......کتابفروشی درست کرده بودم بنام کتاب ایران . وقتی شروع کردم عالی بود .کتاب های افستی ؛ زیر میزی ؛ جلد سفید ؛ بی اجازه ؛ با اجازه ؛ هر جور کتابی در میآمد . مردم هم افتاده بودند به کتاب خواندن . دو سه مشتری از راههای دور - مثل شهرک غرب - ماهی یکبار می آمدند . صندوق عقب ماشین شان را پر میکردند و میرفتند تا ماه دیگر .
یک آقای دیگری بود که با شنل زرشکی میآمد کتابفروشی . با بوی ادکلن بسیار و خیلی فرنگی . این آقا از مشتریان پر و پا قرص کتاب های سیاسی بود . خیلی هم پولدار بود .
یک روز آمد و گفت به دلیل ریخت و قیافه و شنل ام دیشب مرا گرفتند و بردند کمیته و بعد از پرس و جو ؛ مرا آزاد کردند . بچه های کمیته بچه های خوبی بودند .برای آنها می خواهم کتابخانه درست کنم .
حدود پانصد جلد کتاب مذهبی ؛ سیاسی و رمان ساده .
ما کتابها را آوردیم با بسته بندی شیک و کلی روبان وپاپیون ؛ فرستادیم به کمیته . و بچه ها هم بمن زنگ زدند و تشکر کردند .
مملکت ما پر است از تناقض و آدم های خوب ....
" از حرف های لیلی گلستان "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر