دنبال کننده ها

۸ تیر ۱۳۹۶

عیدتان مبارک !

میگوید : سلام . عید تان مبارک !
یک روسری نازک آبی رنگ با حاشیه دوزی طلایی روی موهایش کشیده و چشمان سیاه درشت زیبایش  زیر آن میدرخشد
میخندم و میگویم : عید ؟ کدام عید ؟ عیدمان که چهار ماه پیش بود . صحت خواب !
با لهجه دلنشین پارسی دری میگوید : نماز و روزه شما قبول ! عید فطر مبارک .!
میخواهم بگویم نیکا شهرا که روزه دارش تو باشی  اما وقتی به چشمان زیبای دلربایش خیره میشوم بیاد سهراب می افتم که دلش میگرفت وقتی میدید حوری دختر همسایه زیر کمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند .
میخواهم بگویم کار جهان خدای جهان اینچنین نهاد که ما به هیچ خدا و پیغمبر و نماز و روزه و عبادتی باور نداشته باشیم و نازنینانی مثل تو  " گر حال درون من بدانندم - مستوجب آنم که بسوزانند "
شب که بخانه میآیم  یاد شعری می افتم که مدتها پیش از قاآنی خوانده بودم . قا آنی در این شعر از گذشتن ماه رمضان ابراز شادمانی میکند و ریا و تزویر و نابکاری واعظان را بازگو میکند . شعر این است :
عید آمد و عیش آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد ؛  جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهی بود مبارک !
شوال نکوتر ؛ که مهی هست مکرم
الحمد ؛ که آن واعظک امروز به کنجی
چون حرف نخستین مضاعف ؛ شده مدغم
وان زاهدک ؛ از طعنه اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده ؛ به کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پس اش  خیل مریدان معمم
رفت آنکه مر آن مردک موذی به مناجات
چون گاو کشد نعره ؛ گهی زیر و گهی بم
وان واعظ و مفتی  چو در آیند به مسجد
این عجب مصور شود ؛ آن کبر مجسم
آن باد به حلق افکند ؛ این باد به دستار
آن مشک منفخ شود ؛ این خیک مورم
خیز ای بت و امروز به رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان بر نگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه که در کنج لبت جمع شدستند
چون شهد ؛ که گردد به یکی گوشه فراهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
بر خیز و بده بوسه یکماهه  به یک دم ......


۶ تیر ۱۳۹۶

میهمان گرچه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و  یک پا گیوه میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی !  سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند  میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام  بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر .  اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما !  اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد .  هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و  سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان  به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید  نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید :  هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار !  نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند .  والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟  خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد .  آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم .  یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم .  شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که چهل و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد -  این معاودین که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر  هزار هزار با دست و جیب خالی  از مرزهای غربی کشور وارد ایران میشدند  چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها  به مهمانی شان آمده است  اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن شاهنشاه گریز پا همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد  همین معاودین نمک خوردند و نمکدان شکستند و نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند بلکه شدند صاحب مملکت و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .


۵ تیر ۱۳۹۶

دهی که نداره ریش سفید ....

