دنبال کننده ها

۱۲ شهریور ۱۳۹۲

اجل معلق ..... 
بعضی از این پیر و پاتال های ینگه دنیایی وقتیکه پشت فرمان ماشین شان می نشینند فی الواقع نقش اجل معلق را بازی میکنند


یادم میآید چند سال پیش  یک پیر  مرد هشتاد و شش ساله ى امريكايى  در سانتا مونيكا ، 9 نفر را كشت و چهل و پنج نفر را هم زخم و زيلى كرد .
این آقای هشتاد و شش ساله ، هنگاميكه در يكى از خيابان هاى سانتا مونيكا رانندگى ميكرد ، ناگهان كنترل اتومبيلش را از دست داد و با سرعتى بيش از هفتاد مايل در ساعت  به ميان جمعيتى رفت كه در يكى از بازارهاى روز اين شهر سرگرم خريد بودند .
در اين حادثه ، 9 تن جان خود را از دست دادند و چهل و پنج نفر هم راهى بيمارستان شدند

من وقتى اين خبر را از راديو شنيدم ، به زنم گفتم : آخر اين لاكردارها چرا به اين پير و پاتال ها اجازه ميدهند در اين سن و سال پشت فرمان بنشينند واينطورى جان خلايق را بگيرند ؟؟
ميدانيد خانمم چه جوابى داد ؟
گفت : خب ، اگر اجازه ندهند اينها رانندگى بكنند  چه كسى بايد كارهايشان را انجام بدهد ؟ چه كسى بايد براى شان نان و گوشت و سبزى و دوا و خرت و پرت هاى ديگر را بخرد ؟ چه كسى بايد خشك و ترشان بكند ؟ اينجا مگر ايران است كه بچه ها  عصاى دست پدر ها و مادرهاى شان در پيرانه سرى شان ميشوند ؟؟ اينجا  جايى است كه سال به سال ، نه پدر ها و مادر ها از بچه هاى شان خبر دارند  و نه بچه ها از پدر ها و مادر هاي شان .اينجا امريكاست آقاى گيله مرد !!
ديدم واقعا راست ميگويد . ديروز دو تا از اين خانم هاى پير و پاتال آمده بودند توى فروشگاه مان  . يكى شان بقدرى چاق بود كه نيم ساعت طول كشيد تا توانست پياده بشود و خودش را به داخل مغازه برساند . چشم هايش هم خوب نمى ديد . يك پايش هم مى لنگيد . آن ديگرى هم نه خوب مى شنيد و نه خوب مى ديد .
آمدند توى فروشگاه  و يكساعتى بالا و پايين رفتند و در اين فاصله دو تا شيشه ى مربا را شكستند و خريد مختصری هم كردند و خواستند از مغازه بيرون بروند . من دست شان را گرفتم و با چه زحمتى توانستم به پاى اتومبيل برسانمشان .
ده بيست دقيقه اى هم طول كشيد كه آن بانوى چاق و چلاق توانست پشت فرمان جا بگيرد . وقتيكه موتور ماشين شان روشن شد من توى دلم گفتم خدا به خير كند انشا الله !!

نميدانم شما فيلم زيباى about schmidt با بازى جانانه ى جك نيكلسن را ديده ايد يا نه ؟؟ . اگر تا كنون اين فيلم را نديده ايد حتما برويد آن را ببينيد چرا كه در اين فيلم است كه مى توان به عمق " تنهايى و سرگشتگى " انسان امريكايى پى برد .

راستى ، هيچ ميدانيد اين امريكايى ها چرا اينقدر به سگ هاى شان علاقه دارند ؟؟
به گمان من ، اين سگ ها  جاى خالى پدر ها و مادر ها و بچه هاى شان را در زندگى شان پر ميكنند .
شما چه نظرى داريد ؟؟ 

دوغ و دروغ !!

چطور است ما اسم حکومت نکبتی اسلامی را بگذاریم حکومت دوغ و دروغ ؟
چون بیچاره ملت مدام دوغ میخورد و دروغ می شنود .
اصلا چطور است بگوییم حکومت نماز و پیاز ؟
یعنی اینکه ملت فلکزده باید نان و پیاز بخورد و در عوض بشکرانه اینهمه نعمت و رفاه و آزادی و آسایش ؛ هفده بار دولا و راست بشود و نماز بخواند .
شما اسم بهتری سراغ ندارید ؟
مثلا : حکومت خون و جنون ؟
حکومت الاغان و کلاغان ؟
حکومت ....؟؟

۱۱ شهریور ۱۳۹۲


ما ...وبچه ها...


يكى از مشكلاتى كه ما ايرانيهاى خارج از كشور داريم ، اين است كه فرزندان ما  زبان ما را نمى فهمند وما زبان آنها را .
منظورم اين است كه : اگرچه فرزندان ما  با ما و در خانه ى ما زندگى ميكنند ، اگرچه روى يك ميز ناهار و شام و صبحانه مى خوريم ، اگرچه گهگاهى همراه ما به رستوران ايرانى مى آيند ، و اگر چه عيدى ، چهارشنبه سوري يى ، يا شب يلدايى ، با ما به جشن ايرانى ها مى آيند ، اما نگاه آنها به زندگى ، به انسان ، به جهان و پيرامون ، با نگاه ما متفاوت است .
ما ايرانى ها  قضا قدرى هستيم ، معتقديم تا خدا نخواهد برگى از درخت نخواهد افتاد !. دوستى هامان پي و پاى حسابى ندارد .بى دليل دوست و بى جهت دشمن ميشويم ! .زياده خواه هستيم . يك روده ى راست توى شكم مان نيست . همه دان هيچى ندانيم . همه مان سياستمداريم . اقتصاد دانيم . پزشكيم . روانشناسيم . از همه چيز سر در ميآوريم . و خلاصه اينكه  معجون عجايب و غرايبى هستيم كه در طبله ى هيچ عطارى پيدا نميشود .
اما بچه هايمان ؟ بچه هايمان مثل آب زلالند . دروغ و حقه بازى بلد نيستند . قضا قدرى نيستند . اهل زبان بازى و من بميرم تو بميرى نيستند . هرچه مى نمايند همان اند .و اهل دروغ هاى مصلحت آميز و راست فتنه انگيز نيستند .
ما ايرانى ها  آدم هايى هستيم كه هميشه ى خدا  دل مان از زبان مان جداست . يعنى به زبان ساده تر : آنچه را كه بر زبان مى آوريم  همان چيزى نيست كه توى دل مان داريم .ساده تر بگويم ؟ ريا كاريم .بله ، ريا كاريم . و اين ريا كارى آنچنان در تار و پود وجود و هستى و فرهنگ و شخصيت و منش و كنش ما ريشه دوانيده كه ديگر براى مان به صورت عادى در آمده است .
ما حالا بيش از سی سال است كه در سراسر دنيا پراكنده شده ايم ، بچه هايمان حالا براى خودشان كسى شده اند و فرهنگ و منش ديگرى را با خود حمل ميكنند . همين بچه هاى ما  چنان به چشم بيگانه به ما نگاه ميكنند كه انگار نه انگار از بطن خود ما بوجود آمده اند . چرا چنين است ؟ براى اينكه كنش و منش ما  براى آنها ناشناخته است !. براى اينكه نمى توانند از چند گانگى شخصيت ما سر در بياورند . ما براى آنها يك معماى حل نا شده ايم ! يك علامت سئواليم . يك اماى بزرگ هستيم .
ما حالا بيش از سی سال است كه به همه ى دار و ندارمان  چار تكبير زده ايم و در كشور هاى مختلف دنيا ، براى خودمان  خانه و زندگى و كسب و كار داريم . اما بچه هايمان  با حيرت و ناباورى نگاه مان مى كنند ، آنها مى بينند كه ما امروز با فلان آقاى ايرانى ، يا فلان خانواده ى هموطن ، چنان دوست جان جانى هستيم كه انگار يك روحيم در دو بدن ! ميرويم و مى آييم و هفته اى هفت روزش را توى خانه ى همديگر هستيم ، با هم به مسافرت ميرويم ، با هم به سينما ميرويم  و با هم آنچنان عياقيم كه در دل مان را  مثل صحراى مورچه خورت ، براى همديگر باز مى كنيم و گفته ها و نا گفته ها را باز مى گوييم . اما ، فردا و پس فردا  چنان با هم دشمن ميشويم كه سايه ى همديگر را با تير ميزنيم  و دل مان مى خواهد كه سر به تن طرف مقابل مان نباشد .
بچه هاى ما  نه از آن دوستى رياكارانه سر در مى آورند نه از اين دشمنى بى سبب . آنها چون اهل ريا و دروغ و حقه بازى و كلك و دودوزه بازى و اينجور بامبول ها نيستند ، با حيرت و نا باورى به ما و به رفتارهاى اجتماعى ما نگاه مى كنند ،
آنها مى بينند كه ما مدام ، از سعدى و مولوى و حافظ و ناصر خسرو و ديگران ، اشعار بالا بلندى  در ستايش دوستى و راستى و مردانگى و مروت و عطوفت و گذشت و بخشش مى خوانيم  و مدام از عشق و محبت و " با دوستان مروت و با دشمنان مدارا " سخن مى گوييم ، اما ، در عمل  مى بينند كه ما نه تنها مدارا با دشمنان ، بلكه مدارا با دوستان را هم به پشيزى نمى گيريم ، اين است كه آنها  به ما و به فرهنگ ما  به ديده ى ترديد و گاه تحقير نگاه ميكنند و سعى مى كنند از ما و فرهنگ ما فاصله بگيرند .
زندگى در غرب . بخصوص در امريكا . اگر هزار و يك عيب و ايراد تويش باشد ، دستكم اين حسن را دارد كه به بچه هاى ما آموخته است همانگونه كه هستند بنمايند ، يعنى ريا كارى و دروغ و دغل توى كارشان نيست ، اهل ملاحظه كارى و لاپوشانى و چاچول بازى و اينجور دوز و كلك ها نيستند ، از دوستى بى دليل و دشمنى بى سبب چيزى نميدانند .همان اند كه هستند . برخلاف خود ما كه : همان نيستيم كه مى نماييم !
ايا زمان آن نرسيده است كه از فرزندان مان " درس زندگى " بياموزيم ؟؟!!