دنبال کننده ها

۷ آبان ۱۳۹۳

کوفیان کفش مرا دزدیدند !

آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز  _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و زینب را به اسیری میفرستاد و برای ناکامی قاسم ضجه میزد - ما توی محله مان یک آقای آ شیخ ابراهیم نوحه خوانی داشتیم که شیر خشت مزاجی بود  . یعنی جسارت نباشد روم به دیوار ؛ اونکاره بود . عالم و آدم هم میدانستند .
این آ شیخ ابراهیم آمده بود توی محله مان کیوسک کوچکی ساخته بود وآبمیوه و شکلات و تخم هندوانه و اینجور هله هوله ها میفروخت .
ماه محرم که میشد این آشیخ ابراهیم ته ریشی میگذاشت و تسبیحی به دست میگرفت و میشد نوحه خوان محله مان . بینی و بین الله صدای خوبی هم داشت . آدم خوبی بود و آزارش هم به کسی نمیرسید . خیلی آدم خاکی بی غل غش و افتاده ای بود . اهل نماز و روزه و این حرفها هم نبود .
گاهگداری که کاسبی اش قمر در عقرب میشد ؛ ده بیست تا کتاب امیر ارسلان نامدار و یوسف و زلیخا و راز کامیابی بانو مهوش و اسرار مگو و نمیدانم  خواجه تاجدار و یک عالمه هم مرثیه و مصیبت نامه و کتاب های ذبیح الله منصوری را بر میداشت ومیرفت توی بازار لاهیجان و لنگرود و آستانه اشرفیه ؛ در گوشه خیابانی یا کوچه ای بساطش را پهن میکرد و کتاب میفروخت و صنار سه شاهی کاسبی میکرد . اهل حقه بازی و کلک و اینجور کار ها هم نبود .
یک شب - بگمانم شب عاشورا بود - ما توی محله مان دسته سینه زنی راه انداخته بودیم و میخواستیم برویم  توی محله های لاهیجان  - ازمحله  چهار پادشاه بگیر تا بقعه امیر شهید و شعر بافان -  خودی نشان بدهیم . وقتی سینه زنان و زنجیر زنان از مسجد محله مان بیرون آمدیم دیدیم این آ شیخ ابراهیم مان همینطور نوحه خوانان دور خودش میچرخد و دنبال کفش هایش میگردد ؛ نگو که مومنان رند کفش آقا را دزدیده و در رفته اند .
آ شیخ ابراهیم وقتی از پیدا کردن کفش هایش نا امید شد شروع کرد به خواندن نوحه تازه ای با این مضمون :
کونیان کفش مرا دزدیدند
بعد از این کیر به پا خواهم کرد
و ما هم همراه گروه سینه زنان و زنجیر زنان شعر ایشان را با مختصری دستکاری ادیبانه تکرار میکردیم که :
کوفیان کفش مرا دزدیدند
بعد از این چیز به پا خواهم کرد
و جالب این بود که خانم ها و آقایانی که به تماشای عزاداری آمده بودند به سر و سینه خودشان میکوبیدند و اشک میریختند وبجان ما دعا میکردند .
یادش به خیر . این ایام محرم هم زمان خوبی برای الواتی های آنچنانی بوده ها !!

۵ آبان ۱۳۹۳


بنوش و بمیر !
آقا ! ما امروز از صبح تا شب بیمارستان بودیم . دیشب هم تا کله سحر پلک روی پلک نگذاشتیم . چنان کمر دردی گرفته بودیم که نمی توانستیم از جای مان تکان بخوریم . از زور درد تا صبح جان کندیم و صبح که شد با چه والزاریاتی رفتیم بیمارستان ببینیم چه مرگ مان است .
دکترمان خانم جوانی است که بجای نسخه نویسی مدام نصیحت مان میکند که : نمک نخوری ها ! سیگار نکشی ها ! چربی نخوری ها !پیاده روی روزانه یادت نرود ها ! شیرینی نخوری ها !
بخودمان میگوییم : سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمده . ما توی خانه مان کم از دست عیال ملامت می شنویم این خانم دکتر هم قوز بالا قوز شده .!
چند وقت پيش ما از ترس رفتیم يك دوچرخه خريدیم ، دويست و خرده اى دلار دادیم و يك دوچرخه ى حسابى خريدیم و آوردیمش خانه و گذاشتمش توى گاراژ . تصميم داشتیم صبحهاى خيلى زود از خواب پا بشویم و برویم دوچرخه سوارى ! اما حالا مدت هاست كه آن دوچرخه توى گاراژ افتاده است و هر وقت چشم مان بهش مى افتد خنده مان مى گيرد و به خودمان مى گويیم : از هفته آينده دوچرخه سوارى را شروع خواهیم كرد ! اما هنوز كه هنوز است آن " هفته آينده " نيامده است و ما اگر چشم عيال را دور ببينیم موقع شام يا ناهار يك تكه كره توى برنج مان خواهیم گذاشت و روى سالاد مان هم دزدكى مقدارى نمك خواهیم ريخت !
آقا ! این جناب آقای چخوف یک برادری داشت که اگر چه نویسنده و نمایشنامه نویس و نمیدانم روشنفکر و اهل قلم بود اما طفلکی یک رفاقت ازلی ابدی با ودکا داشت و هر چه هم این آقای آنتون چخوف مان نصیحتش میکرد که این ودکا
. سرانجام ترا خواهد کشت در جواب میگفت : بنوشی میمیری ؛ ننوشی هم میمیری ؛ پس بهتر آن است که بنوشی و بمیری !
حالا حکایت ماست .