دنبال کننده ها

۲۲ شهریور ۱۳۹۶

ابلهان ....

از یکی پرسیدند : از چه می ترسی ؟
گفت : از گاو
پرسیدند : گاو ؟ چرا ؟
گفت : برای اینکه هم شاخ دارد و هم عقل ندارد .
حالا حکایت ماست .

رفیقم می پرسد : از چه چیزی بیشتر می ترسی ؟ از مرگ ؟ از بیماری ؟ از نداری ؟ از تنهایی ؟ از....؟
میگویم : از هیچکدام . تنها از ابلهان می ترسم .
می پرسد : ابلهان ؟
میگویم : آری ! همان که مولانا از ترس شان میگوید :
گویا ترم ز بلبل ، اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
همانها که به تعبیر مولانا باید از آنها گریخت :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت
همانها که مولانا همسخنی با آنان را دیوانگی میداند و می گوید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون

نادانی بد دردی است آقا ! ابلهی اما از آن بدتر است .ابلهی از شقاقلوس وطاعون و کوفت و تصلب شرایین و نمیدانم تراخم و صرع و وبا و سیفلیس و تیفوس و مشمشه و تب راجعه و سیاه زخم و خناق و باد مفصل وحتی مرگ مفاجات و هزار درد و بلای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است اما آدم ابله هم کور است ، هم کر است ، هم مدعی است .
آدم ابله ، زنده و مرده اش به یک پاپاسی نمی ارزد .حیف نان گندم که در خندق بلای ابلهان ریخته می شود .  پس بی سبب نیست که جناب ناصر خسرو می فرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
پس بی سبب نیست که حافظ فریادش از همین ابلهان به ثریا میرسد و میفرماید :
بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست
محنتی میکشم از مردم نادان که مپرس .
ابلهی که شاخ و دم ندارد . دارد ؟ کدام ابله سه پشته ای از این ابله تر که رییس کمیسیون نظارت حقوقی شهرداری دار الخرافه اسلامی تهران میخواهد پدیده بغرنجی چون آلودگی هوای تهران را با دوتا بسمه تعالی و چهار تا آیت الکرسی و چند فقره الله اکبر حل کند ؟
ابله تر از چنین جانوری آیا کسی را سراغ دارید که از آیات عظام و علمای اعلام و مقامات بلند پایه ! بخواهد که برای رفع آلودگی هوای تهران گروههای دعا تشکیل بدهند تا امت اسلام با ندبه ها و دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند ؟
بقول قایممقام فراهانی :   فغان ز ابلهی این خران بی دم و گوش ....

۲۱ شهریور ۱۳۹۶

زنی که هرگز دریا ندیده بود

اگر کسی از ما بپرسد :" صبح که از خانه بیرون میآیید ، شده است که به درخت سر کوچه تان سلام کنید ؟ "
میگوییم : دیوانه است .
و اگر بپرسد : " دیده اید که درخت جواب سلام شما را داده باشد ؟ "
میگوییم : پاک عقلش را از دست داده است .
اما ، " در جهان مولوی  "   سلام گفتن به درخت و جواب شنیدن ، ساده ترین امری است که اتفاق می افتد .
از دور ترین ستاره به زمین می نگرد . به یک قطعه سنگ نگاه میکند . اما در همان آن در درون سنگ است . از همین جاست که با سنگ سخن میگوید . از زبان سنگ سخن می گوید . زبان سنگ است . سنگ زبان دار است . سنگی که حرف می زند ، می شنود ، طعم و بو را می شناسد ، اندیشه می کند ، درد می کشد . صبر و بیقراری دارد . عاشق است . کی عاشق است ؟ سنگ یا او ؟
هستی یگانه .
انسان امتداد طبیعت است .
آن انفجار عظیم ، آن رستخیز ناگهان ، زایش گدازان کهکشان ها . و یخبندان  باستانی ، همه در حافظه پنهان اوست . سنگ و برگ و اندیشه ، همزادان پیامی اند : ماییم
کسی با من است که به پهنای جهان است . همین چند روز پیش خنده زنان آمد که ببین چه بزرگ تر شده ام ! کهکشان ها یافته اند که میلیون ها سال نوری پهنا و درازا دارد ، هزار هزار بار گسترده تر از آنچه تاکنون می شناختند .....
زنی در خانه ما زندگی میکرد که هنوز دریا ندیده بود نخستین بار که او را در سفر شمال همراه بردیم شگفت زده گفت :
خیال میکردم دریا جایی سر پوشیده است ! مثل حمام .
جهان ما هم مثل دریای اوست ....
** از حرف های سایه - پیش نویس خطابه ای در باره مولانا 

۲۰ شهریور ۱۳۹۶

در پرسه های دربدری


در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرزانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به زرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند راول آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته بودو هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرزانتین ، در اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرزانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

آقای ترامپ و ملا نصرالدین ....

*- آنچه میخوانید متن گفتگوی تلفنی آقای ترامپ رییس جمهور امریکا با ملا نصرالدین است که توسط اداره امنیت ملی ایالات متحده در اختیار ما قرار گرفته است :

آقای دانولد ترامپ در اتاق کارش نشسته بود و داشت طرح حمله به کره شمالی را بررسی میکرد که تلفن دفترش زنگ زد و از آنور سیم یک آقایی با یک لهجه بسیار غلیظ گفت :
- الو...؟ الو...؟ مستر ترامپ ؟ من ملا نصرالدین هستم و از همدان از داخل یک کافه اینترنتی بشما زنگ میزنم . آقا جان ! من رسما بشما اعلام جنگ میدهم !
- ترامپ : چی گفتی ؟ اعلام جنگ ؟ اعلام جهاد ؟ بسیار خوب مستر ملا نصرالدین . میشود بمن بگویی ارتش شما چند هزار سرباز و جنگجو دارد ؟
- ملا نصرالدین : راستش ....( ملا شروع میکند به چرتکه انداختن و پس از چند لحظه میگوید )خودم هستم . غلامعلی همسایه ام هست . برادر زاده ام غلام قلی هست . آن یکی برادر زاده ام غلامحسین است . آن یکی برادر زاده ام غلامرضا هست .  گارسن کافه اینترنتی همدان هست . به این ترتیب میشویم هشت تا
- ترامپ : من باید بشما بگویم مستر ملا نصرالدین که یک میلیون نفر در ارتش من خدمت میکنندو منتظرند تا من با آنها فرمان بدهم که .....
- ملا نصرالدین : وای ددم وای .....آقای پرزیدنت ، فردا بشما زنگ میزنم
روز بعد آقای ملا نصرالدین دوباره به آقای ترامپ زنگ میزند .
ملا نصرالدین : آقای ترامپ . باید به اطلاع شما برسانم که ما آماده جنگیم . بجنگ تا بجنگیم .
- ترامپ: شما چه نوع سلاحی در اختیار دارید آقای ملا نصرالدین ؟
- ملا نصرالدین : راستش یک پیکان کار سال ۱۳۴۹ .پنج تا موتور سیکلت هوندای جاپونی . یک وانت بار . یک عالمه هم الله اکبر !
- ترامپ : باید به اطلاع شما برسانم مستر ملا نصرالدین که من هفده هزار تانک ، بیست و نه هزار نفر بر زرهی ،  ده هزار کشتی جنگی . بیست و شش هزار هواپیمای بمب افکن  و صدها کلاهک اتمی و بیولوزیکی در اختیار دارم . ضمنا از آخرین تلفن شما تا امروز پانصد هزار نفر به جمع سربازان امریکایی اضافه شده و آماده فرمان من هستند تا هر کجای دنیا که بخواهند خاکش را به توبره بکشند . حالا یک و نیم میلیون سرباز تحت فرمان من است .
- ملا نصرالدین : یا امام زمان ! هی بابام سوخت .... آقای ترامپ من باید با فرماندهان لشکر خودمان برخی مذاکرات استراتشیک  !داشته باشم . فردا دوباره بشما زنگ میزنم
روز بعد دو باره ملا به آقای ترامپ زنگ میزند :
ملا : آقای ترامپ . ما برای جنگ آماده ایم . بجنگ تا بجنگیم !
ترامپ چند لحظه سکوت میکند آنگاه میگوید : مستر ملا نصرالدین !شما بهتر است بدانید که من دهها هزار ازدر افکن  و موشک های زمین به هوا و هوا به زمین و هزاران هواپیمای جنگنده مدرن در اختیار دارم . کاخ سپید و پنتاگون توسط موشک های لیزری حفاظت میشوند . علاوه بر این از دیروز تا حالا ما تعداد رزمندگان ارتش امریکا را به دو میلیون نفر رسانده ایم . با این اوصاف باز هم میخواهید با ما بجنگید ؟
ملا نصرالدین با لکنت زبان میگوید : مستر ترامپ ....مستر ترامپ ...من فردا بشما زنگ میزنم .
صبح روز بعد ملا دوباره به آقای ترامپ زنگ میزند
- ملا : آقای ترامپ . من خیلی متاسف هستم که به اطلاع شما برسانم بسبب برخی ملاحظات امنیتی ما تصمیم گرفته ایم از جنگ صرفنظر کنیم !
- ترامپ : لبخند پیروزمندانه ای به لب دارد و میگوید : از شنیدن این خبر متاسف هستم مستر ملا نصرالدین . ولی چرا به این سرعت تصمیم تان را عوض کردید ؟
-ملا : راستش آقای ترامپ ما با ارتش مان اینجا توی کافه اینترنت همدان نشستیم وجای تان خالی چند استکان چای کهنه جوش تازه دم خوردیم و چند پک هم به قلیان زدیم و بعد از یک مذاکره دراز مدت استراتشیک ! به این نتیجه رسیدیم که ما نمی توانیم شکم دو میلیون زندانی جنگی امریکایی را سیر کنیم  بهمین خاطر است که اعلام آتش بس داده ایم .!!