دنبال کننده ها

۱ اسفند ۱۳۹۹

چه گمان داری ای جوانمرد ؟

چه گمان داری ای جوانمرد ؟
سالها پیش - به دوره دانشجو بودنم در دانشسرایعالی تهران - پیش آمده بود به پایان تعطیلات تابستانی دانشگاه ها ، که از مشهد به تهران باز گردم .
من بر نخستین صندلی اتوبوس نشسته بودم .کنار در . و جاده تا دور دستان در چشم اندازم بود .
از قدمگاه نگذشته بودیم که پر هیب چند روستایی از دور نمایان شد . برخی نشسته بودند و برخی ایستاده.
و نزدیک ترین شان به جاده - خمیده پشت - بسوی ما دست تکان میدادبرای راننده . تا اتوبوس را نگاه دارد .
شاگرد راننده - نشسته بر چارپایه ای پیش پای من -گفت :
«جا نداریم ! همین حالاشم اضافی داریم »
راننده تهرانی گفت : « بذ ببینم تا کجا می‌رن »
و اتوبوس را پیش پای پیرمردی ژولیده و سراپا خاک آلوده وا ایستاند.
شاگرد راننده در اتوبوس را گشود . پیر مرد سر به درون آورد و با صدایی فریاد آسا گفت :
⁃ ما هفت سریم . همگان راهی تهران .ما را به چند بدانجا میرسانی؟
⁃ من نسخه ای از تاریخ بیهقی را در چمدان خود داشتم و بنظرم رسید - یک دم - که پیرمرد از لای همین کتاب بیرون پریده است .یا شاید نبیره خود بوالفضل بود !
مسافران هیاهو می‌کردند :« داشی! بزن بریم ! میخواهی رو سرمون سوار شون کنی؟ سر جدت معطل مون نکن!»
راننده- شاید برای دست بسر کردن پیرمرد- مبلغی از او خواست که می بایست در چشم پیرمرد، ناجوانمردانه هنگفت بوده باشد .
به یادم نیست ، به یاد ندارم که راننده چه مبلغی از او خواست . خوب به یاد دارم اما که نبیره بیهقی از اتوبوس وارمید و به فریاد گفت :
⁃ چه گمان داری ای جوانمرد ؟که ما راهزنیم ؟یا که در این بیابان پول به پارو می بریم ؟»
«اسماعیل خویی بیدرکجایی »

نفرین فیلسوفانه

از من دلخور شده بود . بد جوری هم دلخور شده بود . یادم نیست چه دسته گلی به آب داده بودم . فقط این را میدانم که اگر دم دستش بودم با ذوالفقار علی گردنم را میزد!
خدا حافظی کردم و آمدم خانه . دیدم یک یاد داشت گلایه آمیز برایم فرستاده است و دست آخر هم نوشته است : شما را به طبیعت میسپارم !
روز بعدش تلفن کردم و گفتم :
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
میشود عنایت بفرمایید و بما بگویید منظور
حضرتعالی از '' شما را به طبیعت میسپارم '' چیست ؟
در جواب فرمودند : یعنی بروی زیر گل
اگر بخواهیم به زبان گیلکی ترجمه اش کنیم میشود : الهی روی تخته مرده شورخانه بخندی !

مرحوم و مرحومه

آقا ! ما دیگر جرات نمیکنیم توی صفحات فیس بوق آفتابی بشویم . همینکه شبی نصفه شبی از مشقات و ریاضات زاویه زندگی خلاصی می یابیم و پای مان را توی این صحرای عرصات میگذاریم می بینیم همه اش خبر مرگ این و آن است و دیگر هیچ ! این آقا مرحوم شده آن خانم مرحومه!
چه مرگ تان است ای خلایق؟ چرا هی چپ و راست قالب تهی میکنید و به عالم هیچستان می کوچید ؟ مگر این دنیای زیبای متعفن چه عیب ‌و ایرادی دارد که رخت از این جهان بر می کشید ؟نمیدانید ما ترس برمان میدارد ؟ نمی فهمید ما هم لب گور ایستاده ایم ؟ حالی تان نیست که ما آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته و در صف انتظاریم تا قبض و برات آخری را بدهیم ؟ چه اصراری دارید ما را بترسانید ؟ ها ! ؟
صبح اول وقت همینکه چشم مان را باز می کنیم‌می بینیم فلانی مرده است . آنوقت صفحات این جناب فیس بوق پر میشود از روضه خوانی و آه و ناله و افسوس و‌حیرت و حسرت . چه داستان ها که در باره سجایا و فضایل آن مرحوم و مرحومه گفته نمی‌شود . چه شعر های سوزناک که در فقدان آن مرحوم و آن مرحومه سروده نمی‌شود .
ما ملت زنده کش مرده پرست انگار مترصد فرصتی هستیم تا آقای فلانی مرحوم و خانم فلانی مرحومه بشوند تا بنشینیم و بیاد شهیدان کربلا و گلوی عطشان علی اصغر زار بزنیم و اشک بریزیم و مرثیه ساز کنیم .
چه خبرتان است آقایان ؟ چه مرگ تان است خانم ها ؟ حالا نمی‌شود کمی درنگ بفرمایید و ما پیر و پاتال ها را زهره ترک نفرمایید ؟ عجب گیری افتادیم ها !؟

در پاریس با بختیار

پاریس بودم .از خیابانی میگذشتم . دور و بر سوربن .خیابانی باریک و سنگفرش و بی رهگذر . نه ماشینی، نه پیاده ای ، نه سواره ای.
بختیار را دیدم . از روبرو میآمد . غمگین . لباس کهنه ای به تن داشت. رفتیم داخل کافه ای. قهوه خوردیم . خواستم پول قهوه را بدهم . نگذاشت . کیف کهنه ای از جیبش بیرون آورد. کیفی مچاله و خالی . بی اسکناس.
آمدم پول قهوه را بدهم . نگذاشت .
پرسید: چیکاره ای؟
گفتم : سر دبیرروزنامه خاوران بودم
گل از گلش شگفت : اوه.... پس تو آقای فلانی هستی؟
بله....
و بیدار شدم .
نمیدانم پول قهوه را داد یانه ؟!

۲۶ بهمن ۱۳۹۹

کدخدای معزول


امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که بیست و پنج سال در آن میزیسته ایم . نامش Dixon
ما آنقدر در این شهر حق آب و گل داشتیم که رفیقان مان کلی پیزر لای پالان مان میگذاشتند و اسم مان را گذاشته بودند کدخدای دیکسن ! ما هم از اینکه به فضل الهی ! به چنین مقام شامخی رسیده بودیم اگر چه میدانستیم به قول آن شیخ یک لاقبای شیرازی« عمل دیوان مثل سفر دریاست ، بیم جان دارد و امید نان» در عین حال کلی باد به غبغب می انداختیم و حوزه فرمانروایی مان را تا اقالیم سبعه میگسترانیدیم و میگفتیم کدخدای دیکسن و توابع ! خودمان هم باور مان شده بود که : این منم طاووس علیین شده !
امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که سال های سال کدخدایش بودیم . وقتی از کنار باغات و مزارع گردو و پسته و بادام میگذشتیم دیدیم درختان بادام شکوفه کرده اند و گویی چادری به رنگ سپید و بنفش بر سراسر شهر گسترده اند .
در حاشیه بزرگراه شماره هشتاد نیز هزاران هزار نرگس روییده اند که در روزهای آفتابی عطر شان آدمی را مست میکند
بگمانم ویل دورانت است که می‌گوید : سرزمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است مانند خود ایام جوانی زیباست بشرط آنکه شخص ناچار نباشد دوباره در آن سرزمین زندگی کند . ما هم امروز در چنین حال و هوایی بودیم و با خودمان زمزمه میکردیم :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
بهار در راه است و زمستان آهسته آهسته بساطش را جمع و جور میکند .
کاشکی زمستان بی بهار میهن مان نیز روزی به پایان میرسید و ملت ما بهار و بهاران را جشن میگرفت