دنبال کننده ها

۱۰ آبان ۱۳۹۴

معجزه

این آقای دکتر مان یک قرصی بما داده است تا پس از عمل جراحی مان آنرا بخوریم بلکه درد مان کمتر بشود اما انگاری دارد کار دست مان میدهد  . اسمش را برای تان نمی نویسم اما معجزه اش را چرا ؟
ما همینکه می بینیم لشکر درد با توپ و توپخانه اش بما هجوم آورده است ؛ یکی از این قرص ها را می اندازیم بالا .
ده بیست دقیقه ای طول میکشد تا یواش یواش پلک های مان سنگین بشود و برویم عالم بالا ! وقتی چشم مان را می بندیم  حس میکنیم  صدای موج دریا میآید ؛آوای مرغان دریایی را می شنویم ؛ صدای باد میآید .چشم مان را که باز میکنیم می بینیم نه بابا ! هیچ از این خبر ها نیست ؛ زار و نزار روی تخت مان افتاده ایم و چارستون بدن مان درد میکند .
دو باره چشم مان را می بندیم . این بار اما به خواب خوشی فرو میرویم . توی خواب مان همه اش چیز های عجیب و غریب می بینیم . همه اش در باغی ؛ دشتی ؛ جلگه سبزی ؛ کنار رودخانه ای ؛ حاشیه مرغزاری در حال گشت و گذاریم و آهوان و کبکان و بوقلمون های وحشی همراه با پریرویان مو طلایی با هزار کرشمه و ناز سرگرم عشوه گری ....
هیچ دل مان نمیخواهد از خواب بیدار بشویم اما وقتی بیدار می شویم هنوز از خواب نوشین مست و ملنگیم .
بگمانم جناب آقای حسن صباح رهبر فرقه اسمعلیه از همین داروهای معجزه آسا به فداییانش میداد تا به امید رسیدن به بهشت موعود بروند کارد شان را توی دل خواجه نظام الملک فرو کنند .!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر