دنبال کننده ها

۱۴ خرداد ۱۴۰۱

حدیث بیقراری

چند ماهی بود گرین کارت آرژانتین گرفته بودیم.
شنیده بودیم با پاسپورت آرژانتینی به راحتی ویزای امریکا می‌دهند.
رفتیم اداره مهاجرت بوئنوس آیرس. مدارکمان را گذاشتم جلوی بانوی چاق و چله ای که عینهو آمیز والده آسید عباس آنجا پشت میز ی نشسته بود و با یک من عسل نمیشد خوردش.
گفتیم : سلام عرض کردیم ! انشاالله تعالی حال حضرتعالی خوب است و ملالی نیست.
فرمودند : فرمایشی داشتید ؟
عرض کردیم : ببین خانم جان ! ما چهار سال است بوئنوس آیرس هستیم. توی این دیار هیچ تنابنده ای را نمی شناسیم . همسرمان هفت ماهه حامله است . خودمان یمین از یسار نمی شناسیم . اگر بخواهد اینجا زایمان کند دچار هزار جور بدبختی می شویم . کسی را نداریم خشک و ترشان کند . من هم از کله سحر تا بوق شام سر کارم هستم . آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است . . همه قوم و خویش های ما در ینگه دنیا هستند . نه پای گریز داریم نه دست ستیز .اگر لطفی در حق ما بفرمایید دستور بدهید پاسپورت مان را زود تر بما بدهند یک عالمه منت گذار سرکار علیه عالیه خواهیم بود .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
آن علیا مخدره محترمه پرونده مان را ورقی زد و روی تکه کاغذی چیزی نوشت داد دست مان . نگاه کردیم دیدیم برای شش ماه بعد بما وقت داده است که روز فلان ساعت فلان برویم اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان قسم بخوریم شهروند بشویم پاسپورت مان را بگیریم.
گفتیم: خانم جان ، قربان آن دست ‌‌و پای بلوری تان! انگار روزی مان افتاده دست قوزی؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
هر چه زبان بازی کردیم و قربان صدقه اش رفتیم و آبغوره چکاندیم و سبزی پاک کردیم دیدیم مرغ یک پا دارد و نرود میخ آهنین در سنگ.
دیدیم نه سامان نالیدن است نه قوت صبر کردن ، لاجرم پا شدیم دمق و دلخور آمدیم رفتیم فروشگاه مان ( ما آنجا در بوئنوس آیرس فروشگاهی داشتیم بنام مروارید” La Perla” که دوغ و دوشاب و هزار تا زهر مار دیگر می فروختیم که اسم هیچکدام شان را نمیدانستیم)
شب که شد خانمی از مشتریان مان که معمولا حوالی هشت شب خسته و مانده از سرکار بر میگشت و هر شب هم یک بطر شراب ارزان قیمت میخرید تا لابد از غم روزگار بیاساید از راه رسید و گفت :
hola senior
ما بجای اینکه جواب سلامش را بدهیم شروع کردیم فحش دادن به رییس جمهور و بالا و پایین و زنده و مرده هر چه آرژانتین و آرژانتینی .
یارو نگاهی بما انداخت و گفت: چی شده سینیور ؟ نکند سنگ به رودخانه خدا انداخته ای؟
?lo que ha sucedido
داستان پاسپورت را برایش گفتیم.
گفت : پرونده ات اینجاست؟
گفتیم: si señora
پرونده را گرفت و یک اسکناس بیست دلاری هم از ما گرفت و راهش را کشید و رفت.
فردا شبش حوالی هشت شب از راه رسید و یک تکه کاغذ دست مان داد و گفت : بخوان!
کاغذ را خواندیم . نوشته بود فردا صبح ساعت فلان در اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان حضور پیدا کنید.
پرسیدیم: خانم جان ! ما دیروز آنهمه چک و چانه زدیم و آنهمه قربان صدقه رفتیم نتوانستیم کاری بکنیم. شما چطوری توانستید از پس چنین کاری بر آیید ؟
گفت : همان بیست دلار را رشوه دادیم کارتان راه افتاد !
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و پیر و دو سه رسوای دگر
فردایش با اهل و عیال رفتیم اداره فلان و شعبه فلان و همراه یک عده چینی و کره ای و گواتمالایی قسم خوردیم و شدیم شهروند آرژانتین.
پسین فردایش هم رفتیم پاسپورت مان را گرفتیم و یکراست رفتیم سفارت امریکا. آنجا دل توی دل مان نبود نکند این گرینگوها بما ویزا ندهند . چند دقیقه ای آنجا نشستیم و بدون آنکه از ما بپرسند پدرت کیست ،مادرت کیست ،چیکاره اید و در بوئنوس آیرس چه میکنید یک ویزای پنجساله کوبیدند توی پاسپورت ما ن و یکی هم توی پاسپورت عیال و گفتند بسلامت.
ما هم آمدیم فورا برای عیال یک بلیط هواپیما به مقصد سانفرانسیسکو گرفتیم و روانه اش کردیم ینگه دنیا و خودمان یکی دو ماهی آنجا ماندیم تا توانستیم خانه و مغازه را بفروشیم و راهی ینگه دنیا بشویم
. دو ماه بعد الوین جونی ما در بیمارستان اوکلند در شمال کالیفرنیا بدنیا آمد وبدین ترتیب ما هم شدیم آقای گرینگو .
و آن سال ، سال ۱۹۸۸ بود

نوا جونی ۹ ساله شد

نوا جونی ۹ساله شد
Happy 9th birthday to my beautiful, smart, and strong willed sweetheart Nava joony 🎉😘😘🥳You have turned into such a amazing young girl and We are so proud of you!
Happy Happy Birthday Nava joony
Love you
انگار همین دیروز بود که بدنیا آمده بود . تا چشم روی هم گذاشتیم دیدیم ۹ ساله شده است. لابد اگر زنده ماندیم نوزده سالگی اش را هم خواهیم دید .
از روزی که به دنیا آمده است جان و جهان ما را دگرگون کرده است . به زندگی ما معنای دیگری داده است.
زاد روزت خجسته نوا جونی عزیز. خیلی خیلی دوستت میداریم بابا جون جونی
Love you

۱۳ خرداد ۱۴۰۱

گور پدر احمد آقا

یک آقایی میخواست برود دیدن قبر خمینی.
جلوی یک تاکسی را گرفت و سوار شد.
راننده پرسید : کجا تشریف می برید؟
گفت: گور پدر احمد آقا !

من خدا نیستم

حاجی واشنگتن نخستین سفیر ایران در امریکا بود .
حسینقلی خان صدر السلطنه - ملقب به حاجی واشنگتن - فرزند میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدینشاه بود که بسال ۱۸۸۸ میلادی بعنوان نخستین سفیر ایران به امریکا فرستاده شد اما هنوز هفت ماه از ماموریتش نگذشته بود که بعلت خزانه خالی دولت ناچار شد به ایران برگردد.
روزی در امریکا پسر فقیری حاجی واشنگتن را که لباس قجری بر تن داشت در خیابان دید و گفت : پدر روحانی! می توانی چند سنت بمن کمک کنی؟
حاجی واشنگتن گفت : من کشیش نیستم پسرم !
پسرک نگاهی به سرتا پای حاجی انداخت و گفت : ما فقیر فقرا اگر پیش خدا هم برویم خواهد گفت : من خدا نیستم !

۱۱ خرداد ۱۴۰۱

بلای وبا و بلای ملایان

در دوران پادشاهی پنجاه ساله ناصر الدین شاه - که حاج سیاح محلاتی از آن بعنوان دوران خوف ‌و وحشت یاد میکند - مردم بیچاره ایران در میان دو سنگ آسیاب گیر کرده بودند و استخوان های شان خرد می‌شد :این دو سنگ آسیاب عبارت بودند از :
۱- حاکمان و دولتیان
۲- ملایان و مجتهدان
و بلایی که این مجتهدان بر سر مردم میآوردند بسیار وحشتناک تر و دلخراش تر از جور و بیداد حاکمان و دولتیان بود .
حاکمان و دولتیان با زندان و شکنجه و تبعید و کشتار ، و ملایان و مجتهدان با دو حربه بسیار کوبنده تکفیر و بابیگری آسمان زندگی این خلق پریشان را بر سرشان خراب میکردند .
ناصرالدین شاه در سال ۱۲۸۷ هجری قمری ، سه سال پیش از سفر فرنگستان سفری به عتبات داشت .
این سفر پنج ماه طول کشید و خود شاه خاطرات این سفر را نوشته است .
در این سفر بسیاری از شاهزادگان، رجال درباری ، حرمخانه شاهی ، افواج سواره و توپخانه او را همراهی میکردند . این سفر پر هزینه زمانی انجام شد که در بیشتر ایالات و ولایات کشور از جمله اصفهان و یزد و خراسان و کاشان و قم و قزوین مردم بیچاره با قحطی روبرو بودند و هر روز صدها نفر بسبب گرسنگی جان خود را از دست میدادند.
شاه در سفرنامه اش می نویسد :
« شب را در کرمانشاه بیتوته کردیم ، جماعت کثیری آمده بودند به تظلم .گویا والی آنجا ظلم را از حد گذرانده است . سر خلق نبودیم ، دادیم همه را چوب مفصلی زدند !»
در کتاب خاطرات اعتماد السلطنه می خوانیم که :
« عده ای از رعایای کرمان آمده بودند خدمت نایب السلطنه که سیل مزارع و باغات ما را خراب کرده و تخفیف مالیاتی خواسته بودند و گریه میکردند .
نایب السلطنه به عرض و لهجه آنها خندیدند .
رعایا گفتند : جد شما آغا محمد خان صاحب این تخت آمد کرمان را ویران کرد و تمام اهالی شهر را کور کرد ما گریه نکردیم ، حالا که عرض حسابی داریم و گریه میکنیم شما به لهجه ما می خندید ؟»
حاج سیاح محلاتی در کتاب خاطرات خود در باره نقش ملایان در تباهی وطن ما می نویسد :
« این سال که صدارت با عین الدوله است و ایران بیچاره دچار گرانی غله می‌باشد هنوز این بلا و بلاهای تعدیات حکام رفع نشده که وبا در ایران ظاهر شد .
در کرمانشاه قرنطینه گذاشته شد و مامورین و اطبا مواظب بودند که کسی مبتلای به این مرض عبور نکند .
یک نفر از علمای معروف اسلام از نجف با جمعیت و طلاب زیادی به عزم مشهد حرکت کرده وارد کرمانشاه شد .مامورین و اطبا خواستند ایشان را در قرنطینه نگاه داشته اطمینان از نبودن مریضی پیدا کنند ، اما طلاب گفتند : قدوم حضرت آقا برکت و رحمت است ، هر جا وارد شود بلا رفع میشود ! نباید قرنطینه شوند .
مامورین گفتند : حضرت آقا و غیر ایشان و مثل ایشان در نجف و کربلا بسیار بودند ، پس چطور وبا و بلا وارد شد ؟
همراهان آقا با چماق جواب داده طبیب و مامورین را به سختی کتک زدند . در ایران هم قانون نیست و بر اعمال و جنایت های اهل عمامه مواخذه و مجازات نیست .
به زور وارد کرمانشاه شدند و وبا هم که همراه خود آورده بودند در کرمانشاه طلوع کرد و همان روز جمعی مبتلا شدند. ‌بیست و سه نفر و تعدادی از همراهان حضرت آقا همان روز اول مردند.
همراهان حضرت آقا متفرقا به بروجرد و اصفهان و همدان و سایر شهر ها رفتند و مردم که آن چماق را دیده بودند حتما جلوگیری نکردند .
وبا هم همراه ایشان به هر جا وارد شدند نشر کرد و بسیاری از مردم بیچاره را کشت.
طرح از : احمد سخاورز
May be a black-and-white image

پند حافظانه

حافظ می خواندم . این بیت آمد :
ساقی به جام عدل بده باده ، تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
با خودم گفتم : مگر این آقای اعلیحضرت رحمتی حافظ نخوانده بود تا نگذارد گدایان سامره و نجف و کربلا وطن مان را پر بلا و ما را آواره قاره ها کنند ؟
لابد نخوانده بود

دارندگی و برازندگی


اگر روزی روزگاری کسی بما میگفت آدم هایی توی همین ینگه دنیا زندگی میکنند که ماشین زیر پای شان چهار میلیون و دویست هزار دلار قیمت دارد در جوابش میگفتیم برو عمو جان ! سر بسرمان نگذار ! مگر همچی چیزی هم ممکن است ؟
اگر روزی روزگاری یکی پیدا می‌شد بما میگفت توی همین کالیفرنیا آدم هایی هستند که قیمت خانه شان دویست سیصد میلیون دلار است باز می گفتیم : برو عمو جان ! برو عقل پیدا کن ! مگر میشود قیمت یک خانه دویست سیصد میلیون دلار باشد ؟شما هم عجب حرف های پوچی می‌زنی ها !
امروز ما رفته بودیم تعمیرگاه . ماشین مان را داده بودیم سرویس کنند. رفتیم یک لیوان قهوه برداشتیم آمدیم گوشه ای نشستیم تا ماشین مان حاضر بشود . در همین فاصله یک مجله ای را برداشتیم و ورق زدیم . اینکه میگویم مجله یکوقت خیال نکنید از آن مجله هایی است که می شود چهار کلام حرف حسابی در آن پیدا کرد ها ! بهتر است بگویم از آن مجله هاست که برای از ما بهتران چاپ میشود .
یکی دو صفحه اش را ورق زدیم کم مانده بود به مرگ مفاجات از دار دنیا برویم !
ماشین هایی را برای فروش گذاشته بود که هر کدام شان بین سه تا چهار میلیون دلار قیمت شان بود ! نه یکی نه دو تا هزار تا .
به خودمان گفتیم : یعنی روی کره زمین آدم‌هایی زندگی میکنند که فقط قیمت ماشین شان چهار میلیون دلار است ؟ مگر این ماشین صاحب مرده را از الماس و مروارید ساخته اند ؟ آخر ماشین چهار میلیون دلاری به چه کاری میآید ؟آیا با آن میشود به کره مریخ رفت ؟
مجله را هی ورق میزنیم و هی به خودمان میگوییم : ما نگاه … ما آه !
جای تان خالی رفتیم دیدن قصر ها . به به چه قصرهایی ؟ ارزانترین اش یکصد میلیون دلار بود . هفت تا اتاق خواب و دوازده تا توالت و حمام داشت . یک دریاچه خصوصی برای صید ماهی داشت . زمین تنیس و گلف داشت .
جای جناب هارون الرشید خالی که بیاید قصر سازی را از همین گرینگو های ینگه دنیایی یاد بگیرد .
حالا برای اینکه دل تان را بسوزانیم عکس چند تا از همان ماشین ها و قصر ها را اینجا میگذاریم و میگوییم امریکایی ها حق دارند که میگویند :
Good to be a king