رفیق مان عباس آقا - که ما عباس چرچیل صداش میکنیم - آمده بود سراغ مان و جلز و ولز میکرد که آخر یک مشت روضه خوان چاچول باز چاخان چاله حوضی دو زاری را چیکار به حکومت کردن ؟
میگوییم : عباس آقا جان ؛ انگار دوباره جوش آورده ای ؟ میشود بفرمایی چه خبر شده ؟
عباس آقا روزنامه را جلوی چشمانم میگیرد و میگوید :
- آقای گیله مرد ! جنابعالی که سرد و گرم روزگار را چشیده و سیلی روزگار را هم بارها نوش جان فرموده ای ؛ میشود بمن بفرمایی این آقای عظما   دیگر چه صیغه ای است ؟
میخندم و میگویم : صیغه مبالغه !
میگوید : این یارو ؛ عینهو آفتابه دم خلا انگار اندک مندک چغندر زردک شده و با وجودیکه غیر از سر کتاب باز کردن و استخاره گرفتن و آداب خلا رفتن و پیاز خوردن و جماع کردن و نماز خواندن هنر دیگری ندارد حرف هایی میزند که مرغ پخته را به خنده وا میدارد. بقول معروف گه خوردنش کم بود حالا عربی هم بلغور میکند !
میگویم : عباس آقا جان ! جنابعالی که ماشاء الله هزار ماشاءالله بعد از چهل سال مهتری حالا دیگر توبره گم نمیکنی . خب ؛ توی مملکتی که سر هر سگی بزنی یک آیت الله برایت می ریند  این روضه خوان دو زاری هم بمصداق  " دهی که نداره ریش سفید به بز میگن عبدالرشید " دم گاوی به چنگش افتاده و دستش را به خیک شیره بند کرده و هیچ دعای باطل السحرو دعای بی وقتی و دعای هفتاد و دو باد هم نمیتواند چماقی را که ما خودمان به دست شان داده ایم از چنگال شان در بیاورد . مگر نشنیده ای که میگویند چماق دادن دست خرس آسان است و پس گرفتنش مشکل ؟
عباس آقا یک مشت بد و بیراه به زمین و آسمان میگوید و مقداری هم ایلدرم بیلدرم راه می اندازد و چون می بیند گیله مردی که ما باشیم از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلدیم و کار دیگری هم از دست ما ساخته نیست میگوید : خاک بر سرمان که از چنگ رمال در آمدیم افتادیم توی چنگ دعا نویس  . بعد همینطور که به  خودش و به به دیگران ناسزا میگوید  راهش را میکشد و میرود .
طفلکی عباس آقا ! ترس مان این است که نکند با اینهمه جوش و جلا یی که این روز ها میزند سکته ای ؛ مکته ای ؛ چیزی بکند .!!

۴ تیر ۱۳۹۶

چه سرمایی ...

می پرسم : از کجا میآیی ؟
میگوید : از مینه سوتا
میگویم : مینه سوتا ؟  چرا مینه سوتا ؟ جا قحط بود ؟
میگوید : چه کنیم آقا ! این روزگار غدار  چنان زد بر بساطم پشت پایی - که هر خاشاک من افتاد جایی
می پرسم: با سرمای گزنده زمستانش چه میکنی ؟
آهی میکشد و میگوید : میدانی آقا ؟ هیچ سرمایی گزندگی سرمای تبعید و آوارگی  را ندارد .
.  آنگاه لحظه ای به دور دست ها خیره میشود و داستانش را برایم شرح میدهد :
... زمستان بود . چه زمستان تلخ و سیاهی هم بود . چهار هزار و پانصد دلار به یک قاچاقچی دادم و از استانبول خودم را رساندم بلژیک . برف همچنان می بارید . در بروکسل در هتل درب و داغانی جا گرفتم. هتل که نه ؛ از آن پانسیون های ارزانی بود که غربتی ها میتوانستند در آن مسکن و ماوایی بیابند .  . نه زبان میدانستم نه تنابنده ای را می شناختم . شب که شد میآیم  بیرون بلکه نانی و مربایی و میوه ای و بیسکویتی بخرم . از یکی دو چهار راه میگذرم  . برف همچنان بی امان میبارد و سرما هم بیداد میکند  . خرت و پرتی میخرم و میخواهم  به هتلم بر گردم . اما هر چه نگاه میکنم نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . تنابنده ای هم در خیابان نیست . اگر هم باشد من نه زبان میدانم و نه نام هتلم را .  هزار بار از بالا به پایین و از پایین ببالا میروم  اما نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . همه ساختمانها شبیه هم اند  . همه یک رنگ و یک شکل . خدایا ! چه کنم چه نکنم ؟ اگر تا صبح در خیابان بمانم که  منجمد خواهم شد . ترس برم داشته بود .  آنجا در گوشه خیابان کیوسک تلفنی بود . به اتاقک آن پناه بردم . تا صبح آنجا سر پا ایستادم و لرزیدم و لرزیدم . آره دوست عزیز . هیچ سرمایی گزندگی و تلخی سرمای تبعید و آوارگی را ندارد