دنبال کننده ها

۲۰ اسفند ۱۳۹۵

آقای ترومپت ....

نمیدانم چهل سال پیش بود یا پنجاه سال . رفته بودیم سینما . سینمایی در لاهیجان . بگمانم سینما استخر .
فیلمی نشان میدادند از جنگ میان سربازان دولتی و چریک ها ی چپگرا در یکی از کشورهای امریکای لاتین . جنگ در حاشیه شهرکی نیمه خراب جریان داشت .
گاه نیروهای دولتی پیشروی میکردند گاه چریک ها . تفنگ های شان هم از آن تفنگ های حسن موسایی . وسط معرکه یک پاسگاه ژاندارمری بود که یک سر گروهبان چاق و چله  دست و پا چلفتی فرماندهی اش را بعهده داشت . از آن گروهبان هایی که نیم ساعت طول میکشید تا بتواند از جایش بلند بشود . توی اتاق  سر گروهبان  قاب عکسی آویزان بود که یکطرفش عکس رییس جمهور مملکت بود  و در طرف دیگرش عکس رهبر چریک ها . هر وقت چریک ها پیشروی میکردند آقای سر گروهبان قاب عکس را میچرخانید و عکس فرمانده چریک ها ظاهر میشد . هر وقت هم میدید سربازان دولتی در حال پیشروی هستند فورا قاب عکس را می چرخانید و عکس جناب رییس جمهور پیدا میشد .
فیلم خنده داری بود . اسمش یادم نمانده است . اما این روز ها وقتی می بینم آقای ترومپت همه رشته هایی را که اوباما طی هشت سال بافته بود یک به یک پنبه میکند و دشمنان و طرفدارانش هم مدام برای هم شاخ و شانه میکشند بیاد این فیلم افتادم . چرایش را نمیدانم .بگمانم ما هم باید بالای سرمان قاب عکسی آویزان کنیم که یک طرفش عکس آقای ترومپت و طرف دیگرش عکس آقای اوباما باشد . 

۱۶ اسفند ۱۳۹۵

آقای گنده دماغ .....

یکی از بزرگان اهل تمیز  ؛  آقای ابراهیم گلستان و چند تا دیگر از دوستان خودش  را بشام بخانه اش دعوت کرده بود .
قبل از آقای گلستان یک آقای دیگری آمده بود و گوشه ای نشسته بود و نرمک نرمک جامی میزد .
آقای گلستان از راه رسید و سری تکان داد و رفت روی مبلی لمید .
تا مهمان های دیگر از راه برسند نیم ساعتی گذشت و در این نیم ساعت جناب مستطاب گلستان نه سخنی گفت و نه از آن آقای محترم پرسید خرت به چند ؟
پس از نیم ساعت ؛ آن آقای محترم رو کرد  به آقای گلستان گنده دماغ  و گفت : بسیار خوب ! حالا بیایید در باره موضوع دیگری سکوت کنیم !

۱۵ اسفند ۱۳۹۵

دو ژنرال ... دو خاطره .

در تبریز بودم . هنوز چهار پنج سالی به انقلاب مانده بود . ارتشبد شفقت را استاندار آذربایجان شرقی کرده بودند . پیش از آن فرمانده گارد جاویدان و رییس سرای نظامی بود .
من خبرنگاررادیو  بودم . گهگاه همراه  ژنرال به دیدن شهر های آذربایجان میرفتم .
تیمسار شفقت با وجودی که در فرانسه درس خوانده بود و به بالا ترین سطوح نظامی عروج کرده بود اما یک آخوند بود . منتها یک اخوند بی عمامه . آخوندی با تاج و ستاره هایی بر دوش . وقتی با او به سفر میرفتیم نه تنها از نوشیدن ام الخبائث محروم بودیم بلکه نوشیدن پپسی کولا هم ممنوع بود .
میگفتند پسر خاله شاه است . راست و دروغش را نمیدانم . مدت کوتاهی استاندار آذربایجان شرقی بود و سپس به تهران برگشت . جایش ژنرال دیگری آمد . سپهبد اسکندر آزموده . برادر همان آزموده ای که مصدق را به محاکمه کشیده بود . مردی بیسواد و بد زبان و بد عنق و چاله میدانی . میگفتند دایی جمشید آموزگار است . راست و دروغش را نمیدانم . روزی بهمراهش به ماموریت سراب رفتم . در سراب فرماندار آن شهر را به چنان فحش های ناموسی کشاند که انگاری در قورخانه ناصر الدین شاه به زبان قاطر چیان شاهی  به سربازبینوایی  ناسزا میگوید . روزی هم در تبریز به دیدار مدرسه دخترانه ای رفتیم . در حیاط دبیرستان دخترکی چادری از راه رسید و خواست بسرعت به کلاسش برود . استاندار صدایش کرد و با تحکم به مدیر مدرسه دستور داد یا چادر از سرش بردارد یا اینکه دیگر بمدرسه راهش ندهد . یکی دو سالی نگذشته بود که در بهمن ماهی سراسر تبریز را به آتش کشیدند  . شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دیدیم همه ساختمانهای دولتی در لهیب آتش سوخته اند .
و هنوز سالی نگذشته بود که انقلاب تنوره کشان از راه رسید و همه زنان را مجبور کرد چادر بسر کنند .
و من حیرتم باری همه این بود که : نظامی مرد را آخر چه کار به استانداری ؟