دنبال کننده ها

۶ خرداد ۱۴۰۰

از پل بپر پایین jump off a bridge

پیر زنک چشمانش خوب نمی بیند . هفتاد و چند سالی دارد .روسری نازکی روی موهایش کشیده است .عینکش از نعل اسب بزرگتر است .

می پرسد : چند سالت هست ؟

میگویم : بین پنجاه و هفتاد !

میگوید : از هفتاد سالگی ببعد زندگی چیزی جز یک شکنجه دایمی نیست. همه جای بدنت درد میکند . به درد هیچ کاری نمی خوری

میگویم : عجب ؟

میگوید : میخواهی یک نصیحتی از من بشنوی ؟

میگویم : چرا که نه ؟

با قاطعیت میگوید :

وقتی هفتاد ساله شدی

 jump off a bridge


۳ خرداد ۱۴۰۰

این مردم خوب


.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم  اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :

درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

" پیر پرنیان اندیش " سایه 

قدرت شعر

".....در ساختمان مرزی تاجیکستان ؛مرزبان بد اخلاق و طماع ؛ پا کرده بود توی یک کفش که ویزی یک کرتی ( ویزای یک باره ) داری و نمیتوانی دو باره به تاجیکستان بر گردی .
صورتی جدی و بی حالت داشت که هیچ حسی در آن دیده نمیشد .نه خشم ؛ نه افسردگی و نه خوشحالی . مانند بازجویان ک.گ.ب. شوروی .
گفتم : صفر حقداد اوف را می شناسی که رییس آکادمی تاجیکستان است ؟
گفت : می شناسم
گفتم : مهمان او هستم .
باز گفت : ویزایت یک کرتی است . اما پس از لختی تامل پرسید :
از ناصر خسرو چه میدانی ؟ یک شعرش را بخوان !
تا بحال ندیده بودم در مرز از کسی بخواهند شعر بخواند
خواندم : درخت تو گر بار دانش بر آرد - به زیر آوری چرخ نیلوفری را
ناگهان گل ازگلش شکفت و تمام ماهیچه های صورتش به حرکت در آمد .لبخند وسیعی بر لبانش نقش بست . خودش شعری از ناصر خسرو خواند و من نیز شعر دیگری خواندم .بعد از حافظ؛ از رودکی و فردوسی ....
و به این ترتیب نه تنها ویزایش را قبول کرد بلکه حق و حسابی هم نگرفت ...
« از کتاب سفر دیدار - دکتر توکلی صابری»

۲ خرداد ۱۴۰۰

گیله مرد از زبان فریدون فرح اندوز



حسن رجب‌نژاد - گیله مرد
نویسنده کیست

#طنز
#گیله_مرد

#فریدون_فرح_اندوز

نوه ها

نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- آمده اند دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ. شب رفتیم حیاط خانه نشستیم کنار آتش و یکی دوساعتی اندوه زمانه از یاد بردیم.
بچه ها بسرعت قد میکشند و ما هم بسرعت خمیده قامت میشویم
دیشب نوا جونی آمده بود جلوی آیینه کنار مادر بزرگش ایستاده بود و میگفت ؛ مامان بزرگ من دیگه دارم از شما بلندتر میشوم ها !

ترس

شاه از امریکا می ترسید
هویدا از شاه می ترسید
وزیران از هویدا می ترسیدند
مدیر کل ها از وزیران می ترسیدند
کارمندها از مدیر کل ها می ترسیدند
شاگرد ها از معلم ها می ترسند
بدهکاران از طلبکاران می ترسند
مستاجران از صاحبخانه ها می ترسند
دهقانان از ارباب ها می ترسند
کبوتر ها از عقاب ها می ترسند
آهوان از ببرها می ترسند
ببرها از شکارچی ها می ترسند
پاسبان ها از جناب سرهنگ ها می ترسند
دزدها از پاسبان ها می ترسند
پولدار ها از بی پول ها می ترسند
اوباما از همسرش می ترسید
من از مسلمان ها می ترسم
بنا براین آن شاعر مغبون مظلوم مرحوم مغفور حق داشت که چنین میگفت :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

حسن ! سنن آدام چخماز


در تبریز بودیم . بگمانم سال 1352 بود . با رفیق مان رفته بودیم سینما . رفته بودیم فیلم " چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد " با بازیگری ریچارد برتون و الیزابت تایلر را ببینیم .
آن زمان ها ؛ نزدیکی های چهار راه شهناز ، سینمایی بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا ! بشین سر جات!
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند - به طرف مان میآید . بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا ! آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم!
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سرکار ! پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف دست این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باج بگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .
صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود . وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟ بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
May be an illustration of one or more people and text


۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

خاطره ای از هاوایی


شام را در يک رستوران آلمانی خورديم . نامش 
Wolfgangs steakhouse.
 در طبقه سوم ساختمانی . و غذاهايش بسيار گران .اما بی همتا . و هزينه شام شب مان برای چهار نفر 212 دلار و 25 سنت .
و گارسن مان دخترکی نيمه ايرانی و نيمه امريکايی . نامش ثريا . و انکشف که پدر ايرانی است و مادر امريکايی . و پدر و مادر سال هاست جدا شده اند . و پدر در ايران است و مادر به هاوايی کوچيده . لابد در جستجوی نانی . شايد پناهگاهی هم . و برادری که گويا در لس آنجلس به قتل رسيده است .
و دخترک ؛ زاده شده در ايران . اما فارسی نمی دانست . و در پاسخ " تنک يو " ی ما جوابش اينکه مرسی !
و شور و علاقه ای داشت که برود ايران را ببيند . و ما هم تشويقش کرديم که : بله !ايران زيبا و شگفت انگيز است . اما نگفتيم که ملاها در همه جايش ريده اند ..!!

بهمن محصص و بیداری بهار

این یادداشت چند ماه پیش از درگذشت بهمن محصص نوشته شده است
متنی که خواهید خواند بهمن محصصی هست که یک دختر 14 ساله بنام مرمر مشفقی معصومی- شناخت و رسید به اینجا
« دی ماه 1374 بعد از چند روز مریضی
سخت، شنیدم مهمان داریم. یک مهمان بزرگ . یک مهمان خاص
پسرعموزاده محبوب و دوست داشتنی مادربزرگم ثریا خانم محصصی بعد از سالها به ایران آمده بود. او فقط یک پسرعمو زاده نبود، یک نقاش و مجسمه ساز بزرگ و معتبر جهانی بود. نامش را بسیار شنیده بودیم. او و" اردشیر" افتخار خاندان "محصصی" بودند. استرس تمام وجودم را گرفته بود. من تنها 14 ساله بودم و این اولین تجربه من برای برخورد با یک آدم مشهور، نه ایرانی بلکه جهانی بود! طولی نکشید آمد...مردی متفاوت از پیرمردهای ایرانی ، چه از نظر ظاهر، چه از نظر لباس و چه برخورد.
مادربزرگم یکی یکی ما را معرفی کرد. و به من رسید، دختر تپل کوچک خانواده.. صورتم را بوسید و گفت: "آآآآ این شبیه هندیهاست!" ....لهجه اش ایتالیایی بود. با همان کشیدنهای خاص! شبیه ایرانی ها نبود. شبیه محصص ها هم نبود! او اصلا متفاوت بود. سر میز شام که نشستیم به دستهایش توجه کردم. زیباترین دستهایی که در عمرم دیدم، دستهایی که خاص بودند. دستهایی که هنرمند بودند. و اصلا شباهتی با دستهای یک پیرمرد نداشتند دستهایش جوان جوان بود. ظریف، کشیده و صورتی!
در انتهای مهمانی گفت: "تعجب میکنم از دکتر که این اسم رو برات انتخاب کرد: " مرمر " اسم یه سنگه ، بی احساسه واسه روی قبر استفاده میشه! تو باید اسمت چیز دیگه ای باشه!" و فردا اسمم را انتخاب کرد. او اسم من را "مروارید " گذاشت.
دیدار بعدی در منزل مادربزرگم بود. این دو دخترعمو وپسرعمو بی نهایت به همدیگر علاقه داشتند. "بهمن خان" معدود افراد فامیل را قبول داشت و یا بهتر است بگویم به جرات تنها کسی را که قبول داشت "ثریا خانم" بود. وارد شدیم آمد جلو و خواست دستم را ببوسد! و من یک دختر ایرانی به قول خودم ادب و احترام گذاشتم و دستم را پس کشیدم! نگاهی به من انداخت و گفت: " یک خانم محترم دستش رو پس نمیکشه" گفتم: " آخه عیبه شما از من بززگتر هستید" و گفت: "این حرفها را بریز دور!"
دیدار بعدی کافی شاپ بود. من و بهمن محصص و برادرم با هم رفته بودیم. حرفهای بسیاری میزد که من نیمی از آنها را نمیفهمیدم. به مذهب که رسید به ازای هر حرفش زیر لب یک "استغفرالله" می گفتم! آن زمان من نه تنها نماز میخواندم که تمام امام ها و امام زاده ها و .... را قبول داشتم و شنیدن حرفهای او برایم حکم کفر را داشت! هرچند که گوشهایم می شنید. و همیشه هم حرفهایش به یادم ماند.و شاید اساس تحول فکریم یکی از حرفهای او بود!
دیدار بعدی در قهوه خانه روبروی کوی فلاح خیر بود. دلش برای تمام چیزهای قدیم ایران تنگ شده بود اما اعتراف نمی کرد. آنجا هم برای ما صحبت های بسیاری کرد و من نمی فهمیدم!
اخلاق عجیب وغریبی داشت. خیلی عجیب و غریب و من هرگز نمی توانستم تحمل کنم. از غرور بیش از حدش بدم میامد. و آن را همان اخلاق خاص ِ "محصصی ها " می دانستم. اما او واقعا لازم بود غرور داشته باشد. او تک بود.او هرگز دست شاه را هم نبوسید حتی! از نظر او مقامش از شاه بالاتر بود چه از نظر اصالت خانوادگی و چه از نظر هنرمندی..او خلق میکرد و شاه فقط بر مخلوقان حکومت میکرد!
او خاص بود و من در آن سن این را نمی فهمیدم. تا وقتی که کتابش را آورد و مجسمه ها و نقاشی هایش را نشانم داد. نیمی از مجسمه ها را نگاه نمیکردم در دلم میگفتم:" این چقدر منحرفه! چرا همش نقاشی هاش لختن؟! چرا میخواد به زور به ما نشون بده! " و من هنوز نمی فهمیدم!من نمی فهمیدم نقاشی یعنی چه؟ فکر آزاد داشتن یعنی چه؟ رها از هرچیز بودن یعنی چه؟ تا اینکه اول شروع کرد از چگونه نقاش و مجسمه ساز شدنش گقتن و جمله معروفی که مادرش برای نفرینش به گیلکی گفته بود! و بعد یکی یکی دلیل ساخت مجسمه ها را برایم گفت. از اینکه چند متر هستند از اینکه چطور ساخته شده بودند و .... و من کم کم علاقه مند شدم. بار دوم با علاقه تمام عکسها را نگاه کردم. و من عاشق "مرد نی لبک زن " ی بودم که بعد از انقلاب به انبار رفت و "کشتی گیر"ش که معلوم نشد چه شد.. مجسمه کشتی گیر را طوری ساخته بود که در جایی که نصب می شد هر روز طلوع آفتاب از میان حفره ای که در مجسمه به عنوان جدایی بدن دو ورزشکار بود دیده میشد!
مجسمه ای دیگر به من نشان داد. آدمی مانند باقی مجسمه هایش بدون سر(سر اریب!) که لباسش را دریده و دو پستانش بیرون است. علت ساختن آن را هم گفت.. برای دختر یکی از درباریان ساخته شده بود. اسم مجسمه "بیداری بهار" بود.
و فردای آن روز کتاب به من هدیه شد:
به بیداری بهار، مروارید عزیز
با نهایت علاقه
بهمن محصص
لاهیجان 27 سپتامبر 1995
و من، همان دختر ایرانی با تربیت ایرانی! چقدر بهم برخورده بود که "بیداری بهار" یعنی دختری که لباسش را پاره کرده و سینه هایش را نشان میدهد به من نسبت داده شده بود. مگر امکان داشت من انقدر بی حیا باشم؟!
اما از اینکه هنرمندی چون بهمن محصص من را لایق هدیه دادن دیده بود خوشحال بودم.
دیدارهای بعدی که به ازای هر سفر او صورت میگرفت از ترس مادربزرگ بود. چه کسی جرات داشت به او نه بگوید. زنگ میزد: "مروارید! بهمن خان آمده! باید بیایی دیدنش!" و تنها جواب این بود" چشم!" با بی میلی میرفتم چون هیچ درکی از "بهمن خان" نداشتم! برای من اینکه او آدم معروفی بود اهمیتی نداشت. مهم این بود که نمی فهمیدم چه میگوید یا چه میخواهد!
دیداری جذاب در تهران..
خاتمی تازه رییس جمهور شده بود.. زمان وزارت مهاجرانی بود. به شدت از محصص استقبال شده بود. قول حداکثر تلاش برای نمایشگاه اثارش داده بودند .. من را به ناهار دعوت کرده بود و مادرو خاله ام هم آمده بودند.بین دختران و نوه های ثریا خانم فقط من و خاله کوچکم را بیش از حد دوست داشت چون به نظر او ما شبیه هندی ها بودیم که خاندان ما از انجا انشعاب گرفته بودند. و او ما را اصیل تر از بقیه می دید! باز هم دستم را بوسید این بار در خیابان وزرا! و من سرخ و سفید و خجالت که کوچکترم و نباید بذارم ایشون دست من را ببوسد! در سر ناهار که بودیم شروع کرد به گفتن اینکه :"هیچ عرقی به ایران ندارد". بی اختیار گفتم: "دروغ می گید" سقلمه مادرم ..... دوباره تکرار کردم: "آقای محصص دروغ می گید" و گفت" چه میگی دختر!!"(با همان لهجه خاص) گفتم: "شما ایران رو دوست دارید خیلی هم دوست دارید.دلتون هم تنگ شده بود که آمدید نه هیچ چیز دیگه" سکوت کرد. مادرم گفت :"مرمر زشته".....گفت :"نه بذار بگه"
و من ادامه دادم: "نقاشی ها ومجسمه های شما در عرف ما جا افتاده نیست شما می دونید که امکان نداره اونها به نمایش در بیان. و می دونید که اینجا خاک خواهند خورد. در حالیکه در ایتالیا در به در دنبال اونها هستند و خودتون می دونید اگه اونها رو بخواید موزه بذارید چه استقبالی میشه و چقدر از شما قدر دانی میشه ، اما اونجا نموندید و همه رو آوردید ایران. و می دونید سرنوشتش چی میشه. این فقط یک دلیل داره ترجیح می دید در ایران بپوسند اما در ایران باشند! واین یعنی عشق شما به ایران" گفت: "نهه نهه نهه دختر جان!!" و من با کمال پررویی گفتم: "دقیقا همین است".طوری نگاهم کرد که یعنی اشتباه می کنم اما من به حرفم ایمان داشتم!
بعد ازناهار در منزلش رفتیم تا به من نمونه های مجسمه هایش را از نزدیک نشان بدهد. فیلم پیکاسو رو برایم گذاشت.. عجیب شیفته اش بود. برخلاف بسیاری که می گویند، از او الگو نمی گرفت، من ایمان دارم که از او الگو می گرفت.. شباهت بی نظیرشان بهم من را گیج کرده بود که ایا فیلم پیکاسو است یا خود محصص!!! گرامافونش را روشن کرد. برای من عجیب بود پیرمرد 70 ساله مانند من که آن زمان 17 ساله بودم عاشق مایکل جکسن بود. با هم به آهنگهایش گوش دادیم. کم کم بیشتر از او خوشم آمد.
جای جای خانه اش نقاشی ماهی و مجسمه ماهی بود. او متولد ماه ماهی بود و عاشق ماهی! انگشتر طلای ماهی اش که خود ساخته بود زیباترین طرح ماهی بود که دیده بودم. یک نمونه از کارهای ماهی اش را به من هدیه کرد. البته خیلی ناراحت بود. چون آنها در وسایل از قبل در ایران مانده اش بود و کسانی که از آن نگهداری می کردند برای آن نقاشی ها ارزشی قائل نبودند و تقریبا نابود شده بود.ناراحت بود که بومی پاره به من هدیه می شود. اما هرچه بود نقاشی او بود ! آن روز را دوست داشتم .
تمام این سالها بیشتر اوقات ایران بود. مگر دو ماه محرم صفر که به سوییس میرفت. حوصله این ماه ها را در ایران نداشت. از چهارشنبه سوری وحشت کرده بود. میگفت "اینجا سیسیل است!"
هر بار که لاهیجان میامد می دیدیمش.همیشه با خود فیلم میاورد. فیلمهای بی نظیری داشت. اما همه دوبله ایتالیایی که من نمی فهمیدم. فقط یک فیلم را دیدم که عاشقش شدم! "shine"
شبها برادرم ودوستانش را مجبور میکرد با او بنشینند و فیلم ببینند.اما من زیر این اجبار نمی رفتم. در واقع او اجبار نمی کرد او با علاقه دوست داشت فیلم هایش را نشان بدهد و فکر می کرد بچه ها هم دوست دارند و من تعجب می کردم چرا دیگران صرفِ اینکه او "بهمن محصص " است به او« نه»نمی گویند. وجالب این بود من« نه» می گفتم و محبوبتر بودم!
اخرین دیدار ما بعد از مرگ مادربزرگم ثریا خانم محصصی بود. آنهم آمده بود دیدنمان. برایش مرگ این دختر عمو سخت بود. بعد از آن با اینکه بسیار ایران آمد اما دیگر مادربزرگی نبود که وادارم کند به دیدنش! من هیچی از بهمن محصص نمی فهمیدم! اخلاقهای عجیب و تندش را قبول نداشتم. می دیدم چطور با برخی از نزدیکانش رفتار کرده و اصلا خوشامدم نبود. می گفتم: "معروف هست که هست برایم مهم نیست!"
اما او من را دوست داشت وسراغ مروارید را میگرفت..
چندین سال سکونت در ایران ، در نهایت امانش را برید.او برای اینجا نبود.و در نهایت برای همیشه از ایران رفت.. بعد از مرگِ برادر، دیگر دلخوشی برای بازگشت و یا ماندن در ایران نداشت. تمام دوستانش را کنار گذاشته بود. برادر و دخترعموی محبوبش را از دست داده بود. و دیگر کسی را نداشت.. وسایلش را دور ریخت.. برادرم را وادار کرد تمام نمونه های مجسمه ها را تکه تکه کند..نقاشیها را پاره کرد و رفت!
البته اعتراف می کنم افسوس برایم ماند که آخرین روزی که ایران بود درست در دوران امتحانهای دانشگاه بود وساعت هایی که من فرصت داشتم وقت استراحتش بود و نتوانستم هیچوقت دیگر او را ببینم!
و اما چند روز پیش بود. بنا به دلایلی به یاد بیداری بهار افتادم. به یاد تمامی این خاطرات و صبحتهای محصص که نمی فهمیدم.. و یکبار به خود امدم... من چه احمق بودم." بیداری بهار" نه یک دختر بی حیا ، که دختری بود که خود را از بند رها میکرد.. شگفت زده شدم... و یادداشتی تحت عنوان "بیداری بهار" نوشتم برای روزی که نوشته های رها از بندم را انتشار دهم. و امروز دیدم نزدیک تولد بهمن محصص است. و بهتر دیدم از "بیداری بهار" جور دیگری بنویسم..
امروز بهمن محصص را شناختم.. حالا بعضی حرفهایش را می فهمم هرچند هنوز اخلاقهای عجیبش برایم غیر قابل تحمل است.
از اینکه "بیداری بهار"م دید خوشحالم. برادرم از علاقه مندان ویژه اوست و تنها کسی بود که تا اخرین لحظه خروج از ایران در کنارش بود. هرچند که همان اخلاقهای خاص هنرمندان تمامی رابطه ها را بعد از خروج از ایران قطع کرد! اما برادرم کمامان او را دوست دارد و هنوز از حرفهایش میگوید و خاطراتشان. او همیشه می گفت:" محصص آدمها را در یک نگاه می شناسد و سالهای بعد او را می بیند"... و خوشحالم این افتخار نصیب من شد که یک هنرمند پیشرو که هنوز هم سبکش تک است و حداقل در ایران هیچکس سبک او را ادامه نداده آینده من را اینگونه دید که "بیداری بهار" خطابم کرد!
بهمن محصص 1 مارس 2010 آخرین سال دهه 70 عمرش را آغاز می کند. و هنوز در ایران، در زادگاهش گیلان آنطور که باید از او تجلیل و قدر دانی نشد. نمایشگاه اثارش برپا شد اما مطمئنم آنطوری نبود و نیست که او می خواست.. شایعه ذوب شدن "مرد ِنی لبک زن" بر زبانهاست.. بیداری بهار چه شد!؟ بهمن محصص می توانست سبکش را در ایران ادامه دهد.. هنرش را بیاموزاند و ... اما افسوس که نظامهای حاکم بر ایران هرگز قدرهنر و هنرمند را ندانسته و نمی دانند.
بهمن خان زاد روزت مبارک
بیداری بهار مروارید ( مرمر مشفقی) .
رونمایی از دکتر بهمن مشفقی- لاهیجان. دهم اسفند ماه 1399شمسی.