دنبال کننده ها

۱۲ آبان ۱۳۹۶


....که آزادگان تهیدست اند
یکی از رجال شریف و پاکدامنی که میهن ما بخود دیده است سید محمود نریمان بود که در کارهای اداری و سیاسی خیلی خشک و یکدنده بنظر می‌رسید.
محمود نریمان که در مهرماه ۱۲۷۲خورشیدی در تهران زاده شد از خانواده عون جزایری بود که بعدا آنرا به نریمان تغییر داد
او پس از پایان تحصیلات در ایران به سویس و انگلستان رفت و پس از تحصیلات عالیه به ایران بر گشت و به مقامات مهمی از وزارت دارایی (در کابینه سهیلی ودکتر مصدق). وزیر راه در کابینه ساعد مراغه ای. وزیر پست و تلگراف در کابینه حکیمی رسید و مدتی هم شهردار تهران بود.
هنگامیکه در روز ۲۸ مرداد به خانه مصدق حمله کردند نریمان کنار مصدق بود و پیشنهاد کرد که بهتر است بطور دستجمعی خود کشی کنیم
نریمان پس از کودتای ۲۸ مرداد مدتی زندانی شدو در دادگاه محاکمه مصدق حضور داشت
حسن نزیه می‌گوید :
در سال ۳۵ یا ۳۶ که به دیدن نریمان رفتم در خانه محقری در سلسبیل زندگی می‌کرد. در بین راه به نریمان بر خوردم که چند بادنجان ویک عدد نان سفید خریده بود و گفت از شما چه پنهان تدارک شام را دیده ام. در دو اتاق کوچک زندگی می‌کرد که در آن یک تختخواب آهنی ساده و یک میز و چند صندلی و فرشی شبیه زیلو دیده میشد.....
نریمان ازاعضای وفا دار جبهه ملی بود و با وجودیکه سالها وزیر دارایی مملکت مان بود اما بسیار تهیدست زیست و هنگامیکه در فروردین ۱۳۴۰ در سن ۶۸ سالگی درگذشت هزینه مجلس ختم و آرامگاه او ازطرف حاج حسن شمشیری پرداخت شد
برگرفته از نشریه دفتر هنر شماره ۲۳
به سرو گفت چرا میوه ای نمیاری؟
جواب داد که آزادگان تهیدست اند.

غم این خفته چند


می پرسد : چه می‌کنید این روزها؟
می‌گویم : به قتل عام ایام مشغولیم و گهگاه نیز " غم این خفته چند" و " این خلق پر شکایت گریان" خواب در چشم ترمان می شکند
می‌گوید : آقا! این آخوندها با بی شرمی تمام ، خر را با آخورش می‌خورند مرده را با گورش.
می‌گویم :
اینچنین کس نزاد فرزندی
گه به گورت که گه پس افکندی
می‌گوید : آقا! چرا در تمام ایران خیابانی، کوچه ای؛ گذرگاهی، جایی بنام مصدق نیست؟ مگر مصدق کم خدمتی به این ملک و ملت کرده؟
می‌گویم : در عوض بزرگراه شیخ فضل الله و بزرگراه کاشانی داریم. فقط مانده است یک بزرگراه را بکنند بنام شعبان بی مخ، یکی دیگر را هم بنام علی میر فطروس!
می‌خندد و می‌گوید :
ای آقا!چراغ هیچکس تا سحر نمی‌سوزد.قاطر پیشاهنگ، آخرش توبره کش می‌شود.

فصل نان....
هوشنگ ابتهاج میگفت : توی زندان بودم. زندان اوین. یک روز عصر، سرود " ایران ای سرای امید" از بلند گوی زندان پخش می‌شد.
من با شنیدن این سرود زدم زیر گریه. زندانی دیگری پرسید : چرا گریه میکنی؟
گفتم : این سرود انقلابی را من سروده ام!
_________
تازگی ها شنیدم که یک زندانی رفته بود کتابخانه زندان اوین و از کتابدار پرسیده بود شما فلان کتاب را ندارید؟
و کتابدار گفته بود ‌: نه. نداریم. اما نویسنده اش همینجا زندانی است
------
دیروز دوستی از من پرسید چیزی در باره علی اشرف درویشیان نمی نویسی؟
در جوابش گفتم : من درویشیان را از نزدیک نمی شناختم، داستان هایش را در سال‌های جوانی ام خوانده و بسیار دوست می‌داشته ام. برای ارزیابی آثار نویسنده تاثیر گذار بی ادعایی همچون درویشیان باید قصه هایش را دوباره خوانی کنم و سیر تطور فکری اش را بیشتر و عمیق تر بشناسم. فعلا امکان و توان و اهلیت چنین کاری را ندارم.
در هر حال درویشیان با قصه های پر غصه اش در فصل نان؛ ابشوران ، سلول ۱۸، از این ولایت و سال های ابری، در جهت گیری فکری ما بسوی آرمان های عدالتخواهانه نقشی انکار ناپذیر داشت و قصه هایش که از اعماق زندگی کوته استینان روایتی ماندگار و عینی میداد در جهت گیری فکری نسل من تاثیر بسیار داشت

رقیه ....
یادم نیست کجا دیدمش . تلویزیون بود یا همین جعبه بگیر و بنشان فیس بوق . هر جا که بود این بود که یک خانم مسلمان محجبه - از آنها که آفتاب مهتاب هیچ جای اسافل اعضای شان را ندیده است - آمده بود تلویزیون و در باره چگونگی تربیت کودکان اظهار لحیه میفرمود .
پرسیدند الگوی خود شما برای تربیت دخترتان چیست ؟
فرمودند : طوری تربیتش میکنم که در راه حضرت رقیه قدم بردارد ! 
ما مانده بودیم که خدایا این حضرت رقیه دیگر کدام شیرزن اسطوره ای اسلامی است و چه گلی به سر امت اسلام زده است که حالا در زمان و زمانه ما مادری میخواهد او را الگوی تربیت فرزند خود قرار دهد ؟ کنجکاو شدیم و رفتیم مختصری دود چراغ خوردیم و دیدیم گویا این حضرت رقیه یکی دیگر از تخم و ترکه های حسین بن علی است که بنا بنوشته حدیث سازان دروغ پردازشیعی، بعد از ماجرای کربلا به اسارت لشکر یزید در آمده و در همان سه سالگی شربت شهادت نوشیده است !
آشیخ عباس قمی - معروف به محدث قمی - که کتاب معروف مفاتیح الجنان او در حوزه های علمیه تدریس میشود اساسا وجود کودکی بنام رقیه را انکار میکند و در کتاب منتهی الامال می نویسد که من در هیچ سند معتبری راجع به حضرت رقیه چیزی ندید ه ام ....
حالا ببین ما چقدر خاک بر سر شده ایم که یک مادر ایرانی میخواهد فرزندش در راه حضرت رقیه قدم بردارد . یعنی در سن سه سالگی شربت شهادت بنوشد !
اینکه گفته اند جهالت از صد لشکر تا دندان مسلح خطرناک تر است راست گفته اند .

گردن گیر
از من می پرسد : میدانی گردن گیر یعنی چه؟
می‌گویم : چی چی گیر ؟گردنه گیر؟
می‌گوید : نه آقاجان! گردن گیر
می‌گویم : والله ما گردنه گیر و نسق گیر و باج گیر و پاچه گیر شنیده بودیم اما گردن گیر نمی‌دانیم دیگر چه صیغه ای است. به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
می‌گوید : فرض بفرمایید در آن دارالخرافه اسلامی ، شما می‌روید بقالی اصغر آقای بقال یک گالن شیر بخرید، با اصغر آقا دعوای تان می‌شود. اصغر آقا بشما فحش ناموسی می‌دهد و عمه جان و خاله جان و دختر خاله جان و زنده و مرده تان را هم بی نصیب نمی‌گذارد.شما هم خون تان به جوش می‌آید و می‌زنید اصغر آقا را لت و پار میکنید. اصغر آقا می‌رود عدلیه از شما شکایت می‌کند. اگر بروید دادگاه کارتان ساخته است. هم باید احتمالا جریمه بدهید هم چند ماهی بروید زندان آب خنک میل بفرمایید
می ‌گویم : خب!
می‌گوید : خب به جمال شما! حالا باید کاری بکنید که نه زندان بروید نه از کار و کاسبی تان بیفتید ، چیکار میکنید؟ یک توک پا تشریف می‌برید جلوی اداره جلیله تعزیرات حکومتی. می بینید آنجا صدها نفر پیر و پاتال همراه یک مشت جوان بیکار به صف ایستاده اند. پیر ها اغلب شان بازنشستگان کشوری و لشکری هستند. همان‌ها که سی چهل سال توی این مملکت خدمت کرده اند و حالا در این پیرانه سری حقوق بازنشستگی شان کفاف چای و قلیان شان را نمی‌دهد. چیکار میکنید؟ می‌روید با یکی از همین آقایان وارد مذاکرات استراتژیک می‌شوید.چند میلیون تومانی از شما می‌گیرد و می‌رود دادگاه جرم شما را گردن می‌گیرد.یعنی می‌گوید اصغر آقا را او لت و پار کرده است نه حضرتعالی .
می‌رود چند ماهی زندان میخوابد. چند میلیون تومانی کاسب می‌شود. و شما هم با خیال راحت می‌روید سر کسب و کار و کاسبی تان. این را می‌گویند گردن گیر!
دو زاری ات افتاد؟

میمون
آمده بود بیمارستان. بچه اش را آورده بود واکسن بزند. دخترکی سه چهار ساله با چشمانی به رنگ دریا.
دخترک عروسکش را ناز و نوازش می‌کرد. میمونی برنگ سیاه با چشمانی درشت و درخشان.
رفته بودم واکسن بزنم. نمیدانم چه واکسنی. دکترم گفته بود تا هوا سرد تر نشده برو واکسن ات را بزن. 
چهار پنج نفری توی صف ایستاده بودیم تا نوبت مان بشود. دخترک بی‌تابی می‌کرد. لابد از آمپول می ترسید. . اگر می‌توانست می‌گریخت
مادرش دلداری اش میداد. یک بار برگشت گفت :
ببین! تو اون اتاق یه میمون هست. اگه دختر خوبی باشی میریم باهاش بازی می‌کنیم.
نگاهم به همان اتاق افتاد. فقط یک پرستار آنجا بود. یک پرستار فیلیپینی!
دلم سوخت. نمیدانم برای پرستار یا دخترک . دخترکی که چشمانش به رنگ دریا بود. به رنگ خزر.

جلوی دهان تان را بگیرید لطفا!!
می‌گویند : آقا! خانوم! وقتی سرفه میکنید. وقتی عطسه می‌زنید. لطفا جلوی دهان تان را بگیرید تا بیماری تان به دیگران سرایت نکند
من نمی‌دانم چرا هیچکس نمی‌گوید : آقا ‌!خانوم! وقتی دارید دروغ می‌گویید جلوی دهان تان را بگیرید لطفا؟ ها؟؟

در کابینه ترامپ
مدام فحش میداد. به زمین و زمان ناسزا میگفت. کاردش میزدی خونش در نمی‌آمد.
گفتم : چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ با زنت دعوات شده؟ میخواهی یک لیوان آب
خنک برایت بیاورم؟ 
در جوابم گفت : همه شان را باید از آمریکا بیرون بریزیم. همه شان را باید بفرستیم به همان جهنم دره ای که از آنجا آمده اند. اینها همه شان تروریست هستند. آمریکا جای مسلمانها نیست. ما یک کشور مسیحی هستیم. مسلمانها بروند همان سرزمین های خودشان هر خاکی که می‌خواهند روی سر خودشان بریزند.
روی تکه کاغذی یاد داشتی می نویسم به دستش میدهم. نوشته ام :
1600-Pennsylvania Ave-NW
Washington DC . 20500
می پرسد : این دیگر چیست؟
میگویم: آدرس آقای ترامپ است. برو آنجا شاید توی کابینه اش یک جای خالی برای حضرتعالی داشته باشد

هراس بیشه غربت
امروز حدود چهارصد مایل رانندگی کردم . باید از حوالی سانفرانسیسکو میرفتم به شمالی ترین نقطه کالیفرنیا. آنجا که مرز بین اورگان و کالیفرنیاست.
صبح زود اتومبیلم را برداشتم و از بزرگراه ۵۰۵ به بزرگراه شلوغ و پر رفت و آمد شماره پنج رسیدم. هوا آفتابی و آسمان آبی. سه ساعتی راندم تا به مزرعه رفیقم رسیدم. مزرعه ای با هزاران درخت Pecan
و این Pecan میوه ای است از قبیله گردکان. کوچکتر از گر دو و کمی شیرین. نمیدانم در ایران چنین گردکانی وجود دارد یا نه؟ 
دو هزار پاند را به هفت هزار دلار خریدم و
به ولایت برگشتم. ولایتی که نان دانی ما آنجاست و همه رفیقان و آشنایان نیز آنجا یند
باری ، آدمی وقتی دویست کیلومتری از خانه اش دور می افتد نمیدانم چرا هراس بیشه غربت بر جانش میخلد و از اینکه آسمان بالای سرش از آن او نیست غمگین می‌شود. ما امروز چنین حال و هوایی داشتیم.
پس از دو سه ساعت ر انندگی حس میکردیم انگار از خان و مان خویش دور افتاده ایم. به خودمان می‌گفتیم اگر در این ولایت نا آشنا، ماشین مان با اینهمه باری که بر دوش دارد اشکالی پیدا کند دست به دامان چه کسی خواهیم آویخت و چه کار خواهیم کرد
بسلامت رفتیم و بسلامت بر گشتیم. بهنگام رفتن، در تمامی راه؛ شاملو -آن غزلخوان آزادی و آزادگی - را با خود داشتیم تا با آن صدای جادویی و آن حنجره داوودی اش برایم بخواند که : رخصت زیستن را؛ دست بسته دهان بسته گذشتم. دست بسته دهان بسته گذشتیم
و برایم بخواند که :
باید استاد و فرود آمد
در آستان دری که کوبه ندارد
ونهیب بزند که :
بگذار بر خیزد مردم بی لبخند.....