دنبال کننده ها

۸ مهر ۱۳۹۴

بازی تمام شد .

یکی از زیباترین داستان هایی که غلامحسین ساعدی نوشته است " بازی تمام شد " نام دارد

 حسنی و رفیقش که حول و حوش کوره پز خانه ها در آلونک هایی تو سری خورده زندگی میکنند کارشان این است که صبح تا شام توی
آشغال ها دنبال چیز بدرد بخوری بگردند : لنگه کفشی ؛ پستانک بچه ای ؛ عروسک زوار در رفته ای ؛ خرده شیشه ای  و پاره جلی .
پدر هایشان هم هر وقت کاسبی شان روبراه نیست یا با صاحبکارشان دعوا شان شده است وقتی بخانه میآیند دق دلی شان را سر آنها در میآورند و آنها را زیر مشت و لگد میگیرند .
یک روز که حسنی از بابایش کتک مفصلی خورده است با رفیقش میروند پای گود مرده شوری .
حسنی دمغ است . حال و حوصله کار کردن و بازی و جست و خیز را ندارد .
حوالی گود مرده شور خانه صد ها چاه وجود دارد . گهگاه میروند بالای چاه و سرشان را میکنند توی چاه و فریاد میزنند و از انعکاس صدای خودشان خوششان میآید .
وقتی حسنی دلخور است رفیقش سعی میکند او را از این دمغی بیرون بیاورد .
میگوید : برویم نعش کش ها را بشماریم ؟
برویم میدان ؛ عکس سینماها را تماشا کنیم ؟
برویم محله سنگ تراش ها معرکه درویش سگ دست رو تماشا کنیم ؟
برویم باغ شکرایی گردو دزدی ؟
اما حسنی به هیچکدام رضایت نمیدهد .
رفیقش میگوید : هر کاری دلت میخواهد برایت میکنم تا از این دلتنگی بیرون بیایی
حسنی میگوید : فقط دلم میخواد دخل بابای سگ مسبمو در بیارم !
- خب بیار
-تنهایی زورم نمیرسه . حاضری دو تایی بریم سر وقتش دخلشو در بیاریم ؟
با هم قرار میگذارند پدر حسنی را بزنند . وقتی با پدر حسنی گلاویز می شوند زورشان نمیرسد و پا بفرار میگذارند و به گود مرده شور خانه میگریزند .
حالا چیکار کنند ؟ حسنی جرات بازگشت بخانه را ندارد .
حسنی فکری بسرش میزند . به رفیقش میگوید : تو برو به بابام بگو حسنی افتاده تو چاه !
وقتی خبر به گوش آلونک نشینان میرسد به سر و صورت خود میکوبند و نالان و فریاد کنان فانوس بدست بسراغ چاهها میروند بلکه حسنی را نجات بدهند . حسنی اما در کوره حاجی تیمور پنهان شده و از بالای کوره آجر پزی خلایقی را که ناله کنان دنبال او میگردند تماشا میکند .
تلاش آلونک نشینان برای پیدا کردن حسنی بی نتیجه میماند . می پندارند که حسنی در چاه افتاده و خفه شده است .
فردایش برای حسنی مجلس ختم میگیرند . حسنی با رفیقش قرار میگذارد از مخفیگاهش بیرون بیاید و  بی هوا بپرد توی مجلس ختم خودش و همه را انگشت به دهان باقی بگذارد
اما وقتی بسرعت بسوی مجلس ختم خودش میدود پایش توی آشغال ها گیر میکند و با سر به درون چاه عمیقی فرو می افتد ...
و تراژدی در اینجا شکل دیگری میگیرد .
باید داستان " بازی تمام شد " را بخوانید و حسرت بخوردید چنین نویسنده چیره دستی در 49 سالگی در غربت غریب پاریس دقمرگ شده است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر