دنبال کننده ها

۸ دی ۱۳۹۴

نیرزد صد سر نادان به نانی

نادانی بد دردی است آقا !  از شقاقلوس و طاعون و کوفت و هزار تا بلایای دیگر بد تر است . آدم نادان کور است آقا ! کر هم هست . اصلا زندگی اش به یک پاپاسی نمی ارزد .  زنده و مرده اش صد تومان است . پس بی جهت نیست که جناب ناصر خسرو میفرماید :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . پس چطور است سفره دل مان را جلوی تان پهن بکنیم بلکه در این آخر عمری بار سنگینی از روی گرده مان برداشته بشود .
اقا ! نادانی که شاخ و دم ندارد . ما سیصد سال است نان مفت میخوریم و هوای مفت استنشاق میکنیم ؛ اما تا همین امروز از معجزه " دعا " خبر نداشته ایم . نمیدانسته ایم که با دعا میشود قله قاف را فتح کرد و تا آسمان هفتم هم پرواز کرد .
آقا ! شما ممکن است از دانشگاه هاوارد در رشته فیزیک اتمی دکترا گرفته باشید اما اگر دعا بلد نباشید نه تنها آنهمه تحصیلات تان به مفت هم نمی ارزد بلکه وقتی کپه مرگ تان را گذاشتید جای تان در ژرفای اسفل السافلین خواهد بود .
آقا ! آدم نادان کر و کور است . ما اگر بجای خواندن کتابهای ارسطو و افلاطون و نمیدانم ذیمقراطیس و جنابان آقایان مارکس و هگل  ؛
رفته بودیم همین بحار الانوار مرحوم مغفور علامه مجلسی را یا دستکم همین توضیح المسائل امام خمینی لعنت الله علیه و آله را خوانده بودیم نه تنها در جهل مرکب نمیماندیم بلکه اگر " آدم " نشده بودیم لااقل یک حجت الاسلام قمپز در کن گنده دماغ بر ما مگوزیدی میشدیم و یک عمامه سرمان میگذاشتیم به این بزرگی !
آقا ! خیال نکنید شوخی میکنیم ها ! اصلا قصد شوخی نداریم به حرضت ابلفضل ! همین دیروز پریروز یکی از این آقا بلی چی های بادنجان دور قاب چین اسلامی بنام آقای پرویز سروری که  رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهرداری دارالخرافه تهران است مسئله آلودگی هوای تهران را با دو تا بسم الله و چهار تا الله اکبر و شش هفت تا قل هوالله حل کرده اند و از مقامات بلند پایه خواسته اند برای رفع آلودگی هوای تهران  گروههای دعا تشکیل بدهند  تا آنها با دعا های شان مدیریت باد و باران را بعهده بگیرند .
نمیدانیم چرا یاد آن شعر منسوب به لطفعلیخان زند افتادیم که با مختصری دستکاری گیله مردانه اینجا میگذاریمش :
یارب ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به " اخوندکی " نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی
حالا که چشم و گوش مجانی گیر آورده ایم اجازه بفرمایید یک داستانی را اینجا دو باره برایتان باز گو کنیم و برویم پی بد بختی های مان .
همانطور که مسبوق هستید سه چهار سالی بود که در کالیفرنیا باران نباریده بود . ما میخواستیم یواش یواش بار و بندیل مان را ببندیم و به ولایت دیگری کوچ کنیم . مقام کدخدایی مان را هم می خواستیم به یک بنده خدای دیگری واگذار کنیم .
امسال تابستان یک روز صبح که از خانه بیرون آمدیم دیدیم جلوی خانه مان توی خیابان یک تابلوی گل و گنده زده اند و نوشته اند دعا کنید تا باران ببارد !
ما هم که دل مان برای کبک ها و بلدرچین ها و آهوها و بوقلمون ها کباب شده بود دست به دعا بر داشتیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی !ما فدای سرتان . ما تخم چپ جنابعالی هم نیستیم ؛ اگر بما رحم نمیفرمایی به این بلدرچین ها و کبک ها و بوقلمون های وحشی رحم بفرما و چهار قطره باران بفرست .
آقا ! چشم تان روز بد نبیند . یکی دو ساعتی نگذشته بود که دیدیم همه جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته است . کم مانده بود خودمان هم توی دود و آتش بسوزیم و کباب بشویم . معلوم مان شدکه این جناب آقای باریتعالی فرق بین آب و آتش را نمیداند و هیچ زبانی هم غیر از زبان عربی سرشان نمیشود .
غرض اینکه خوب شد که جناب آقای رییس کمیسیون نظارت و حقوقی شهر داری تهران از ما دعوت نکرده است که در این گروههای دعا عضو بشویم و گرنه ممکن بود با دعاهای مان کوه دماوند آتشفشان بکند و خلایق تهرانی را جزغاله بکند .
آقا ! این جناب مولوی حق دارد که میفرماید :
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت .
عزت شما زیاد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر