....تو کمیته مشترک اول ما رو بردن به یه اتاق تاریکی . بعد منو صدا کردن بردن یه جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لبای زندون بمن دادن . بعد چشممو بستن و از پله ها ؛ سه طبقه بردن بالا . بردن تو یه هشتی که اصلا جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم . یک صدای پیری هم میومد که آی قلبم ؛ آی قلبم .
یک لیوان و یک کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن . گفتم : اینها رو چرا به من میدی ؟ گفت : لازمت میشه !بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما . گفت : شامتو بخور ! یه سوپی بود خیلی ترش و بشدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم . ناهار هم نخورده بود م . بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن : بگیر بخواب !من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی می خوره ؛ پامو دراز کنم به یکی میخوره ؛ خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم ؛ یه نفر اومد گفت : پاشین ! پاشدیم . ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه .تو یه اتاق بنظرم بزرگی ؛ مثلا 5در 8 متر . سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن . منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره ات پنجه ! گفتم : چی ؟ گفت : شماره ات پنجه .. من هم گفتم : خیلی خب ! دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اونطرف نشوندن و گفتن : شماره ات دهه !
گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟
افتاده ز بام ؛ خاک درگه شده ام
چون سایه نیمروز کوته شده ام
روزی شوهر ؛ پدر ؛ برادر بودم
امروز همین شماره ده شده ام
.....کنار مستراح جام داده بودن . یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه . روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم بجای بالش
... از وقتی وارد کمیته مشترک شدم دقیقا 84 روز چشم بسته بودم .یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد .فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !
تا چند حساب بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم
از کتاب " پیر پرنیان اندیش " - ه. الف. سایه
یک لیوان و یک کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن . گفتم : اینها رو چرا به من میدی ؟ گفت : لازمت میشه !بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما . گفت : شامتو بخور ! یه سوپی بود خیلی ترش و بشدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم . ناهار هم نخورده بود م . بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن : بگیر بخواب !من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی می خوره ؛ پامو دراز کنم به یکی میخوره ؛ خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم ؛ یه نفر اومد گفت : پاشین ! پاشدیم . ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه .تو یه اتاق بنظرم بزرگی ؛ مثلا 5در 8 متر . سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن . منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره ات پنجه ! گفتم : چی ؟ گفت : شماره ات پنجه .. من هم گفتم : خیلی خب ! دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اونطرف نشوندن و گفتن : شماره ات دهه !
گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟
افتاده ز بام ؛ خاک درگه شده ام
چون سایه نیمروز کوته شده ام
روزی شوهر ؛ پدر ؛ برادر بودم
امروز همین شماره ده شده ام
.....کنار مستراح جام داده بودن . یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه . روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم بجای بالش
... از وقتی وارد کمیته مشترک شدم دقیقا 84 روز چشم بسته بودم .یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد .فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !
تا چند حساب بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم
از کتاب " پیر پرنیان اندیش " - ه. الف. سایه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر