دنبال کننده ها

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر