.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی !
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم !
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم .......
هر چی پول داشتیم خرج میکردیم .فردا هم خدا بزرگه ...
از حرف های ه. الف . سایه
از کتاب : پیر پرنیان اندیش
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی !
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم !
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم .......
هر چی پول داشتیم خرج میکردیم .فردا هم خدا بزرگه ...
از حرف های ه. الف . سایه
از کتاب : پیر پرنیان اندیش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر