شاد بوده است از این جهان هرگز
هیچکس ، تا از او تو باشی شاد ؟
داد دیده است از او به هیچ سبب
هیچ
فرزانه تا تو بینی داد ؟
بیرون باران میبارد . چه بارانی هم ، بهار زود رس ما به زمستانی سرد بدل شده است.
از نیمه های شب چنان بارانی میبارد و چنان باد سهمناکی میوزد که پنجره های خانه ام میلرزد. از زوزه باد و از شلاق باران بیدار شده ام .
داشتم خواب میدیدم.در خواب همین شعر رودکی را می خواندم. برای خانم جوانی که نمیدانستم کیست. بیدار شدم . ساعت چهار و چهار دقیقه بامداد بود .
حالا زوزه باد نمیگذارد بخواب بروم . نشسته ام شعر رودکی میخوانم. فردا باید بروم دکتر . کجایم درد میکند ؟
کجایم درد نمیکند؟ زوزه باد نمیگذارد بخوابم . زمستان در زمستان است . چرا عمر بهار و گل و شبنم اینقدر کوتاه است ؟
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسدش که دلش بیدار است
نیکی او به جایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است
کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
باران همچنان شلاق میزند . باد زوزه میکشد . و من خواب از سرم پریده است
رودکی اما رهایم نمیکند :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
باد و ابر است این جهان و فسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد