دنبال کننده ها

۷ دی ۱۳۹۴

درد خنده

از داستان های بوئنوس آیرس

....کفش و کلاه میکنم و از خانه بیرون میزنم . کجا بروم کجا نروم ؟ بالاخره تصمیم میگیرم به خیابان فلوریدا بروم . از بس در خیابان فلوریدا قدم زده ام همه موزاییک هایش را می شناسم . میدانم کدام موزاییکی در کدام نقطه ای ترک بر داشته و کدام موزاییکی لق شده است .
سرگرم تماشای مغازه ها هستم که صدایی آشنا به گوشم میرسد . دو نفر دارند به زبان فارسی با هم گپ میزنند ! عجب ؟ اینسوی دنیا و ایرانی ؟ ایرانی و بوئنوس آیرس ؟
خودم را به آنها میرسانم و سلام میکنم :
به به ! دو هموطن در بوئنوس آیرس  ! .چه عجب که ما بالاخره در این سوی دنیا با دو تا هموطن بر خورد کردیم . از دیدارتون خیلی خوشوقتم .
آنها اول یکه میخورند ؛ بعد با من دست میدهند و شروع میکنیم به چاق سلامتی . یکی شان کتی سرمه ای به تن دارد و کراوات سیاهی به گردنش آویخته است . لباسش به تنش زار میزند . صورتش را هم شش تیغه کرده است  اما حرف زدنش طوری است که انگاری همین امروز از حوزه علمیه قم فارغ التحصیل شده است . خیلی قلمبه و لفظ قلم حرف میزند .در واقع یک حجت الاسلام کراواتی است .آن دیگری سیاه سوخته است و لهجه آبادانی ها را دارد .
با هم وارد کافه ای میشویم و سفارش قهوه میدهیم .از این در و آن در صحبت میکنیم . از من میپرسند که به چه کاری مشغول هستم ؟
میگویم : ای ...می پلکیم دیگر ... بالاخره یک لقمه نان در هر گوشه دنیا پیدا میشود .
آن آقای کراواتی با همان لفظ قلم می پرسد : بالاخره نفرمودید شغل شریف تان چیست ؟
میخندم و میگویم : کاسب هستم . الکاسب حبیب الله !
قهوه ام را هنوز به نیمه نرسانده ام . از آقای کراواتی می پرسم : شما در بوئنوس آیرس چه میکنید ؟ مسافرید یا میخواهید اینجا بمانید ؟
بادی توی غبغب می اندازد و میگوید : بنده از کارکنان سفارت جمهوری اسلامی هستم !
یکباره گویی یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند سردم میشود . احساس میکنم تنم دارد میلرزد .نمی دانم از خشم است یا از نفرت ؛ شاید هم از ترس باشد . میخواهم بپرسم پس ریش و پشم تان کو ؟ اما جلوی خودم را میگیرم و حرفی نمیزنم . آن جوانک سیاه سوخته هم گویا کمک کاپیتان کشتی های حمل و نقل ایرانی است .
قهوه به دهنم مزه زهر میدهد . توی دلم بخودم فحش میدهم ؛ هزار تا بد و بیراه به خودم میگویم . هی به ساعتم نگاه میکنم تا هر چه زودتر خودم را از شر این " برادران " خلاص کنم . دیگر دارد کفرم بالا میآید
آقای کراواتی می پرسد : شما چه کسب و کاری دارید ؟
هرچند کم مانده است از کوره در بروم اما به آرامی میگویم : فرش فروش هستم !
نیش اش تا بناگوش باز میشود و میگوید : بنا براین ما با جنابعالی خیلی کارها داریم !
تعجب میکنم . یعنی چه ؟ چه کارها میتوانند با من داشته باشند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها !؟
آقای کراواتی صندلی اش را به صندلی ام نزدیک تر میکند و به آرامی زیر گوشم میگوید : ببین برادر! حتما جنابعالی میدانی که قیمت دلار در بازار آزاد ایران به هفتاد و پنج تا هشتاد تومان رسیده . اگر حضرتعالی یا هریک از دوستان تان به دلار احتیاج داشتید بنده حاضرم از هزار تا صد هزار دلار بشما بفروشم . با شما راسته حسینی هم حساب میکنیم . دلار هفتاد تومان !
درد خنده ام میگیرد . میخواهم باقیمانده قهوه ام را به صورتش بپاشم اما جلوی خشم خودم را میگیرم . شماره تلفنی به من میدهد و قرار میشود بعدا با ایشان تماس بگیرم .
وقتی بخانه بر میگردم احساس میکنم هنوز زانوهایم میلرزد . به خودم هزار تا ناسزا میگویم . به خودم میگویم : دیدی مرتیکه احمق ؟ تو هی خود خوری بکن . هی جوش بزن . هی خونریزی معده بکن . دیدی آقایان چه جوری روی زمین خدا نعره میزنند و  به ریش تو و امثال تو میخندند آنوقت تو بی عرضه ترسو حتی جرات نداشتی قهوه ات را روی پوزه کثیفش بپاشی ؟ ......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر