دنبال کننده ها

۱۰ آذر ۱۳۹۴

بیاد شاهرخ مسکوب

حسن کامشاد

شاهرخ پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصي تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود. گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام. تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم. وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد. ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.» خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.» من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!» گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.» شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!» راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!» من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...» شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت. در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد». مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله فربان»! و راننده تا شيراز يک ريز برايمان رجز خواند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر