دنبال کننده ها

۱۱ دی ۱۳۹۵

لوییزا

لوییزا چهارد پانزده سال است برای مان کار میکند . در این چهارده پانزده سال حتی یک دقیقه دیر بر سرکارش نیامده است .هرگز احساس خستگی نکرده است . هرگز به بهانه بیماری از زیر کار در نرفته است .
آنوقت ها که کارش را شروع کرده بود چهل ساله بود . حالا پنجاه و چند ساله است اما پیرتر بنظر میآید .
صبحها اول وقت سر کارش حاضر میشود .  شیشه ها و پنجره های فروشگاه را پاک میکند .توالت ها را میشورد . کف فروشگاه را برق می اندازد . از هشت صبح تا دو بعد ازظهر یکسره کار میکند و خم به ابرو نمیآورد . اگر ببیند ماشین های ما  کثیف شده است آستین هایش را بالا میزند و میشوردشان.
لوییزا یک مهاجر غیر قانونی است .خانه و زندگی و دار و ندارش در مکزیک را فروخته و چهار هزار دلار به قاچاقچی های انسان داده است و از مرز مکزیک به امریکا آمده است .
آنروز ها که تازه کارش را شروع کرده بود همه اش نگران بچه هایش بود . دو تا از دختر هایش در مکزیک مانده بودند . یکی شان معلم بود و آن دیگری دانش آموز .
لوییزا روزی ده دوازده ساعت کار میکرد تا پولی فراهم کند و به قاچاقچی ها بدهد و دخترانش را به امریکا بیاورد .بالاخره هشت هزار دلار جمع کرد و به کار چاق کن ها داد و دخترانش  را به امریکا آورد . حالا هر دوتای شان شوهر کرده اند .بچه دار هم شده اند .اما همچنان مهاجر غیر قانونی اند
از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور امریکا شده  لوییزا دلواپس تر شده است .همه اش در نگرانی و اضطراب بسر میبرد .
از من میپرسد : آیا ترامپ ما را از امریکا بیرون میکند ؟ در آنصورت بر سر دختر ها و نوه هایم چه خواهد آمد ؟
دلداری اش میدهم و میگویم : لوییزا جان ! نگران نباش .اگر ترامپ شما و امثال شما را از امریکا بیرون کند آنوقت ما باید کاهو و خیار و زردک مان را هم از چین وارد کنیم . آنوقت قیمت یک کاهو از پنجاه سنت به پانزده دلار میرسد . نگران نباش . اتفاقی نخواهد افتاد .
اما هراس و دلواپسی را در چشمان لوییزا می بینم .
چه کاری از دستم ساخته است ؟ 

۹ دی ۱۳۹۵

حس تلخ باختن

میگوید : این شعر خیام را خوانده ای ؟
میگویم : کدام شعر ؟
سینه ای صاف میکند و میخواند :
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران
میگویم : خب ؛ منظور ؟
میگوید : من معتقدم که اصرار عجیب شاعران ما به اینکه از این دو روز زندگی لذت ببریم ؛ نتیجه شکست های پیاپی و حس تلخ تاریخی " باختن "  و بازنده بودن است . ما همیشه و در همه روزگاران بازنده بوده ایم .
میگویم : عجب ؟
میگوید : عجب بی عجب ! ما در آزمون های بزرگ تاریخی ؛ میان شور و شعور ؛ غالبا و گاه بناچار  " شور " را برگزیده ایم . انتخابی که بهایش را تا امروز نیز می پردازیم .
می پرسم : جایگاه روشنفکران ما در این شور پرستی کجاست ؟
میگوید : روشنفکری ما نیز که بناست روشن بیندیشد و پرده از تیرگی ها و ابهامات بر دارد  ؛ بجای تیرگی زدایی غالبا بر این ابهامات و تیرگی ها افزوده است اما چیزی از آن نکاسته است . یعنی که معمولا خود پرچمدار این شور دوستی های هیجان زده و نیندیشیده شده است . اما آن تک ستارگانی که در تاریخ روشنفکری ما به تلاش برای زدودن این ابهامات دست زده اند و از مرزها فراتر رفته اند اکثرا بمرگ طبیعی نمرده اند و برخی از آنان به اشکال فجیعی به قتل رسیده اند .

می پرسم : نمود های بیرونی این بحران را در کجا باید جستجو کرد ؟
میگوید : در ناسیونالیزم کاذب . در اسلام گرایی .  در اسلامی نمایی فرصت طلبانه  . و در چپ زدگی بی رویه .

۸ دی ۱۳۹۵

هود رابین ...!!


در ولایت سابق مان - آرژانتین - رییس جمهور سابق مان خانم کریستینا فرناندز را باتهام اختلاس و دزدیدن بیت المال گرفته اند و به محبس انداخته اند . 
خانم فرناندز دست به نقد 633 میلیون دلار پول دزدیده بودند که الحمدالله توسط یک بانوی قاضی فدرال مصادره شده و در اختیار دولت قرار گرفته تا بزودی  توسط دزدان تازه تری لوطی خور بشود . 
یک آقای وزیر پیشین نیز هفته گذشته وقتی میخواست صد ها هزار دلار پول دزدیده شده را در یک گورستان دفن کند توسط راهبه ای شناسایی و توسط پلیس دستگیر شد . 
حدود سی سال پیش ؛ زمانی که در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛رفیقی آرژانتینی  داشتم که در یک شرکت بیمه کار میکرد . گاهی با هم میرفتیم شامی میخوردیم و جوک میگفتیم و می خندیدیم .
یک شب به من گفت : میدانی ما به وزیر دارایی مان چه میگوییم ؟ 
گفتم : نه !
گفت : هود رابین !
گفتم : رابین هود را شنیده بودیم اما هود رابین ؟؟
گفت : رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقیران میداد ؛ اما آقای وزیر دارایی مان از فقیران می دزدد و به جیب ثروتمندان می ریزد .این است که اسمش را گذاشته ایم هود رابین !!
امروز پس از سی سال داشتم با خودم فکر میکردم ما چند تا هود رابین در ایران اسلام زده مان داریم 

۲ دی ۱۳۹۵


واژه ها بفروش میرسند !!
آقا ! این فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی که آقای آهنگر دادگر ( حداد عادل ) با آن هیکل وافوری اش آنجا پیازش کونه بسته و مقام و منصبی دارد و کار چرخان امور فرهنگی کشور است ؛ عینهو مسجد درگزین را میماند . نه سنی تویش نماز میخواند نه شیعه . اما بر اساس بودجه ای که تازگی ها به مجلس نوحه خوانان تقدیم شده در سال اینده سه میلیارد تومان برای " واژه گزینی فارسی " به همین فرهنگستان داده اند تا 261 واژه جدید بسازد که نه به درد دنیای مان میخورد نه آخرت مان .
 همانطور که مسبوق هستید ما اهل حساب و کتاب و چرتکه اندازی و اینحرفها نیستیم . سال هاست که جان گرو و جامه گرو مانده ایم . اما اگر شما اهل چرتکه اندازی باشید خواهید دید که برای هر واژه ؛ یازده میلیون و چهارصد هزار تومان خرج تراشیده اند تا اذناب آقای آهنگر دادگر و یک مشت بادنجان دور قاب چین هایی که سرشان به کلاه شان نمی ارزد بیایند بنشینند چای قند پهلو میل بفرمایند و دیبا به روم و زیره به کرمان و آبگینه به حلب ببرند و بجای واژه " کراوات " ترکیب من در آوردی و خنده دار " گردن آویز زینتی " را جایگزین بفرمایند ! بقول حضرت سعدی :
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
تصورش را بفرمایید ؛ آدمیزاد بیاید خانه و دنبال کراواتش بگردد ؛ همسرش بپرسد : دنبال چی میگردی ؟
بگوید : دنبال گردن آویز زینتی ام میگردم !
آیا آن همسر محترمه حق ندارد برود تکه ریسمانی ؛ افساری ؛ یا بقول گیله مردهای سابق و اسبق  " ویریسی * " بیاورد و به گردن شوهر جانش ببندد ؟
 آقا ! ما خودمان که اینجا در خدمت تان هستیم نه لغت شناسیم ؛ نه اهل فرهنگ و هنر هستیم ونه عضو فرهنگستان و الحمد الله پس از چهل سال مهتری توبره گم نمیکنیم اما بینی و بین الله بدون اینکه یک پاپاسی از سوی مفام معظم رهبری برای مان کارسازی شده باشد ؛ خودمان یک عالمه واژه ساخته ایم که به واژه های من در آوردی فرهنگستان میگوید زکی !! این واژه ها نه تنها به درد امروزمان میخورد بلکه تاریخ نویسان و تاریخ پژوهان قرون آتی را هم بکار میآید . حالا منباب خالی نبودن عریضه چند تا از این واژه ها و ترکیبات را اینجا می نویسیم تا خیال نکنید این آقای گیله مرد میدان خالی گیر آورده است و سرگرم شلنگ تخته اندازی است
.
دعوا خانه - بجای قوه قضاییه
جارچی خانه - بجای صدا و سیمای نکبتی جمهوری اسلامی
باجگیر خانه - بجای وزارت دارایی
وزارت بیرونی - بجای وزارت خارجه
وزارت اندرونی - بجای وزارت کشور
وزارت خرچنگ - بجای وزارت فرهنگ
وزارت در دار - بجای بیت رهبری ( یا همان وزارت دربار خدا بیامرز سابق )
وزارت تیشه و تبر - بجای وزارت ارشاد اسلامی
وزارت بیراهه - بجای وزارت راه
از قدیم ندیم ها گفته اند : شاعر و رمال و مرغ خانگی - هر سه تا جان میدهند از گشنگی .
 آقا ! شما که غریبه نیستید . ما نه شاعریم ؛ نه رمالیم نه مرغ خانگی اما به دستان بریده حضرت ابلفضل چنان واژه ها و ترکیبات و کلماتی میسازیم و به خورد خلایق میدهیم که همه فضلای ریش و سبیل دار فرهنگستان باید بیایند جلوی ما لنگ بیندازند ؛ اما بقدرتی خدا یکی از همین علمای اعلام و فضلای عبا ابریشمی دست توی جیب عبای مبارک شان نمیکنند و چهار قرانی برای ما کارسازی نمی فرمایند و ابدا هم نمیگویند آقای گیله مرد خرت به چند ؟
 آقا ! ما کسب و کارمان پاچه گیری و قلمزنی است اما اگر پایش بیفتد می توانیم عینهو یک میکانیک کهنه کار ارمنی ! اسم هزار جور آچار را برای تان ردیف کنیم که عمرا به گوش تان نخورده باشد .
خیال میکنید داریم خالی بندی میفرماییم ؟ پس بفرمایید :
 آچار شاخدار - آچار رینگی - آچار شمع - آچار بکس - آچار تخت دو سر - آچار چار سو - آچار چپقی - آچار چپقی دسته زانویی - آچار چپقی دسته کشویی- آچار چرخ -آچار سه تفنگه - آچار فرانسه - آچار کلاغی - آچار نیم - آچار هفت سر ....باز هم بگوییم ؟
 آقا ! حیف نیست این آقای گیله مرد با اینهمه کمالات !! بجای اینکه در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی بنشیند و هی شبانه روز واژه سازی بفرماید حالا در فرنگستان زردک و مارچوبه و خربوزه و خیار و بادنجان میفروشد و همه این علمای اعلام فرهنگستانی را به تخم پسرش هم حساب نمیکند ؟
www.gilehmard.net

۳۰ آذر ۱۳۹۵

مستم از باده شبانه هنوز

مستم از باده شبانه هنوز
ساقی ما نرفته خانه هنوز
هست مجلس بر آن قرار که بود
هست مطرب بر آن ترانه هنوز
چشم مستت به غمزه جادو
میزند تیر بر نشانه هنوز
میکشی و به غمزه میگویی :
عاشقی توبه کرد یا نه هنوز ؟
نازنینا ! ز عشق تو بالله
عالمی توبه کرد و ما نه هنوز
در دریای عشق می طلبیم
جان نیاورده در میانه هنوز
حافظ خسته ؛ در میانه بماند
میرود یار بر کرانه هنوز

" حافظ جان جانان "

صد رحمت به کفن دزد اولی

میگوید : میخواهم پسرم را بفرستم مجسمه سازی یاد بگیرد
میگویم: چه خوب . اما چرا مجسمه سازی ؟
میگوید : شغل پولسازی است !
میگویم : مجسمه سازی ؟ ما تا حالا مجسمه ساز پولدار ندیده ایم . مجسمه ساز ها قاشق ندارند که با آن آش شان را بخورند .آسمان لحاف و زمین تشک شان است . از مال پس و از جان عاصی اند . آنوقت میخواهی پسرت را بفرستی مجسمه ساز بشود ؟ عقلت کجاست ؟
میگوید : شما از دنیا خبر نداری آقاجان !  اینطوری که دنیا دارد پیش میرود در آینده نزدیکی باید به تعداد شهر های ایران مجسمه برای شاهنشاه آریامهر و رضا شاه کبیر بسازیم. تازه کجایش را دیده ای ؟ همین روزهاست که صد ها مجسمه از صدام حسین و معمر قذافی و حافظ اسد و حسنی مبارک هم بسازیم و بدهیم ببرند در شهر های عراق و سوریه و مصر و لیبی نصب کنند !
میخندم و میگویم : راست میگویی والله !بیخود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند : صد رحمت به کفن دزد اولی !!

۲۹ آذر ۱۳۹۵

این برج محل زندگی با فرهنگ هاست !!

" این مملکت متعلق به کوخ نشینان است "
از حرف های روح الله خمینی

** آقا !ما داشتیم توی روزنامه های قدیمی وعده وعید های حضرت امام خمینی رحمت الله علیه را در باره کوخ نشینان میخواندیم  روزنامه اطلاعات تیتر زده بود که : خانه نخرید ؛ ما شما را صاحب خانه میکنیم
همینطور که داشتیم روزنامه ها را ورق میزدیم رسیدیم به روزنامه های امروز و جای تان خالی پای صحبت یکی از مشاوران املاک در سعادت آباد تهران نشستیم و فهمیدیم که در دار الخرافه اسلامی این آقایان ؛   اگر شما لیسانس و فوق لیسانس و دکترا نداشته باشید نمی توانید در مناطقی مثل سعادت آباد  خانه و آپارتمان بخرید . تازه اگر لیسانس و فوق لیسانس هم داشته باشید باز باید مورد  معاینه و مطالعه روانشناسانه کارشناسان ویژه  قرار بگیرید که آیا از نظر روانی صلاحیت و اهلیت همسایگی با از ما بهتران برج نشین را دارید یا نه ؟
حالا عین حرف های این آقای مشاور املاک را اینجا میگذارم تا بفهمید این انقلاب پر شکوه ما را از کجا به کجا رسانده است

«برج های مان را فقط به فوق لیسانس به بالا می فروشیم، البته مشاوره روانی و ارزیابی کارشناس ساختمان هم هست. اگر در این مشاوره قبول شدید در خدمت تان هستیم. این برج محل زندگی با فرهنگ هاست!»

اینها حرف‌های مشاور املاک است درباره فروش واحدهای برج معروفی در سعادت آباد تهران:
«برج‌های‌مان را فقط به فوق لیسانس به بالا می‌فروشیم، البته مشاوره روانی و ارزیابی کارشناس ساختمان هم هست. اگر در این مشاوره قبول شدید در خدمت تان هستیم. این برج محل زندگی با فرهنگ‌هاست!»
– مگر برج شما چه ویژگی‌هایی دارید؟ من و همسرم هر دو لیسانس داریم. براساس چه معیاری آدم‌ها را گزینش می‌کنید؟ یعنی فقط فوق لیسانس به بالاها با فرهنگ هستنند؟  
– آقا! همسایه‌ها شرط گذاشته‌اند، بیشترشان باکلاسند، می‌خواهند ساختمان‌شان یکدست باشد. حقشان است، نیست؟ خیلی‌هایشان تا ۱۰ میلیارد برای این واحدها پول داده‌اند، شما که واحد ۸۰ متری می‌خواهید باید خودتان را کمی با معیارهای آنها هماهنگ کنید.
این‌ گفت‌و‌گو میان مشتری و بنگاهدار، تنها شرط‌ های خرید یا اجاره خانه در برخی برج‌های معروف مناطق شمالی تهران نیست، انگار این روزها ویژگی‌های ظاهری، عقیدتی و شغلی هم معیار انتخاب مشتری واحدهای گرانقیمت شده. اما اصلاً مبنای یکدست شدن فرهنگ و سطح زندگی برج‌ها چیست؟ همان فرهنگ آپارتمان نشینی یا یک فرهنگ من در آوردی جدید وعجیب و غریب مبتنی بر معیارهای جامعه سرمایه‌ داری یا بهتر بگویم نوکیسگی؟
برای اینکه بیشتر از این شرط‌ ها سر دربیاورید، بهتر است بنشینید پای حرف های یک برج ساز یا مشاور املاک در منطقه سعادت آباد تهران و …
مشاور املاک در سعادت آباد تهران بلوز چهارخانه پوشیده با عینک دورمشکی. با ابهت تکیه زده به صندلی پشت چرمی بلندش. بیشتر شبیه پروفسورهاست تا مشاور املاک. همه برج سازهای معروف منطقه را به قول خودش مثل کف دست می‌شناسد.
– شما هم برای فروش برج‌هایتان شرط مدرک تحصیلی و مشاوره دارید؟  
– نه؟ مگرمی‌خواهیم دانشگاه راه بیندازیم؟ کسی که برای شما از این شرط ها گذاشته، سنگ‌ قلاب‌تان کرده یا به قول ما قلاب سنگ. من خودم درهمان برج واحد فروخته‌ام. البته همه برج‌ها شرایطی دارند؛ خانم! بپذیرید بالاخره کسی که خانه دو سه میلیاردی یا ۱۰ میلیاردی می‌خرد سطح زندگی و فرهنگش با کسی که واحد ۴۰۰ میلیونی دارد یکسان نیست.
– یعنی سطح فرهنگ آدم‌هایی که ۱۰ میلیارد پول دارند به نظر شما بالاتر است؟  
 نه من خدمت شما جسارت نمی‌کنم، اما بالاخره قبول کنید از لحاظ نوع زندگی یکی نیستند.
همین الان در بلوار ۲۴ متری ساختمان پنج طبقه دارم. هر طبقه دو واحد؛ یکی ۴۰۰ متری یکی ۷۰ متری.
۴۰۰ متری‌ها ۱۰ میلیارد، ۷۰ متری‌ها یک میلیارد. مسلماً کسی که ۱۰ میلیارد پول دارد از نظر زندگی با آن یک میلیاردی در یک حد قرار نمی‌گیرد. این الان خودش شده یک معضل.
 – یعنی برای واحد ۷۰ متری شرط می‌گذارند؟  
– بله بعضی‌ها شرط می‌گذارند که طرف آدم حسابی باشد یا یک جور دیگری مشکل را حل می‌کنند.
 – چه جوری؟  
– معمولاً مالک ۴۰۰ متری واحد ۷۰متری را هم می‌خرد به‌عنوان سوئیت میهمان.
– یعنی یک میلیارد برای میهمانش هزینه می‌کند؟  
– بله دیگه. بعضی هم که این کار را نمی‌کنند از ما می‌خواهند مشتری خوب پیدا کنیم اما نه آنجور که به شما گفته‌اند. ممکن است یک کسی فوق لیسانس باشد اما فرهنگ نداشته باشد ولی یکی با مدرک سیکل هم با فرهنگ باشد!
 – فرهنگ از نظر شما یعنی چی؟  
– این دیگر به مالکش بستگی دارد؛ برخی دوست دارند طرف به قولی شیک و پیک باشد. مثلاً اگر میهمانی گرفتند، طرف لوش ندهد. می‌دانید سعادت آباد محله مهاجر نشین است. همه نوع آدمی پیدا می‌شود. آپارتمان از متری ۵ میلیون هست تا ۳۵ میلیون. خودتان دیگر حسابش را بکنید.
 برج‌ سازی در سعادت آباد تهران  
نخستین عکس‌العمل محمد- الف، مهندس عمران و برج ساز سعادت آباد به برخی شرط‌های مشاوران املاک و سازنده‌ها برای فروش واحدهایشان، خندیدن با صدای بلند است. خودش، پدر و بستگانش سال هاست که در سعادت آباد برج‌سازی می‌کنند. او درباره شرط‌ های عجیب و غریب می‌گوید:
– آنها که شرط می‌گذارند در برج‌شان همه فوق لیسانس به بالا باشند، حتماً ساختمان را خاص شغل‌های ممتاز ساخته‌اند. برخی برج‌ها هم مثلاً همه‌ شان پزشکند، می‌خواهند، یکدست باشد.
– یعنی شما هیچ شرطی برای فروش برج های‌تان نمی‌گذارید؟  
– الان طرح‌های ما همه سونا، استخر و جیم دارند و حدوداً ماهی ۵۰۰ – ۴۰۰ تومان شارژ ماهانه‌شان است. قطعاً با این شرایط باید کسانی ساکن شوند که حاضرند این پول را بپردازند و سر ماه نگویند ما که از استخر و باشگاه استفاده نمی‌کنیم. در واقع یک جورغربال فرهنگی داریم.
– غربال فرهنگی یعنی چی؟  
– اینکه خریدار صرفاً پولدار نباشد؛ مثلاً پدر من اصلاً به این موضوع توجه نمی‌کند. همیشه به او می‌گویم از روی طرز صحبت و برخورد آدم‌ها هم می‌شود فرهنگ‌شان را حدس زد.
 – چه جوری؟  
 مثلاً کسی که می‌گوید «داش این خونه چند؟» یا «داش این خونه رو می‌خرم عددی نیست» قطعاً از همان پولدارهایی است که فقط پول دارند. برای همین بنگاه‌ها را توجیه می‌کنیم مشتری برایمان بیاورد که سرش به تنش بیارزد.
– از نظر شما کسی که سرش به تنش می‌ارزد چطور آدمی است؟  
– برای ما مطمئناً ملاک ماشین مدل بالا و فوق لیسانس نیست. ما می‌خواهیم آدم هایی برج‌مان را بخرند که از نظر فرهنگی و خانوادگی شخصیت داشته باشند، 




۲۸ آذر ۱۳۹۵

بلبلان خاموش و خر عر میکند ....

گاهی اوقات آدم دلش میگیرد . بد جوری هم میگیرد . گاه از نکبت ایام و گاه نیز از آنکه می بیند بلبلان خاموش و خر عر میکند - از صدای عرعرش گوش فلک کر میکند .
آدم دلش میگیرد وقتی می بیند پادوی فلان باشگاه ورزشی عهد بوقعلیشاه ؛  حالا مفسر سیاسی وتحلیلگر و  تاریخ دان شده است و پای میکروفن می نشیند و آسمان و ریسمان را بهم میدوزد و پرت و پلا بهم می بافد و دست آخر هم لگدی به جنازه مصدق میزند و یک مشت بخو بریده از همه جا رانده هم برایش هورا میکشند و باد در آستینش میدمند .
آدم دلش میگیرد که خدایا ! ما دیگر چه مردمی هستیم ؟
به یکی گفتند : فلانی در مجلسی از شما تعریف و تمجید بسیار کرده است .
شروع کرد به های های گریه کردن .
پرسیدند : چرا گریه میکنی ؟
گفت : کاشکی فلانی بمن ناسزا میگفت . کاشکی مرده و زنده ام را یکی میکرد . کاشکی هر چه از دهانش میآمد نثار من و آباء و اجدادم میکرد .
گفتند : آخر چرا ؟
گفت : برای اینکه نمیدانم چه کار احمقانه ای کرده ام که فلانی از من تعریف کرده است .
حالا حکایت ماست .

۲۵ آذر ۱۳۹۵

مدینه فاضله و مدینه جاهله
ابونصر فارابی فیلسوف نامدار ایرانی ؛ جامعه را " مدینه " نام میگذارد و آنرا بر دو نوع تقسیم میکند .
1- مدینه فاضله
2- مدینه نازله یا مدینه جاهله
 بنظر فارابی مدینه فاضله جامعه ای است که در آن دادگستری و سعادت واقعی حکمفرماست . مدینه فاضله همانند پیکر سالم انسانی است و رهبر آن باید دارای جسم و جانی نیرومند ؛هوش ؛ زیرکی و قدرت بیان باشد
او میباید  دانش دوست ؛کم شهوت ؛عاری از هوس ؛ بزرگ منش ؛ بی اعتنا به امور دنیایی ؛ دوستدار عدالت ؛ گریزان از بیداد گری؛ نرم خوی ؛ شجاع ؛ و مدافع حق باشد .
اما مدینه نازله ( یا مدینه جاهله )را  فارابی به چند نوع تقسیم کرده است .
1- مدینه بداله ( که در چنین جامعه ای هدف اصلی بدست آوردن ثروت است )
2-مدینه تغلب یا مدینه جلادین ( که در آن هدف اصلی زور گویی و ستمگری است )
3- مدینه سیاره ( که هدف آن لذت جویی است )
4-مدینه جماعیه ( که در آن هرج و مرج حکمفرماست )
5-مدینه ضاره ( که در آن گمراهی وعوامفریبی و دروغ حکم میراند )
6- مدینه ضروری (که هدف آن است که حد اقل نیاز های زندگی برای همگان تامین شود )
7- مدینه نذالت ( که هدف اصلی گرد آوری زر و سیم و مال و منال است )
88- مدینه کرامت (که هدف آن کسب برتری و شهرت پرستی است )
اکنون پرسش این است که : با این توصیفاتی که ابونصر فارابی از جامعه بدست میدهد ؛ جامعه بر ساخته حکومت نکبتی اسلامی را در کدامین مدینه قرار میدهید ؟

۲۳ آذر ۱۳۹۵

حلب . شهری که دیگر نیست

حَلب نام بزرگ‌ترین شهر[۱] و پایتخت تجاری[۲] سوریه است.[۳] شهر حَلَب در استان حلب در شمال کشور سوریه واقع شده است. این شهر یکی از کهن‌ترین شهرهای منطقه خاورمیانه است و در روزگاران قدیم نام آن خلپه بوده و یونانیان قدیم آن را با نام برویا[۴] می‌شناختند. شهر حلب در نقطه سوق‌الجیشی و مهم بازرگانی در نیمه‌راه دریای مدیترانه و رود فرات قرار دارد.
شهر حلب از نیمه سال ۲۰۱۲ میلادی، به جبهه اصلی جنگ داخلی سوریه تبدیل شده است و اکنون به مناطقی تحت کنترل نیروهای دولتی و شورشیان تقسیم شده است.[۳]

تاریخچه[ویرایش]

اقوام و پیروان مذاهب گوناگون طی هزاره‌های گذشته در حلب ساکن شده و در کنار یکدیگر می‌زیسته‌اند. حلب یکی از گذرگاه‌های مهم بین شرق و غرب بوده است.[۵]
نشانه‌هایی از معماری دوران هیتی، رومی، بیزانسی و ایوبی را می‌شود در حلب مشاهده کرد. خیابان‌هایی با تاریخچه‌های دوران رومی و یونانی، بقایایی از بنای کلیساهای سده ششم میلادی، دیوارها و دروازه‌هایی از قرون وسطی، مساجدی مربوط به دوره ایوبیان و مملوکان و نیز مساجد و کاخ‌هایی از دوران حکومت عثمانی و معماری عربی از حلب شهری چند فرهنگی ساخته‌اند.[۶]
در دسامبر ۱۹۴۷ میلادی و پس از صدور قطعنامه ۱۸۱ مجمع عمومی سازمان ملل متحد، مجموعه حملاتی یهودستیزانه علیه جمعیت یهودی شهر رخ داد که به شورش‌های ضدیهودی حلب معروف گشت. این حملات باعث مهاجرت بیش از نیمی از جمعیت یهودیان حلب شد.[۷]

جغرافیا[ویرایش]

حلب در ۳۵۵ کیلومتری شمال دمشق، پایتخت سوریه، قرار دارد و پایتخت تجاری و فرهنگی این کشور به شمار می‌رود. این شهر چندین‌هزار ساله به خاطر موقعیت استراتژیک بین دریا و رود فرات، از مهم‌ترین شهرهای جهان باستان محسوب می‌شده‌است.

جمعیت[ویرایش]

حلب پُرجمعیت‌ترین شهر سوریه است. در سال ۲۰۱۲ میلادی، جمعیت شهر حلب و حومه آن در حدود ۲٫۹ میلیون نفر برآورد شده است.[۸] نزدیک به ۲۵۰٬۰۰۰ نفر از جمعیت شهر را کردها تشکیل می‌دهند.[۹]


۲۱ آذر ۱۳۹۵

بوقلمون صفت ها

از: نسیم شمال 
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار و علامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم
شب فکر شرابیم
سحر طالب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یک روز به میخانه و یک روز به مسجد
هم طالب خرما و همی طالب سنجد
هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد
با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
اسباب ترقی همه گردید مهیا
پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
مردم همه گویا شده مال و خموشیم
چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم
تا گربه پدیدار شودما همه موشیم
باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان
داریم جمیعا هوس حوری و غلمان
نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

۱۹ آذر ۱۳۹۵


چه نوع سیگار دوست داری ؟
رفیقم میخواهد برود ایران . میخواهد پس از سالها برود قوم و خویش هایش را ببیند .
می پرسم : چه نوع سیگاری دوست داری ؟
میگوید : سیگار ؟ من که سیگاری نیستم
میگویم : سیگاری میشوی
با حیرت میگوید : سیگاری میشوم ؟ چرا ؟ من که از حرف هایت سر در نمیآورم .
میگویم : وقتی رفتی ایران خواه نا خواه دستگیر میشوی و میروی زندان اوین . میخواهم بدانم چه نوع سیگاری دوست داری تا بگویم برایت بیاورند !
میگوید :زندان ؟ من که کاری نکرده ام .من نه سر پیازم نه ته پیاز ؛ زندان برای چی ؟
میخندم و میگویم : آنهایی که در زندان هستند مگر کاری کرده بودند ؟ همه ملت ایران مجرم است مگر خلافش ثابت بشود .
روبهی می‌دوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر می‌کند سلطان
گفت تو خر نیی چه می‌ترسی
گفت آری ولیک آدمیان
می‌ندانند و فرق می‌نکنند
خر و روباه شان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه می‌بنشناسند
اینت کون خران و بی‌خبران
حالا بگو ببینم چه نوع سیگاری دوست داری ؟

کارشان تمام است 
با نوعی شادی کودکانه میگوید : آقا ! اینها دیگر کارشان تمام است. دیگر رفتنی شده اند
می پرسم : کی ها ؟
میگوید : آخوند ها آقا ! آخوند ها دیگر رفتنی شده اند
میگویم : از کجا میدانی ؟
میگوید : آقای ترامپ ! آقای ترامپ جاروشان خواهد زد .کارشان دیگر تمام است
به ساده دلی و خوش خیالی کودکانه اش میخندم ویادم میآید وقتی آقای بوش به عراق لشکر کشی کرده بود ایرانی ها اسمش را گذاشته بودند امام زمان
انگار از اما م زمان هم کاری ساخته نبود 

۱۷ آذر ۱۳۹۵

تاکه احمق باقی است اندر جهان ....

مردم دنیا دو گروه اند :
آنها که این دارند و عقل ندارند
آنها که عقل دارند و دین ندارند

"ابوالعلاء معری - فیلسوف نا بینای عرب"

* مرکز تحقیقات دانشگاه جرج تاون امریکا میگوید  کلیساها و مراکز مذهبی این کشور در سال گذشته  یک تریلیون و دویست میلیارد دلار در آمد داشته اند  . یعنی اینکه  در آمدشان از کل در آمد تمامی شرکت ها و سازمان های عظیم دیجیتالی دنیا بیشتر است !
ما وقتی این خبر را خواندیم کم مانده بود دور از جان شما سکته ناقص بفرماییم و دچار مرگ مفاجات بشویم ؛ رفتیم نشستیم پای کامپیوترمان ببینیم این یک تریلیون و دویست میلیارد دلار چند تا صفر دارد اما همینطور که با کامپیوترمان لاس خشکه میزدیم خبر دیگری توجه مان را جلب کرد که حیف مان میآید برای تان تعریفش نکنیم .
یک آقای محترمی رفته است از کلیسای کاتولیک شکایت کرده است و میگوید : کلیسا باید دهها هزار دلار پولی را که طی سالها از او گرفته است پس بدهد .
این آقای محترم در ادعا نامه ای که به دادگاه تسلیم کرده نوشته است : من از روزی که دست چپ و راستم را شناخته ام هر یکشنبه به کلیسا رفته و به موعظه ها و وعده وعید های کشیش ها و اسقف ها و کاردینال ها گوش داده ام و همراه صد ها نفر دیگر دعا کرده ام و هر بار هم ده بیست سی دلاری سلفیده ام بلکه حضرت باریتعالی گوشه چشمی بما عنایت بفرماید و از این حصیر بودن و ممد نصیر بودن خلاص مان کند  و به نان و نوایی برسیم . اما در این چهل و چند سال نه تنها گشایشی در زندگی مان ایجاد نشده بلکه هر روز مفلوک تر و فقیر تر و فلکزده تر و بیچاره تر شده ایم .
او میگوید : اگر پولی را که در این چهل و چند سال به جیب کلیسا ریخته ام  پس انداز کرده بودم حالا می توانستم صاحب ملک و املاک و پول و پله و کیا بیا باشم و در این آخر عمری نان سواره نباشد و من پیاده !
دیگر اینکه : آخر این چه خدایی است که تا خایه مبارکش را نمالی و هر یکشنبه چند ده دلاری رشوه ندهی به حرفها و دعاها و ناله ها و ندبه هایت گوش نمیدهد و ؟ آخر این چه خدای رشوه خواری است که حق البوقش را میگیرد اما دردی از هزار و یک درد بی درمان بشر را درمان نمیکند ؟
ما وقتی حرفهای این بنده خدای ساده دل زیان دیده را خواندیم بیاد حرف های آن نویسنده آفریقایی افتادیم که میگوید :
ما صاحب مملکت خودمان بودیم تا اینکه سر و کله کشیش ها و مبلغان مذهبی پیدا شد . آنها بما گفتند : چشم هایتان را ببندید و دعا کنید . ما هم چشم هایمان را بستیم و دعا کردیم اما وقتی چشم هایمان را باز کردیم دیدیم آنها شده اند صاحب مملکت و ما شده ایم صاحب کتاب مقدس !!
مولاناست گویا که میفرماید :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟

۱۵ آذر ۱۳۹۵


خاطرات سبز .....خاطرات زيتونی ....
******
نسل من  وقتی به پشت سرش نگاه ميکند ؛ وقتی ياد ها و ياد بود های سالهای گذشته را ميکاود ؛  در پس پشت ياد های دور و دير ؛ چند نام را می بيند که در ذهن و ضميرش با ياد ها و ياد مانده ها و خاطره هايش عجين شده است . نام هايی چون :
مرضيه ؛ دلکش ؛ بنان ؛ شهیدی ؛ محمودی خوانساری ؛ گلپايگانی ؛ الهه ؛ پوران ؛ سیما بینا ؛ عهديه و.....
ياد آوری اين نام ها ؛ نام های ديگری را در ذهن و ضميرت می نشاند :
پرويز ياحقی ؛ حبيب الله بديعی ؛ استاد بهاری ؛ حسين تهرانی ؛ ورزنده ؛کسايی ؛ پايور ؛ مجيد وفا دار ؛ همايون خرم ؛ انوشيروان روحانی ؛ جليل شهناز ؛ تجويدی ؛ بهمن آزادی  و    .....
اما در عرصه ادبيات آهنگين - يا همان ترانه سرايی -  ما نام های معدودی داريم که در گذر زمان در اين چند دهه گذشته چون آذرخشی در آسمان ادبيات آهنگين ايران درخشيده اند و چنان است که گويی موسيقی شصت سال گذشته ما ؛ با نام آنها گره خورده است . نام هايی چون :
رهی معيری ؛ معينی کرمانشاهی ؛ نواب صفا ؛ بيژن ترقی ؛ تورج نگهبان  و اين اواخر شهيار قنبری و ایرج جنتی عطایی .......
در اين سی و چند سالی که گذشت  و اين آوار ويرانگری که بر سر مان فرود آمد و نام انقلاب اسلامی گرفت ؛ موسيقی ايرانی يکی از نخستين قربانيان اين فاجعه تاريخی بود و لاجرم  نسل بعد از ما - بر خلاف نسل من - وقتی به پشت سرش نگاه ميکند  و وقتی در زوايای ذهن و ضميرش به کند و کاو می پردازد ؛ ياد و خاطره ای جز مرگ و شکنجه و زندان و بيداد پيدا نمی کند .
من ؛ خاطرات و ياد بود های نسل خودم را که در ذهن و ضميرمان باقی مانده " خاطرات سبز " نام گذاشته ام  چرا که در اين خاطرات  از آوارگی ؛ بیخانمانی ؛ بی حرمتی به ارزش های انسانی ؛ فرهنگ کشی و فرهنگ ستیزی ؛ جنگ و دروغ و یاوه  و وقاحت و حیوانیت نشان و نشانه ای نيست ؛ اما خاطرات نسل بعد از من را " خاطرات زيتونی " مينامم  ؛ نه به اين سبب که به رنگ زيتون است  بلکه طعم زيتون دارد ؛ يعنی : تلخ
نسل بعد از ما ؛ براستی نسل بيچاره ای است ؛ خاطراتش که به طعم تلخ زيتون است ؛ ياد مانده هايش هم - البته اگر ياد مانده ای داشته باشد - لابد موسيقار لس آنجلسی است که آدمی با شنيدن آنها از اينکه ايرانی است و به زبان پارسی سخن ميگويد از خودش شرمسار ميشود .
غرض اینکه پریشب شاهد اجرای آهنگی بودم که موسیقیدان بر جسته و بی ادعای نسل ما - بهمن آزادی - بر شعر زیبایی از سیمین بهبهانی ساخته بود و هنرمند بی ادعای دیگری - جمشید زرین قلم  - آنرا با صدای مخملین خود میخواند . 
من با شنیدن این آهنگ با خودم گفتم : اگر آوار ویرانگر آن انقلاب بر ما و بر فرهنگ ما نازل نشده بود و اگر بجای یک موسیقی پویا و جانداری که بر خروشد و به شکرخند دست افشاند و پروا نکند بر دریدن پرده های پندار  ؛  از زمین و آسمان ما گم کرده راهان و خشت بر آب زدگان و ستاره های بی همتای موسیقی تهوع آور لس آنجلسی فرو نمیبارید ما میبایست چنین موسیقی حیاتبخشی را برای نسل های بعد به یادگار میگذاشتیم و نقبی از این پوچی و مرگیدن و مدایح مرگ و دام دام دریم هایی که از آن آزار جان می رسد  ؛ به یک موسیقی پرمایه وشادی گر میزدیم    - که سازش بود خوشی و زخمه اش از نوش و نیشخند -   اما چه می توان کرد که متاسفانه زمانه ما زمانه کوتوله هاست و در این چهل سالی که بسرعت برق و باد گذشت کوتوله ها در همه عرصه های فرهنگی و سیاسی و علمی و ادبی و اجتماعی میدان دار بوده اند و هنرمند واقعی بقول مولانا  همچنان سر در گلیم ...

۱۰ آذر ۱۳۹۵

پرچم مقدس

هر آدمیزادی یک طحال ؛ یک قلب ؛ دو تا چشم ؛ دو تا گوش ؛ دو تا کلیه ؛ نمیدانم روده و معده و لوزالمعده و پانکر هاوس دارد .
بعضی ها طحال ندارند اما زنده اند و زندگی میکنند .
بعضی ها کورند و کرند اما زنده اند و از مواهب و نعماتی که حضرت باریتعالی به آنها بخشیده است لذت می برند
بعضی ها یک کلیه بیشتر ندارند اما بقدرتی خدا میخورند و می نوشند و از آن کارهای بی ناموسی میکنند و هیچ عیب و علتی هم در زندگی شان وجود ندارد .
بعضی ها قلب و ریه و کلیه و نمیدانم لوزالمعده مصنوعی دارند اما زنده اند و به خیر و خوشی روزگار میگذرانند .
اما در تمام عالم - از اقالیم سبعه بگیر تا جابلقا و جابلسا - شما هیچ آدمیزاد و هیچ تنابنده ای را پیدا نمیکنید که یک پرچم نداشته باشد .  بله قربان تان برویم ؛ بدون روده و معده و لوزالمعده و طحال و هزار تا زهر مار دیگر میشود زندگی کرد اما بدون پرچم ؟ استغفرالله !!
شما بفرمایید تاریخ را ورق بزنید ؛از همان روز ازل تا حالا میلیون ها نفر بخاطر همین پرچم کشته و آواره و زندانی و بیخانمان و دربدر شده اند .
اصلا آقا ! شما چرا راه دور میروید ؟ همین مملکت خودمان را نگاه کنید :
حکومت عدل اسلامی آقایان یک پرچم خرچنگ قورباغه ای دارد .
آن یکی پرچم شیر و خورشید نشان دارد .
سومی پرچمی دارد که نه شیر دارد نه خورشید ( لابد شیرش رفته است مرخصی و خورشیدش هم پشت ابرها پنهان شده است ) و آن دیگری داس و چکشی دارد که روی پرچمش نقش بسته است و بدون این داس و چکش اصلا نمی تواند نفس بکشد .
و همه این پرچمداران  ؛  دشمن خونی یکدیگرند و اگر مجالی پیدا کنند از جویدن خرخره یکدیگر  لحظه ای درنگ نخواهند کرد .
در همین امریکای خودمان   ؛ حالا یک دعوا مرافعه حسابی بر سر پرچم راه افتاده است . عده ای از همین امریکاییان آمده اند و نمیدانم به چه چیزی اعتراض داشته اند که پرچم امریکا را آتش زده اند .
آقای ترامپ - که هنوز بقال نشده ترازو زنی را خوب یاد گرفته و هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکند ؛  با توپ و توپخانه پریده است وسط معرکه و کلی قال و مقال راه انداخته است که : هر کس پرچم امریکا را آتش بزند باید یکسال برود زندان و یک نقره داغ حسابی هم بشود . (باز خدا پدرش را بیامرزد که مثل برادران جمهوری نکبتی اسلامی نگفته است که باید سیصد ضربه شلاق هم بخورد تا عقلش جا بیاید )
از آنطرف عده دیگری داد و هوار و هیاهو راه انداخته اند که : پرچم امریکا را سوزاندیم که سوزاندیم . بشما چه مربوط است ؟ اصلا شما چیکاره اید ؟ سو وات ؟  دو زار بده آش تو همین خیال باش !مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟ چه بخواهید چه نخواهید پرچم سوزی حق مسلم ماست و قانون اساسی مان هم این حق را برای مان تضمین کرده است .
حالا خداکند که این قال و مقال ها به جنگ و آدمکشی و هفت تیر کشی ختم نشود که آنوقت باید خر بیاوریم و باقلا بارش کنیم .
توصیه گیله مردانه ما به پرچم سوزان و پرچم پرستان ینگه دنیایی این است که : قربان تان برویم ما ! قربان آن چشم های آبی و آن موهای طلایی و آن کله خراب تان بشویم ما !  جان مادرتان بخاطر یک تکه پارچه بی قابلیت خودتان را جر و واجر ندهید !  آخر یک تکه پارچه چه قابلی دارد که اینجوری برای هم شاخ و شانه میکشید و میخواهید هفت تیر و هفت تیر کشی راه بیندازید ؟ لطفا قبول زحمت بفرمایید نگاهی به همین پرچم مقدس امریکا بیندازید خواهید دید آنجا یک گوشه موشه ای نوشته شده است ساخت چین !Made In China
پس آتش بس ! بروید مک دانولد و کوکاکولای تان را بخورید ای گرینگو ها !!

۸ آذر ۱۳۹۵

آدمی را که بخت بر گردد

آدمی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد.

آقا ! ما نمیدانیم تازگی ها چه دسته گلی به آب داده ایم که یکی از نوه نتیجه های خوش بر و روی پسر خاله جان مان جناب مستطاب عالی حضرت والا مقام جلالت مآب معمر قذافی رهبر کبیر مرحوم مغفور مبرور لیبی - بنام عایشه خانوم قذافی - از ما تقاضای دوستی کرده است :
مژده داده ست  که بر ما گذری خواهد کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است
ما وقتی تقاضای چنین پریروی " گیسو عنبرینه و گردن تمام عود "  را دیدیم  گفتیم :
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی ؟
 باری  !  اگر چه ما با ایلدرم بیلدرم های مان نمیتوانیم مترسک جالیزی را بترسانیم و مثل کد خدا رستم از سایه خودمان هم می ترسیم اما حالا که همچون گوساله سامری در پوست شیر رفته ایم  و الحمد الله  از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی ماست چطور است ادعای پیغمبری بکنیم که  نان و آب چرب تری دارد ؟

آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما که از شیر دهن مان سوخته و حالا از ترس به دوغ هم فوت میکنیم از ترس اینکه نکند فردا پس فردا نوه نتیجه های جنابان عالیمقامان رهبران خلق های جهان جنابان آقایان استالین و مائو تسه تونگ و پل پت وژنرال پینوشه و صدام حسین و باتیستا و امام خمینی رحمت الله علیه ! هم از ما تقاضای دوستی بفرمایند ودست مان را توی پوست گردو بگذارند از پذیرش دوستی علیامخدره مکرمه محترمه عایشه خانم قذافی خود داری فرمودیم و گفتیم :
خانم جان ! سر بنه آنجا که باده خورده ای !

۷ آذر ۱۳۹۵

یادی از کیارستمی
..... وقتی در سال 1991 برای فیلم " سند باد " در کالیفرنیا بودم ؛ دانشگاه یو. سی ال. ای برنامه نمایش فیلم های ایرانی گذاشته بود . از ایران هم عده ای را دعوت کرده بودند که کیا رستمی و مهرجویی هم جزو آنها بودند . فیلم " ابر قدرت ها " ی من هم در آن جشنواره برای نخستین بار به نمایش در آمد و من اولین بار فیلم خودم را آنجا دیدم .
من و کیارستمی و دیگر بچه ها با هم رفتیم به سالن . دم در سینما پرویز صیاد و جمعی دیگر با پلاکارد ایستاده بودند و شعارشان این بود که این جشنواره را جمهوری اسلامی راه انداخته است و از همه می خواستند که جشنواره را تحریم کنند .
عباس کیا رستمی پرویز صیاد را می شناخت و وقتی او را دید پلاکارد را از دستش گرفت و به او گفت : " من اینجا می ایستم و این پلاکارد را نگه میدارم ؛ تو جای من برو توی سالن و بنشین فیلم ها را ببین ؛ اگر بعد از دیدن فیلم باز هم خواستی این پلاکارد را نگه داری آن را به تو میدهم . تو که فیلم ها را هنوز ندیده ای ؛ برای چه مرا محکوم میکنی ؟
از یاد داشت های دکتر نور الدین زرین کلک
بررسی کتاب - شماره 86- تابستان 1395

۵ آذر ۱۳۹۵



هوانگ .....
امروز یک آقای چینی میآید فروشگاه ما . نگاهی به اینسو و آنسو می اندازد و مستقیم میآید سراغ من .
می پرسم : می توانم کمک تان کنم ؟
با انگلیسی شکسته بسته ای میگوید : شما " هوانگ " دارید ؟
میگویم : چی چی ؟
میگوید : هوانگ ... هوانگ ...
به یکی از کارمندانم میگویم : ببین آقا چه میخواهد ؟
کارمندم دست آقای چینی را میگیرد و میبرد قسمت های مختلف فروشگاه را نشانش میدهد .
آقای چینی توی فروشگاه بالا و پایین میرود و نمیتواند " هوانگ " را پیدا کند . میآید سراغ من و باز میگوید : هوانگ .هوانگ
کاغذ و قلمی دستش میدهم و میگویم : اینجا بنویس ببینم چی میخواهی ؟ اما بنظر میآید که آقای چینی خواندن و نوشتن نمیداند . چند دقیقه دیگری توی فروشگاه به چپ و راست می چرخد و با دست خالی بیرون میرود و ما میمانیم حیران که خدایا " هوانگ " دیگر چه زهرماری است ؟
یاد خاطره ای می افتم .
سال 1984 بود . سه چهار روزی بود رسیده بودیم بوئنوس آیرس . وقتی قرشمال بازی ها و لجاره گری های امام خمینی را دیدیم گفتیم : ده خوب است برای کدخدا و برادرش و پیش از آنکه آ ن آقای جمارانی ما را جلوی کوره خورشید کباب بفرماید جان مان را بر داشتیم و زدیم بچاک جاده و از بوئنوس آیرس سر در آوردیم .
در بوئنوس آیرس رفتیم حاشیه شهر و هتلی گرفتیم تا کارمان جور بشود و بیاییم ینگه دنیا . هتل که چه عرض کنم ؟یک خانه کلنگی عهد دقیانوس با چند تا اتاق و آشپزخانه ای درب و داغان .
یک روز رفتیم از بقالی سر خیابان- یا بقول خودشان Almacen- تخم مرغ بخریم . زبان اسپانیولی هم نمیدانستیم . نگاهی به یخچال ها و قفسه ها انداختیم دیدیم از تخم مرغ خبری نیست .
به آقای بقال باشی بزبان انگلیسی گفتیم Eggs دارید ؟
آقای بقال باشی بر و بر نگاه مان کرد و نفهمید چه میخواهیم .
دست مان را مشت کردیم و نشانش دادیم و گفتیم : Eggs
باز هم چیزی نفهمید . خودکار و کاغذی بر داشتیم و شکل مرغی و تخم مرغی را کشیدیم و نشانش دادیم .
گفت : آها Huevosمیخواهید . بعدش رفت از توی یخچال کوچکی یک شانه تخم مرغ بیرون آورد و داد دست ما و گفت : Huevos
و این دومین کلمه اسپانیولی بود که یاد گرفتیم .
اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم Pantalon بود . یعنی شلوار
جلوی هتل ؛ دخترکم با دخترک دیگری همسن و سال خودش بازی میکرد . دخترک لیز خورد و افتاد توی جوی آب و شلوارش خیس شد .پاچه شلوارش را بالا کشید و با نوعی نگرانی کودکانه گفت :Pantalon
و ما اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم همین Pantalon بود .
حالا محض رضای خدا اگر شما میدانید " هوانگ " چه زهر ماری است لطفا خبرمان کنید اجر تان هم با حضرت امام زین العابدین بیمار ....

۱ آذر ۱۳۹۵

غم بود ؛ اما کم بود ....

این تصویر ؛ مرا با خود به سال های دور و دیر می برد . سال هایی که یادهایی از آن همچون سایه روشنی رنگین در ذهن و ضمیرم نقش بسته است .
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . با گنبدی مخروطی و یگانه .  در دامنه " شاه نشین کوه " لاهیجان - کوهی که بعدها نمیدانم چرا  "شیطان کوه  "  نامش نهادند .
این آرامگاه انگار با زندگی من گره خورده است .  به هر گوشه دنیا که کوچیده ام ؛ یادش و خاطره اش یکدم رهایم نکرده است .
گهگاه حتی عطر گل های وحشی هزار رنگ  روییده در بستر سبزش و عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنجش را ؛ اینجا - در سانفرانسیسکو - حس میکنم و  گویی آوای شبانه زنجره هایش را می شنوم و یاد ها و یاد بودهای دوران نوجوانی ام را در لابلای خشت ها و نگاره هاو ارسی هایش می جویم .
در روزهای بارانی  میرفتم در حسینیه اش که پنجره هایی چوبین با شیشه های هزار رنگ داشت درس میخواندم . دور تا دور آرامگاه نارنجستانی بود که در فصل بهار با عطر شکوفه هایش مست میشدیم .
آنجا ؛ در جوار آرامگاه ؛از دامنه کوه ؛ آبشاری نعره میکشید و گوارا ترین آب جهان را بما عرضه میکرد .
بعد ها خواستندد  بر فراز تپه ای ؛ در کنار همین آرامگاه خانقاهی بسازند  و درویش لاغر اندامی بنام درویش قنبر ؛ در گرما و باد و باران و برف و توفان وسرما  ماهها سنگ های سپیدی را می تراشید و می تراشید تا خانقاه ساخته شود .
یکی دو بار  پیر و مرادشان - مطهر علیشاه -  با هیبتی و هیئتی  همچون نقش های مینیاتور بر کاسه های چینی  با گروهی از درویشان آمده بود و سفره ای گسترده بود و صدها نفر نه ؛  بلکه هزاران نفر را به آشی و حلیمی و و شوربایی مهمان کرده بود .
غروب که میشد پیر زنی از تبار خرده مالکان بجا مانده از دوران صفوی از کمر کش جاده خاکی لنگان لنگان بالا میآمد و و در چراغ های بقعه نفتی میریخت و پولی را که زواران در ضریح ریخته بودند جمع میکرد .
بعد ها من و رفیقم چوب دراز بلندی را بر میداشتیم و بر نوک آن آدامسی می چسباندیم و آنرا از لای معجر ضریح میگذراندیم و پول های داخل ضریح را کش میرفتیم و با آن به سینما میرفتیم و فیلم های بوریس لی تماشا میکردیم .
انگار هزار سال از آن روزهای شیرین گذشته است . روزهایی که بقول اسماعیل جان شاعر :
غم بود ؛ اما کم بود 

۲۸ آبان ۱۳۹۵

سیلی......

در آنسوی دنیا - در شهر فومن - مامور شهرداری  یک سیلی به گوش زن بینوای دستفروشی  می خواباند  که کنار خیابان بساط مختصری پهن کرده است تا  نانی در بیاورد و بر سفره فقیرانه اش بگذارد و منت حاتم طایی نکشد  .
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی  - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
 بعد  بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی 

۲۵ آبان ۱۳۹۵



ترور های سیاسی در ایران
(بخش دوم )
*ترور سیاسی در تاریخ ایران از عصر ناصر الدین شاه تا کنون بارها معنا و مفهوم خود را تغییر داده است
در دوران دراز سلطنت ناصر الدین شاه همراه با تحولات بسیاری که زمینه ساز انقلاب مشروطه شد ؛ انجمن های مخفی سیاسی پدید آمدند و در پایان این دوره پنجاه ساله استبداد آسیایی بود که از تپانچه میرزا رضا کرمانی ؛ تیری به سینه شاه قدر قدرت ایران شلیک شد که کشور را یکپارچه تکان داد .
با این ترور فصلی نو در تاریخ ایران آغاز شد . درباریان میدانستند که این پادشاه را کسی کشته است که نه انگیزه فردی داشته و نه نسب از اشراف میبرد .
ناصر الدین شاه به تیر میرزا رضا در گذشت . پسرش مظفر الدین شاه ؛ میرزا رضای شاه کش را بر دار کرد
مظفر الدین شاه در روز های آخر عمر خود در برابر موج توفنده انقلاب مردم بناچار فرمان مشروطه و تشکیل مجلس اول راامضاء کرد اما محمد علی میرزا - جانشین او - از همان آغاز نشان داد که جز استبداد راهی نمیشناسد و هدفی جز سرکوب و نابودی مشروطه خواهان ندارد .
اقدامات محمد علی میرزا - از حادثه آفرینی های گوناگون تا به توپ بستن مجلس به یاری قزاقان روس - جز قوی تر کردن عزم مردم ایران نتیجه ای در بر نداشت .
مبارزه مردم انقلابی در زمان استبداد صغیر ؛ بر آگاهی سیاسی آنان افزود و سازمانهای گوناگون سیاسی بویژه در تبریز و سپس در شهر های دیگر ایران از جمله تهران شکل گرفتند .
جنبش مردم تبریز سرانجام مردم تهران ؛ گیلان و دیگر نقاط ایران را نیز بحرکت در آورد و مبارزه مسلحانه مردم سر انجام انقلاب را برای بار دوم به پیروزی رسانید .
.در همین دوران است که مرکز غیبی - انجمن انقلابی اولین هسته های حزب اجتماعیون عامیون به رهبری حیدر عمو اوغلی ؛ کربلایی علی موسیو ؛ کریم دواتگر و چند نفر دیگر بوجود میآید .
همین سازمانها بودند که انجمن تبریز را در دوره مقاومت مسلحانه علیه سپاهیان محمد علیشاه رهبری کردند و در همین دوره است که ترور سیاسی با کاربردی گسترده و در اشکال گوناگون بکار برده میشود .
مهمترین و کارآ ترین ترور سیاسی این دوره قتل اتابک امین السلطان صدر اعظم مستبد محمد علی میرزاست . او اولین نخست وزیری است که در تاریخ معاصر ایران ترور میشود . سرنوشتی که پس از آن رزم آرا ء ؛ هژیر و حسنعلی منصور به آن دچار آمدند .
قاتل اتابک - عباس آقا صراف - پس از کشتن صدر اعظم گلوله ای نیز به مغز خود شلیک میکند و در همانجا در میگذرد . در جیب عباس آقا کارتی پیدا میشود که روی آن نوشته بود : عباس آقا صراف آذربایجانی - عضو انجمن - نمره 41 - فدایی ملت
قتل اتابک یکی از دشمنان بزرگ مشروطه را از میان بر داشت . انجمن شهرت بسیاری یافت و بعنوان یک سازمان مخفی سیاسی توجه بسیاری را بخود جلب کرد . اما هر چند از عمر آن هنوز چندان نگذشته بود ؛ یکی از اعضای خود در تبریز بنام یوسف خز دوز را به اتهام تخلف از ضوابط تشکیلاتی و اخلاقی ترور کرد .
این ترور را باید نخستین ترور درون گروهی دانست که در بطن یک سازمان سیاسی صورت گرفته و این همان سنت نا پسندی است که گاه در تاریخ ایران ابعاد هولناکی داشته است .
اندکی بعد همین انجمن طرح ترور محمد علیشاه را به اجرا گذاشت .اما شاه از این ترور جان سالم بدر برد و آسیبی به او نرسید .
در چهارم صفر 1326قمری ؛ زمانی که قوام الملک شیرازی مالک بزرگ و قدرتمند فارس در باغ دیوانخانه قدم میزد ؛ جوانی به او نزدیک میشود چهار تیر به او میزند و او را به قتل میرساند . این جوان خود نیز با شلیک گلوله ای به زندگی خود خاتمه میدهد .
در تبریز حیدر عمو اوغلی طرح ترور شجاع نظام مرندی یکی از مستبدین را به اجرا میگذارد و با فرستادن بمبی به خانه اش ؛ او و پسرش را بقتل میرساند .
روز جمعه نهم دیماه برابر با 16 ذیحجه ؛ شیخ فضل الله نوری هدف سوء قصد کریم دواتگر از اعضای انجمن قرار میگیرد اما آسیب چندانی به این شیخ مشروعه خواه وارد نمیشود .
سرانجام محمد علیشاه شکست میخورد و به سفارت روس پناهنده میشود و رهبران مشروطه - از جمله بهبهانی و طباطبایی با تکریم بسیار به تهران باز میگردند . مجلس دوم گشوده میشود . احزاب سیاسی شکل میگیرند و بین سران انقلاب بر سر راههای اداره کشوربوجود میآید .
سید عبدالله بهبهانی به حمایت از حزب اعتدالیون ؛ و تقی زاده به حمایت از حزب دموکرات در برابر هم صف آرایی میکنند
حزب اجتماعیون عامیون به رهبری عمو اوغلی با تقی زاده و حزب او متحد میشود . جدال بالا میگیرد . اعتدالیون در روزنامه خود بنام استقلال ؛ و دموکرات ها در ارگان خود بنام ایران نو علیه یکدیگر به مبارزه بر می خیزند ......
" ادامه دارد "

۲۲ آبان ۱۳۹۵

ترور های سیاسی در ایران
- از انقلاب مشروطیت تا امروز -
خاکی است که رنگین شده از خون عزیزان
این ملک که بغداد و ری اش نام نهادند
*امروز پرسه ای خواهیم داشت در کوچه پسکوچه های تاریخ میهن مان و با هم صفحاتی از تاریخ را ورق خواهیم زد که با ما از ترور ها و قتل های سیاسی سخن میگوید .
ترور های سیاسی جایگاه ویژه ای در عرصه سیاست میهن ما ایفاء کرده اند و بدون شناخت دقیق علل این ترور ها شاید نتوانیم به چند و چون رویداد ها ؛ از جمله چرایی بروز انقلابی که بعد ها نام انقلاب اسلامی گرفت پی ببریم .
تاریخ ترور های سیاسی در ایران را به سه دوره تقسیم کرده ایم .
نخست دوره انقلاب مشروطیت
دوم دوران رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی
سوم دوران انقلاب و پس از آن
ترور بعنوان تاکتیک در سیاست ؛ در عصر ناصر الدین شاه است که مانند بسیاری از مظاهر و پدیده های تمدن جدید در ایران آغاز میشود . اما تاریخ ترور مردان سیاست یا ترور های سیاسی به تاریخ سیاست و مدنیت پیوند خورده است . گویی از آن زمان که انسان قدرت را شناخت ؛ جنگ و ترور هم خود را شناساند .
پیشینه ترور های سیاسی را باید در مرز افسانه و تاریخ - آنجا که می تواند سایه روشن های تاریخ تلقی شود - آغاز کرد
در ایران ما ؛ شاید کشته شدن رستم را بتوان به نوعی ترور سیاسی بحساب آورد .
آن جهان پهلوان - آنکه فردوسی همه هنر خود را در ترسیم قدرت او بکار گرفت - ناگزیر میبایست روزی از جهان میرفت
او به اندازه نسل ها مانده بود . اما قهرمان شاهنامه نه می توانست در جنگی مغلوب شود نه سزاوار بود که در بستر بمیرد . پس شغاد - نا برادری رستم - خدعه ای چید و رستم را به جنگل های کابل کشید . در آنجا دام نهاده بود . چاه هایی پر از نیزه و خنجر .
رخش ایستاد . ولی رستم نهیب زد . حیوان با سر به چاه در افتاد . نیزه ها و خنجر ها تن رستم را درید .
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی که هامون بیامد به جوش .
پیشتر از رستم ؛ افسانه تاریخی ایرانیان ترور ایرج را بیاد دارد . سومین پسر فریدون . همانکه بر ضحاک پیروز شد . همان که فریدون سلطنت ایران را بدو بخشید . اما برادران ؛ بر او رشک آوردند و ایرج را ترور کردند .
نخستین ترور سیاسی تاریخ مدون فلات ایران ترور گئوماتای غاصب بدست داریوش است . پس از او خشایار شا است که بدست خواجه سرای دربار ترور شد .
آنگاه نوبت به اردشیر رسید که باز خواجه قصر او را شبانه کشت .
همین خواجه بعدا در زمانی که میخواست داریوش -آخرین پادشاه هخامنشی - را با زهر بکشد با همان زهر کشته شد
در دوران اشکانیان اولین ترور سیاسی توسط پسران فرهاد سوم صورت گرفت که پدر خود را کشتند . در این سلسله چند پادشاه با سم یا تیر در شکارگاه ترور شدند .در دوران ساسانیان ؛ نخستین ترور بهرام اول را کشت . بعد از آن یزگرد بود که بر اثر سوء قصدی کشته شد و اعلام کردنداسب به او لگد زده است .
با آمدن مسلمانان به ایران در دوران خلافت عمر ؛ دولت ساسانی پایان گرفت .عمر نخستین کسی در تاریخ اسلام بود که ترور شد . او با شمشیر یک ایرانی بنام فیروز به هلاکت رسید . پس از او علی به شمشیر ابن ملجم از جهان در گذشت و این دومین ترور بزرگ جهان اسلام بود .
از سلسله های پس از اسلام در ایران ؛ اسماعیل سامانی بوسیله غلامانش در شکارگاه ترور شد . آنگاه نوبت به آل زیار رسید که سر سلسله شان - مرد آویج -را ترکان در اصفهان و در حمام ترور کردند .
در دوره غزنویان ؛ سلطان محمود از دو سه ترور جان سالم بدر برد اما فرزندش مسعود در سوء قصدی کشته شد .
اما به دوران سلجوقیان ؛ نخستین گروه تروریستی پا به عرصه نهاد که به روایتی نخستین حزب سیاسی و انقلابی ؛ و به تعبیری نخستین گروه قیام مسلحانه و ترور در تاریخ ایران است : فرقه اسماعیلیه .
اسماعیلیه و رهبرش حسن صباح ؛ در دوران الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی ؛ چنان خوفی در دلها افکندند که کسی آرام و قرار نداشت . آنها بودند که خواجه نظام الملک طوسی وزیر با تدبیر و نیرومند دو تن از شاهان سلجوقی را با کارد کشتند .
از میان سلسله سلاطین ایران ؛ فقط حکومت صفویه بود که بدون ترور سیاسی بزرگ روزگار گذراند
پس از آن ؛ نادر شاه افشار نیمه شبی توسط سرداران ایرانی اش در رختخواب کشته شد .
در مورد قتل نادر شاعری چنین سروده است :
شبانگه سر قتل و تاراج داشت
سحر گه نه تن سر ؛ نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر بجا ماند و نه نادری
هر چند آغا محمد خان قاجار ؛ سر سلسله خاندان قاجاریه - در شب بیستم ذیقعده 1211بدست دو تن از خدمه خود در سن 63 سالگی کشته شد اما ترور سیاسی - به مفهوم عملی سازمان یافته و از پیش برنامه ریزی شده - و بعنوان یک تاکتیک در سیاست مانند بسیاری از مظاهر تمدن نو در عصر ناصر الدین شاه است که برای اولین بار در تاریخ ایران آغاز میشود و اگر در جستجوی پیشینه ای برای آن در تاریخ گذشته ایران باشیم باید که رد آنرا در تاریخ مبارزات فرقه اسماعیلیه پژوهش کنیم .
" ادامه دارد "