دنبال کننده ها

۲۲ تیر ۱۴۰۲

کتابسوزان


پیشینه کتابسوزی در ایران
سگ در باور پیشینیان.
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

که به جان دادمش آب

که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
گل های باغچه ام را به یاد گل های پرپر شده سرزمینم کاشته ام
همه این گل ها را خودم با دست خودم کاشته ام. شبانه روز مراقب شان بودم . حالا صبح و شب بمن لبخند میزنند . من هم میگویم سلام گل های عزیزم ! مدام ناز و نواز ش شان میکنم . گاهی برای شان شعر هم می خوانم .حافظ می خوانم:
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 91 others

۲۱ تیر ۱۴۰۲

چرا گریه میکنی سینیور ؟

( از داستان های بوئنوس آیرس)
«مادربزرگ انگلیسی من در بستر مرگ ما را به بالین خود خواند و گفت: هیچ چیز مهمی در کار نیست ، من جز پیر زنی که آهسته آهسته می‌میرد نیستم. دلیلی برای نگرانی هیچ‌یک از اهالی خانه نیست .
من از همه شما معذرت می‌خواهم.»
(خورخه لوییس بورخس)
——————————
رفته بودم یک بقالی خریده بودم. در یکی از کوچه پسکوچه‌های بوئنوس آیرس. نام بقالی‌ام بود «لاپرلا» – (La Perla)یعنی «مروارید».
نان و پنیر و دوغ و دوشاب می‌فروختم. هزار نوع کالباس می‌فروختم که نام هیچ‌کدام‌شان را نمی‌دانستم.ظهر که میشد کارگرها ردیف می شدند میآمدندمغازه ام . نان و کالباس می خریدند. وقت سر خاراندن نداشتم . رفیقم سیروس گاهی میآمد کمکم .شراب هم می‌فروختم. از آن شراب‌های ارزان اما پیل‌افکن!
صبح اول وقت کفش و کلاه می‌کردم سوار اتوبوس می‌شدم می‌رفتم سر کار. مغازه‌ام را آب و جارو می‌کردم می‌نشستم به انتظار مشتری. نمی‌خواستم برای آن «نواله ناگزیر» پیش هیچ خدا و ناخدایی گردن کج کنم.
روزها بقالی می‌کردم شب‌ها می‌رفتم دانشگاه. یکی از همکلاسی‌هایم کنسول مصر در بوئنوس آیرس بود. آمده بود زبان اسپانیولی یاد بگیرد. زمان فرمانروایی آقای حُسنی مبارک بود. با مرسدس بنز می‌آمد. من اما با اتوبوس می‌رفتم.
استاد زبان اسپانیولی‌مان زنی مهربان و زیبا بود. با چشمانی آبی و موهایی به رنگ طلا. نامش هیمیلسه.
گاهگاهی با هیمیلسه میرفتم کافه تریایی می‌نشستیم و من با همان چهار کلام اسپانیولی که یاد گرفته بودم برایش از ایران می‌گفتم.
یک روز دستم را گرفت و مرا برد دیدن خورخه لوئیس بورخس. بورخس را بسیار دوست می‌داشتم. همۀ کتاب‌هایش را خوانده بودم. شیفتۀ هزارتوهایش بودم.
بورخس دیگر کاملا نابینا شده بود. من اما او را بیناترین نابینای جهان می‌دانستم.
همکلاسی‌هایم همه‌شان چینی و کره‌ای بودند. یکی دو تا هم ایرانی. آمده بودند زبان اسپانیولی یاد بگیرند. چینی‌ها اهل معاشرت و رفاقت نبودند.
همکلاس ایرانی‌ام – سیروس – در پارکینگ هتلی کار می‌کرد. می‌خواست بیاید آمریکا. به هر دری می‌زد. سرانجام همانجا زن گرفت و از کانادا سر در آورد و در جوانی هم مُرد.
بوئنوس آیرس در تب فقر و بیکاری و تورم می‌سوخت. هزاران تن از جوانان شیلیایی از چنگ آقای پینوشه گریخته و به آرژانتین پناه آورده بودند.
سینیور کاپه‌لتی رفیق و همدم دائمی‌ام بود. می‌آمد کنارم می‌نشست و با شیرین زبانی‌هایش مرا می‌خندانید. نمی‌گذاشت غمگین بمانم. هشتاد و چند سالی داشت اما قبراق و سر حال بود.
همسایه‌ها می‌آمدند از فروشگاهم خرید می‌کردند. گاهگاه درد دل هم می‌کردند. من نیمی از حرف‌های‌شان را نمی‌فهمیدم. اما پای درد دل‌هایشان می‌نشستم. پای درد دل زنان بی‌شوهر. مردان بی‌زن. زنانی با چند فرزند خردسال و دستانی خالی و محتاج نان. مردانی خسته و دلشکسته و محزون و نومید و فقیر.
آنجلا مشتری هر روزی ام بود . میآمد نان و مربایی میخرید می نشست به درد دل کردن.عاشق مردی شده بود که زن داشت و بچه داشت. گاهی گریه هم میکرد .
یک روز صبح سوار اتوبوس شدم و رفتم سر کار. نوار شجریان را گذاشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن مغازه‌ام. آی... های... وای... دلا دیدی که خورشید از شب سرد / چو آتش سر ز خاکستر برآورد... آی... های... وای...
چنان سرگرم آب و جارو بودم که نفهمیدم یکی وارد مغازه‌ام شده است. سرم پایین بود و داشتم یخچال را تمیز می‌کردم. یک وقت سرم را بلند کردم دیدم آقایی جلویم ایستاده است و با حیرت نگاهم می‌کند.
با دستپاچگی گفتم: بوینوس دیاس سینیور!
با تعجب گفت: چرا گریه می‌کنی سینیور؟!
رفیقم شهرام کوله‌پشتی‌اش را برداشته بود با پانصد دلار پول آمده بود بوئنوس آیرس. سال 1985 بود. سال جنگ. سال بی‌خانمانی و سال نکبت.
شهرام در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود. حالا در بوئنوس آیرس در پارکینگ هتلی کار می‌کرد که پاتوق پااندازها و تن‌فروشان و کارچاق‌کن‌ها و قاچاقچی‌ها بود.
شهرام گاهگاهی شب‌ها می‌آمد خانه‌مان. می‌نشستیم آبجو می‌خوردیم و خیال می‌بافتیم. دوست‌دختر آرژانتینی‌اش را هم با خودش می‌آورد. اسمش «سامارا» بود اما ما «سماور» صدایش می‌کردیم.
سامارا سعی می‌کرد زبان فارسی یاد بگیرد. دو سه کلمه‌ای هم شکسته بسته یاد گرفته بود. هر وقت بجای سامارا «سماور » صدایش میکردیم در جواب‌مان می‌گفت: کوفت! زهرمار! تکم سگ!
از تخم سگ گفتنش چنان خوش‌مان می‌آمد که مدام سر به سرش می‌گذاشتیم تا به ما بگوید تخم سگ.
یک روز با یک بغل کتاب آمده بود محل کارم .
گفتم : چه عجب اینطرفها سماور جان ؟
گفت : زهر مار ! تکم سگ ! حالا بگو ببینم به آدم بداخلاق و عصبانی در زبان فارسی چه می‌گویند؟
گفتم: عنق منکسره!
هرچه خواست تکرار کند نتوانست. اونوک چی؟ اونوک مونسره؟ آخرش کفری شد و گفت: بابا! کلمه راحت تری توی این زبان کوفتی‌تان پیدا نمی‌شود؟
گفتم: برج زهرمار!
خندید و گفت: این که همان کوفت زهرمار است.
هرچه فکر کردم کلمه ساده‌تری به ذهنم نیامد. همینطوری از دهنم پرید گُه سگ!
چشمانش برقی زد و گفت: گُه سگ یعنی چه؟
گفتم: گُه سگ یعنی گُه سگ!
گفت: به آدم بدعنق و عصبانی می‌شود گفت گُه سگ؟
گفتم: چرا که نه؟ البته که می‌شود گفت.
توی دفترش چیزی نوشت و رفت. حالا هر وقت شهرام سر به سرش می‌گذارد به شهرام می‌گوید گُه سگ!
و ما از گُه سگ گفتنش کیف می‌کنیم و کفر شهرام در می‌آید.
All reactions:
Fariba Khou, Davood Badkoobeh and 95 others

ویزا برای آقای بیل گیتس

آقای بیل گیتس میخواست برودبورکینا فاسو .
گفتند : باید ویزا بگیرید .
پرسیدند : ویزا ؟ ویزا برای چه ؟
گفتند : آقا جان ! شما کجای کاری ؟ مگر شما از زن عقدی هستی و دیگران از زن صیغه ای ؟ اگر پسر اتول خان رشتی هم باشی باید ویزا بگیری. مگر شهر هرت است ؟ کشور ها برای خودشان آقا بالا سر و قانون و مقررات و دروازه و دروازه بان و صدر اعظم و نمیدانم قاپوچی باشی دارند ؛ اگر بیل حضرتعالی هزار من آب هم بر دارد همینطور که نمیشود سرتان را پایین بیندازید بروید کشور معتبری مثل بورکینافاسو ! از آن گذشته هر کاری برای خودش قاعده قانونی دارد . خانه قاضی گردو فراوان است اما دانه دانه اش را شمرده اند .
آقای بیل گیتس گفتند : حالا که اینطور است یکی را بفرستید برود سفارت بورکینا فاسو برای مان ویزا بگیرد .
فردایش ؛ یکی از کارکنان دستگاه آقای گیتس شال و کلاه میکنند میروند سفارت بورکینا فاسو . آنجا ده بیست صفحه پرسشنامه رنگ وارنگ میگذارند جلوی آقا و میگویند : بروید بدهید آقای گیتس پرشان کند و پای شان هم امضاء بگذارد و شجره نامه اش را هم ضمیمه اش کنید و بیاورید اینجا .
آقای گیتس پرسشنامه ها را پر کردند و به همه سین جیم های خنده دار هم پاسخ دادند و آنها را با سلام و صلوات فرستادند سفارت بورکینا فاسو .
دو سه روز بعد نامه ای از سفارت بورکینا فاسو بدست آقای بیل گیتس رسید به این مضمون :
آقای محترم ! تقاضای شما برای سفر به بورکینا فاسو مورد بررسی قرار گرفت . صدور ویزا برای جنابعالی منوط به آن است که از بانک تان گواهینامه ای بیاورید که نشان دهد شما برای سفر به کشور ما دارای موجودی کافی هستید و بهنگام اقامت تان در کشور ما از خدمات درمانی دولتی و سایر خدمات عمومی رایگان استفاده نخواهید کرد .
آقای بیل گیتس بمصداق ضرب المثل معروف " از روی لاعلاجی به خر میگویند خانباجی " گواهی مخصوصی از بانک شان گرفتند که نشان میداد این جناب لنگ دراز عینکی مردنی بد لباس پریشان احوال ! صد و نوزده میلیارد دلار ثروت دارد .( متوجه عرایضم که هستید ؟ صد و نوزده میلیارد دلار !)
اینکه مقامات سفارت بورکینا فاسو با دیدن این گواهینامه چه برقی ازشان پریده است خدا میداند
May be an image of 1 person
All reactions:
Bijan Abhari, Rahmat Gholami and 77 others

متانت انسان ایرانی در تحمل رنج

بر این باورم که هیچ ملتی متانت انسان ایرانی در تحمل رنج را ندارد .
ایرانی ، مدام دشنام میشنود . از خویش واز بیگانه .
گهگاه که به خشم میآید خود نیز به خویش و مردم خویش دشنام میدهد .
اینکه : ایرانی دروغگوست
اینکه : ایرانی لافزن است
اینکه : ایرانی قابل اعتماد نیست
اینکه : ایرانی در برابر هر بادی سر خم میکند
اینکه : ایرانی تنها بخود می اندیشد
اینکه :ایرانی پست و پلید و یاوه و ابلیس است
وکار بجایی رسیده است که این ایرانی ستیزی حتی در شعر شاعران بزرگی همچون مولانا نیز راه یافته است :
ای بسا ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
و یا اینکه : با خلق روزگار سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
و حضرت مولانا پا را از این هم فراتر میگذارد و میفرماید :
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلام علیک شان کم جو نشان
خانه ی دیو است دل های همه
کم پذیر از « دیو مردم » دمدمه !
اینکه خلایق را دیو و دد و عوام کلانعام بدانیم و بدانند در جای جای شعر و نثر پارسی خودنمایی میکند
اما همین باصطلاح« دیو مردم » در طول قرنها و هزاره ها نشان داده اند که چه متانتی در تحمل رنج دارند .
تازیان آمدند کشتند سوختند و ماندند . چنگیزیان آمدند کشتند و سوختند و رفتند
تیموریان و ترکان غز آمدند ، کشتند و سوختند و رفتند
اما همین« دیو مردم » بارها و بارها با گران گوشان شمشیر به کف - چه بیگانه چه خویش - به مصلحتی و ضرورتی بامتانت و مدارا روبرو شدند تا آن موجهای سهمگین خون و جنون را از سر بگذرانند. و گذراندند .
شاید کسانی این متانت و مدارا را ترس و زبونی بنامند . اما چنین نیست
خویش و بیگانه بما دشنام میدهند .خود نیز دستکمی از بیگانگان نداریم ، اما و صد اما ، تصویر انسان ایرانی آن نیست و آنگونه نیست که در ذهن و ضمیر ما و دیگر مردمان است . این شرایط اجتماعی سیاسی اقتصادی است که از مردمانی نیک و نیک اندیش ، گرگانی درنده خو میسازد و با تغییر این شرایط، انسان ایرانی به جایگاه و منزلت اصلی خویش باز میگردد

از ماست که بر ماست

در کتاب تذکره الشعرا تالیف دولتشاه سمرقندی می خوانیم که :
امیر عبدالله بن طاهر که به روزگار خلفای عباسی امیر خراسان بود روزی در نیشابور نشسته بود . شخصی کتابی آورد به تحفه پیش او نهاد .
پرسید : این چه کتاب است؟
گفت : این قصه وامق و عذرا ست و خوب حکایتی است که حکما بنام انوشیروان جمع کرده اند .
امیر عبدالله فرمود که ما مردم قرآن خوانیم و بغیر از قرآن و شریعت پیغمبر ، ما را از این نوع کتاب در کار نیست( یعنی به درد ما نمی خورد ) و این کتاب تالیف مغان است و پیش ما مردود است.
و فرمود تا آن کتاب را در آب انداختند و حکم کرد در قلمروی او هر جا از تصانیف و مقال عجم کتابی باشد جمله را بسوزانند.
———————-
وامق و عذرا یکی از داستان های عاشقانه ادب پارسی است که عنصری برای نخستین بار در سده پنجم هجری آنرا در قالب مثنوی به نظم در آورد.
پس از عنصری شاعران دیگری از جمله نامی اصفهانی ، قتیلی بخارایی ، شعیب جوشفانی و صلحی خراسانی منظومه هایی به همین نام سروده اند .
این داستان عاشقانه از یونانی به سریانی ‌و پس از آن در عهد خسرو انوشیروان به پارسی میانه برگردانده شده بود .
May be an illustration of 2 people and text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 70 others