوشت کدام درست است به نظر و درک من.
اما امروز قصه ای بگویم.
حاجی حسین کبابی که اسم مغازه اش را گذاشته بود "طباخی صداقت" همه چیز داشت جز صداقت و درستی. آب در دوغ می کرد، وقت دخل دولا پهن لا حساب می کرد، برنج خرده می خرید، به جای روغن پیه بز می ریخت، معلوم نبود که به جای گوشت چه در خمیر کوبیده می کرد که مانند لاستیک می شد، دستمزد کارکنانش را کم می داد. با این همه دکانش اول ها بدون مشتری نبود گیرم بیشتری به هوای شنیدن قصه هائی می رفتند که او از بدکاری کبابی ها و چلوئی های دیگر می گفت. شده بود یک جور نقالی و سرگرمی. یک جور خنده و شوخی. اما بعدش با شکایت یکی از همان مشتریان کار بیخ پیدا کرد.
سید ضیا شده بود رییس الوزرا تام الاختیار، و چپ و راست فرمان صادر می کرد و به خصوص می خواست نظم و نسقی به کسبه و بازار بدهد. فراش گذاشته بود و ناظر گمارده بود و مفتش می فرستاد که به کار طباخی ها و کله پزی ها و چلوئی ها دخالت کنند برای همه آئین نامه نوشته بود و حتی اندازه آب حمام را تعیین کرده بود.حاجی حسین که همه این ها را باور نداشت در همین احوال گیر افتاد. مفتشین بلدیه ریختند و راز تقلب های حاجی آشکار شد. شاگردها رفتند و حاجی را که بالاخانه غیلوله می رفت صدا کردند و حاجی از همان بالا دید مفتش ها بشکه های پیه بز، اشغال گوشت هائی که باید کوبیده می شد و خلاصه همه بساط تقلبش را یافته اند و از همه بدتر به دفتر نزول خوری هایش هم دست پیدا کرده اند و راز ساده زیستی اش هم برملا شده است.
چنین بود که حاجی را دیدند در حالی که چوب بزرگی در دست گرفته و بر سر شاگردها می کوبید. صدایش تا بازارچه می رسید که شاگردها را تهدید می کرد که به زمین گرم خواهند خورد و با چوب بر سرشان می کوبید و می گفت لایق محبت های من نبودید قدر مرا ندانستید که برایتان پدری کردم . این ها را می گفت و باز بر سر شاگردهای بیجاره می کوبید. پیرزن کوری از پنجره صدا کرد حاجی حسین چه خبره . حاجی گفت هیچی . باز پرسید و باز گفت هیچی. دفعه سوم فریاد زد و باز بر سر شاگرد دم دستی اش کوبید. پیرزن گفت اگر هیچی نیست چرا داد می زنی، چرا بر این بچه یتیم ها می کوبی، تازه چرا شلوارت را پشت و رو پوشیدی.
۲۲ تیر ۱۳۸۸
مسعود بهنود
گناه سعید حجاریان: اندیشیدن
طرحی از داریوش رادپور
همسرش دردمندانه پرسیده چه می خواهند از تن نیمه جان او. او که چون کودکی شده است فقط می گرید و گاهی می خندد. و ما خوب می دانیم پاسخ این بانو را. دشوار نیست و درکش آسان است، دشمنش هستند چون هنوز می اندیشد و سعید حجاریان چون می اندیشد خصم آن هاست. دشمن تاریکی، خصم خشونت. و شبکوران پند نمی گیرند که اگر می خواهند زندگی را خفاشی در عمق تاریکی بگذرانند باید آفتاب را تعطیل کنند و اندیشه را معطل دارند. کشتن سعید چاره شان نیست او تا همین جا هزاران جوانه داده است. و گناهش همین است.
در یک جلسه بازجوئی، بازجو به من و زیدآبادی و نبوی می گفت – و این را حق به جانب و با ابروهای بالا انداخته و شادمان از کشف بدیع خود می گفت – هیچ می دانید سعید حجاریان در یک مصاحبه گفته باید فضائی بسازیم که انگشتشان روی ماشه بلرزد. این را بازجو از شماره پنجم نشریه راه نو نقل می کرد. نشریه ای که اکبر گنجی می ساخت. با سخن بازجو ما سه زندانی سرهایمان به زیر بود و زیر لب می خندیدیم. سکوت بود. من گفتم خب جناب مستوفی تروریست ها را گفته. گفت فلانی ماست مالی نکنید این را که من هم می گویم. و راست می گفت آقای مستوفی [مستعار] منظور حجاریان در آن مصاحبه کسانی بود که قرار بود رو به مردم شلیک کنند. خوب دیده بود.
نه فقط آن جا دیدیم که چطور به هدف زده سعید، بلکه در همین روزهای اخیر یک خبرنگار خارجی به من گفت دیده است افسری از نیروی انتظامی را که با اشک گفته خواهر و برادر من بین مردم اند من هرگز به آنان تیر نمی زنم. به تعبیر سعید حجاریان دستش لرزیده بود افسر. و خبرنگار می گفت برای همین لباس شخصی ها را به میدان آورده بودند. اما همان ها هم، همین قدر که از بازار مسگرها عبور کنند گوششان صداهای دیگر بشنود آن گاه خواهند دانست که چه موسیقی خوشی در فضای حیات است و چه دلگزاست صدای چکش و پتک.
خشونت آئینان دو بار کوشیدند با گلوله هایشان سعید حجاریان را از اندیشیدن بازدارند. هر دو بار نشد. یک بار به چالاکی در جوی آب غلتید و ماند. تقدیر نبود به گلوله مریدان رجوی کشته شود. دیگر بار یکی از مقلدان آقای مصباح یزدی بود با موتورسیکلت نهاد ریاست جمهوری و همدستانش در پشت موتور منتظر، برابر ساختمان شورای شهر. به شلیک سعید عسگر لبخند همیشگی بر لب های سعید حجاریان که داشت برای یک ارباب رجوع نامه ای امضا می کرد خشک شد. قلم خونین در دستش ماند. او به کما رفت و سعید عسگر به خیال خود کار را تمام کرد.
زمستان که برسد ده سال گذشته است از آن روز. در این ده سال دولتی که خفاش ها به جان دشمنش بودند رفته، و دولتی به جایش کاشته اند که مصباح یزدی تعمیدش داده و سعید عسگر نشانه آن است و قاسم روانبخش و فاطمه رجبی مبلغش و حسین شریعتمداری مغز متفکرش. دشمنان نشانداراندیشه، دارای دیپلم افتخار فرمان بریدگی، مبدعان دروغ، لشکر بی زینهار شلاق، دشمن آشنای مهر و لبخند. همه به جان خصم سعید حجاریان.
اینک این لشکر همه چیز دارد. میلیاردها دلار سرمایه ملت را در دست گرفته، هواپیمای اختصاصی زیر پایش تا به هر جا می خواهد بپرد، دستگاه تبلیغاتی به وسعت در خدمتش که دروغ ها را راست جلوه دهد و حقیقت را به دروغ بیالاید، دشمنان را دوست و دوستان دشمن جا بزند.
ماه پیش روزگار عشرت ترمز بریدگان رسیده بود، مهار گشوده، بی دست و بی مهار سرنوشت هفتاد و پنج میلیون را درکف گرفته به خود وعده می دادند که ودیعه را به مهرداد جان می سپاریم. گمانشان بود آینده ایران و شاید هم جهان را در مشت خود دارند، انتخاباتی را که چهار سال پیش سردار ذوالقدر با طرح لایه لایه حکمش را در جیب احمدی نژاد گذاشت در چهار سال چنان با نفت بشکه ای صد دلار جرات یافت که مداحان همان کردند که طلبه ها در افغان یعنی شهامت گرفتند حتی داعیه داران انقلاب را که علما و روحانیون و سرداران باشند، هر کدام را به انگی و دادن نامی، به خانه شان فرستاده و از ترس آبرو در موقعیتی نشاندند که روزگاری هم آنان مراجعی همچون سید حسن طباطبائی قمی و سید کاظم شریعتمداری و حسنعلی منتظری را نشانده بودند. اما شبکوران در لحظه ای که گمان داشتند کار سرداران را صادق محصولی تمام کرده و اینک می توان به تلگرام چاوز که چند روز جلوتر فرستاده شده پاسخ داد صدائی شنیدند که فریاد می زد ای دزد. و این صدا را میلیون ها تکرار کردند.
درست در لحظه ای که مست از نشئه قدرت رجز می خواندند که سران دنیا از ما خواسته اند تا الگو مملکتداری به آنان بدهیم. درست در روزهائی که خود را در مقام خدائی دیده بودند که می توانند وهن را پیروزی و تحقیر را عزت بنویسند و نامه سرنوشت عالم را در دستان خود گمان می کردند و به خود معجزه هزاره لقب می دادند، خانه عنکبوتی شان که بنا به وعده الهی سست بینان ترین خانه هاست بر سرشان خراب شد. به خود آمدند که جمعی کثیر که تنها در آستانه انقلاب چنین انبوه گرد هم آمده بودند از امام حسین تا آزادی را پر کردند.
تاریخ بگویم
شاه روزی که تظاهرات همین خیابان را که آن زمان بلوار شاهرضا نام داشت در عید فطر از بالا نگریست چنان به خشم دچار شد که در بازگشت لگدی بر پای هلی کوپتر سلطنتی کوفت و فریاد برداشت شما که می گفتید هفت هشت نفرند. و از همان جا تصمیم گرفت که صدای انقلاب را بشنود، اما بعد سی سال، طایفه شب پرست با دیدن انبوه جمعیت با خود گفتند ما خطای شاه را تکرار نمی کنیم نه که صدایشان را نمی شنویم بلکه آنان را مشتی خس و خاشاک جا می زنیم که دستور از خارجه گرفته و می خواهند نظام را ویران کنند و کشور را به هرج و مرج بکشانند. با خود گفتند شاه بیمار بود و خام، که آماده مهار سیل نبود و گروه ضد شورش نداشت، ما این همه را گمانه زده ام. پس بند از خروارها کالا که به پول ملت برای چنین روزی خریداری شده بود برکشیدند. به روزگار نوشته خواهد شد که چه کردند، چه آن ماشین به چند برابر خریده برای پارازیت و چه آن دستگاه فیلترینگ و سپرهای چینی و اسپری خردل کره ای. و به دوران نوشته خواهد شد نه دور و دیر بلکه به همین زودی که چگونه به کاری دست زدند که در تاریخ صدساله پیشینه نداشت. نه سلسله قاجار برای ماندن کاری کرد و احمد شاه حاضر شد حتی یک تن را به کشتن بدهد، نه رضاشاه جز عربده ای در کاخ سرد مرمر و کندن سردوشتی دو امیر کاری کرد وقتی ندا در رسید، و از همه مهم تر پسرش. آخرین شاه ایران که بزرگ ترین نیروی مسلح خاورمیانه را ساخت و در منابع موثق دارنده ششمین ارتش دنیا لقب داشت، و میلیاردها دلار هزینه این ارتش کرد که قرار بود نه فقط امنیت ایران را حفظ کند که ژاندارم تمامی خلیج فارس باشد. همو که در سال های آخر دورانش گفته می شد ارتشش قفلی است بر قفس بزرگ ترین زرادخانه جهان یعنی اتحاد جماهیر شوروی. اما با این همه یک نیروی ضد شورش آماده نکرده بود که اگر شهرها به هر دلیل ناارام شد جلوگیرد. از همین رو با گسترش ناآرامی های شهری ارتش را وارد صحنه کرد که برای چنین کاری ساخته نشده بود و در کوچه پسکوچه ها گیر افتاد و به قول یکی از ژنرال هایش ذره ذره آب شد.
و چون چنین شد و آن چه را به گفته فرمانده نیروی انتظامی از پیش گمانه زده بودند و آماده اش بودند به سامان رساندند. با خود گفتند فرمان سرنوشت رسیده باید کاری کرد که جز ما شب پرستان کسی زنده و بیدار نماند. از همین رو در روزنامه مهرداد مژده داده اند که براندازی نرم تمام شد اینک فرار نرم آغاز شده است. چه خوش به دل. گمان دارند حالا زمینه آماده است تا قانون را بگردانند و سی سالی راحت بمانند.
اما در آن میانه، به آشوبی که به علمدار دولت فرصت نمی داند فحشی نثار مخالفان کند از بس زندانی داشت و باید طراحی می کرد، انگار یکی به صدا در آمد و گفت این ها از میلیون ها به درند. با ده و صد و هزار زندانی که چاره نمی توانشان کرد. پس چاره را در آن دیدند که میلیون ها را بخش بخش کنند تا بتوان حریفشان شد. باز یکی گفت به کدام توان و با کدام نیرو. چنین بود که به سرشان افتاد اول آن ها را که می اندیشند و اندیشه شان کارسازست به بند کشند و پس آن گاه تن بی سر را پاره پاره کنند و هر پاره ای را به سوئی برانند. چنین بود که دیگر بار گذار شب پرستان به خانه حجاریان افتاد. و از آن شب هر چه در زده اند، به هر خانه که ریخته اند اهل هنر و فرهنگ، اهل لبخند و اهل صلاحی بوده است. شبکوران را با شبکوران چه کار. یکی نقل می کرد که سردسته شان به دوران اصلاحات گفته بود صد و هشتاد هزار نفر در زندان ها هستند، بیشتری مواد مخدری و بدهکارند اما هر گاه لازم آمد همه این را آزاد می کنیم و به چند برابر این جا باز می کنیم برای شما.
روزگاری که آقای حسین شریعتمداری فرصت داشت و هر هفته چندتائی مقاله می نوشت یک بار نوشته بود فرمان را می کنیم و ترمز را می بریم تا ببنیم چه می کنید شما اصلاح طلبان. من در مقاله کوتاهی در جواب نوشتم هیچ، می ترسیم و از برابر این ماشین فرمان کنده و ترمز بریده می گریزیم اما شما بگوئید که پس از آن ماشین را به کدام دره می اندازید بی فرمان و بی ترمز. جوابمان نیامد.
و حالا در این روزها که خبر می رسد جسم نیمه جان سعید حجاریان باز تاب نیاورده و در کماست. و شرط گذاشته اند برای آزادیش. یعنی شما بنویسید که صحیح و سالم تحویلتان داده شد، آن گاه با طی تشریفات قضائی موافقت می شود با مرخصی استعلاجی.
زمان آن است که زندانبانان سعید حجاریان را خبر دهیم که تاریخ نخوانده اید. اگر هم خوانده اید همان برساخته های خودتان را خوانده اید که مجعول است و در سراسر آن همه بازنده اند جز شما.
و بایدشان گفت اگر نبودید شما شبکوران، ایرانی جماعت به ثروتی که دارد چنین فقیر و ذلیل و دور مانده از قافله نبود. و اگر نبودید شما شب پرستان، شرق چنین ستم دیده و بازی خورده و باخته نبود، و اگر نبودید شما طالب ها و القاعده نمی ماندند تا امروز چهره مسلمانان در جهان چنین ستیزه جو و خشن جلوه کند. اما اگر بخواهید سرنوشت خود را از میان کتاب های تاریخ برگیرید بیرون بکشید آن گاه خواهید دانست که یک پایان بیش تر ندارد کار. اگر جامه سیاه کنید در آبجو خوران برلین، ور بازوبند ببندند و فریاد دوچه دوچه تان رم را بترکاند در متابعت از موسولینی. یا به تزویر بر لب دعای فرج داشته باشند و یا شعار فتح قریب، خود را طالبان بخوانید و یا از مجاهدین اسلام بدانید. گالیله را محکوم کنید و منصور را به دار بکشید یا حسنک را از راسته عاشقان پیرهن دریده بگذرانید تا سعید عسگرهایتان از دخمه به در آیند و سنگ بر سرش ببارند. اگر امیر را رگ بزنید و قائم مقام را نمدمال کنید باری روزی روزگاری به همین زودی مجسمه ای از سعید حجاریان ساخته می شود بر کنار یک کتابخانه، با دو عصائی که شما زیر بغلش گذاشتید و با لبخندی که نتوانستید از لبش دور کنید. در آن زمان بچه ها مچ بندی سبز بر مچ های مجسمه اش خواهند بست. اگر امروز به اعصابی که در اختیارش نیست همسر دردکشیده اش می گوید فقط گریستن می تواند، بر حال این سرزمین گریستن می تواند، فردا نسلی که از خون او برآمده اند لبخند او را بر لب روزگار خواهند کاشت.
که مولانا فرمود:
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
در شام دو زلف او، صد صبح نهان بنشست
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...