دنبال کننده ها

۱۸ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

جای مردان سیاسی بنشانید درخت .

در خیابان های بوئنوس آیرس قدم میزنم . پاییز تازه آغاز شده است . امروز در ایران باید نوروز باشد اما اینجا نخستین روز پاییز است .
پاییز بوئنوس آیرس را دوست دارم چرا که مرا بیاد ولایتم می اندازد . ولایت من ! آه که چه دور دست و دست نیافتنی بنظر میآید
از خیابان فلوریدا به خیابان توکومان می پیچم .شهر مثل همیشه سیمایی شاد دارد .اینجا و آنجا ؛ آوارگان شیلی و بولیوی و گواتمالا بساط موسیقی راه انداخته اند و با آلات عجیب و غریبی موسیقی سر زمین شان را می نوازند . در گوشه ای به تماشا می ایستم . موسیقی شان بیانگر درد ها و رنجهای شان است .از تنهایی و بی همزبانی خسته شده ام . سری به پستخانه میزنم . نامه ها و روزنامه ها را از صندوق پستی ام بر میدارم . همانجا نامه ها را میخوانم و نگاهی شتاب آلود به روزنامه ها می اندازم . در یکی از روزنامه ها چشمم به اعلامیه ای می افتد . اعلامیه را با حیرت و ناباوری میخوانم . : انقلابیون ایرانی سفارت پرو در دانمارک را اشغال کرده اند ! اعلامیه را از سر تا ته میخوانم : ..." در حمایت از جنگ خلق در پروکه تحت رهبری حزب کمونیست آن کشور در جریان است  ساعت 9 صبح روز یازده فوریه ؛ در سالروز انقلاب ایران ؛ سفارت پرو در دانمارک به تسخیر انقلابیون ایرانی در آمد و با به اهتزاز در آوردن پرچم سرخ حزب کمونیست پرو از پنجره سفارت ؛ صحنه با شکوهی از همبستگی خلق های ایران و پرو به نمایش گذارده شد !
خلق ها !! چه واژه وحشتناکی
بیاد آن ضرب المثل عامیانه می افتم که : اگر شخم زدن بلدی چرا باغ خودت را شخم نمیزنی ؟
دوباره در خیابان فلوریدا هستم . فلوریدا زیباترین خیابان بوئنوس آیرس است . سلانه سلانه سرتاسر خیابان را می پیمایم و شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی را زمزمه میکنم . :
" ما دور افتاده ایم . درست در انتهای دنیا .
آنجا که گامی دیگر ؛ سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین .
کسی به یادمان نمی آورد
 ما دور افتاده ایم
شهرت انگور ناب مندوسا
 از دروازه های آرژانتین آنسوتر نمیرود .
و کسی رنجهای چوپانان ما را در دشت های پامپا نمی شناسد .
میلونگاها - ترانه های غمگین ما - در انزوا نواخته میشود
و از یاد رفتگان به آنها گوش می سپارند .
ما دور افتادگانیم . از یاد رفتگان ....
به دانشگاه بوئنوس آیرس میرسم . دیوارهای دانشگاه پر است از شعار و من دریغی و حسرتی بر دلم .
 در میان انواع و اقسام شعار های سیاسی شعاری توجهم را جلب میکند که هیچ رنگ و بوی سیاسی ندارد : " اریس ؛ دوستت دارم "
با خودم میگویم : عجب ؟ خوب شد که در این بلبشو بازار بازی های مسخره سیاسی ؛ آدمیزادی هم پیدا میشود که دلش بخاطر کسی می تپد . بعد بیاد آن شعر سهراب سپهری می افتم که میگوید :
جای مردان سیاسی بنشانید درخت
تا هوا تازه شود .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر