دنبال کننده ها

۲۶ مرداد ۱۴۰۱

حسن ! سنن آدام چخماز


اکبر آقا در تبریز همکارمان بود. با ساواک هم سر و سری داشت . عالم و آدم هم میدانستند . هروقت دماغ مان باد میکرد و گذارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد اکبر آقا وساطت مان را میکرد . نمیگذاشت زیر مشت و لگد شان له و لورده بشویم.
تا از تله ساواک بیرون میآمدیم میگفت : حسن ! سنن آدم چخماز . یعنی تو آدم بشو نیستی!
یک شب ما را دعوت کرده بود خانه اش . زمین و آسمان یخ بسته بود . چنان سرمایی بود که بقول اخوان «نفس کز گرمگاه سینه میآمد برون ابری شده تاریک ، چو دیوار می ایستاد در پیش چشمانم!»
نصفه های شب مست و ملنگ آمدیم از خانه اش بیرون . سوار ماشین شدیم . ماشین مان تکانی خورد و نشست . خیال کردیم پنچر کرده ایم . آمدیم بیرون . دیدیم دزدان محترم چهار تا آجر زیر ماشین مان گذاشته چرخ های عقب ماشین را دزدیده اند . هر دو تایش را.
صندوق عقب را باز کردیم . دیدیم لاستیک یدکی را هم برده اند.
ماشین اکبر آقا را سوار شدیم رفتیم خانه مان . فردایش یک عالمه پول دادیم سه تا چرخ خریدیم گذاشتیم زیر ماشین مان.
پس فردایش اکبر آقا زنگ زد که : حسن کجایی ؟ چرخ های ماشینت پیدا شده !
گفتیم : چطور ؟
گفتند : نصفه شب هر سه تا چرخ را آورده اند گذاشته اند دم در خانه ام !
گویا دزدها فهمیده بودند با یک ساواکی طرف اند. طفلکی ها لابد نمیخواستند گرفتار دوستاق خانه همایونی بشوند.
بعد از انقلاب اکبر آقا را گرفتند انداختند زندان . گویا چند ماهی زندان بود . بعدش آمد بیرون و در آتش سوزی خانه اش سوخت ودود شد رفت هوا!
طفلکی ساواکی بود ولی آدم خوبی بود .
دلم برای خودش و آن کلاه گیسی که روی سرش میگذاشت خیلی سوخت !
آن زمان‌ها اگر آدم رفیق ساواکی میداشت بد نبود ها !

۲۵ مرداد ۱۴۰۱

در صحرای کربلا

آقا ! ما در صحرای کربلا گیر کرده ایم!میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
آقا ! روزی دو سه بار از اداره هواشناسی برای مان پیغام و پسغام میآید که جناب گیله مرد! بهوش باش که فردا و پس فردا توفانی سهمناک همراه با باد و باران از جبهه شمالی خواهد آمد و ممکن است سیلاب راه بیفتد !
ما میآییم بیرون می بینیم حتی یک تکه ابر توی آسمان نیست
فردا و ‌پس فردایش هر چه چشم براه میمانیم و هر چه به آسمان خیره میشویم و هر چه به دامان میکاییل و اسرافیل می آویزیم ندبه و ناله میکنیم می بینیم نه تنها یک قطره باران از آسمان نمیآید بلکه گرمای هوا از هشتاد درجه به صد و هشت درجه فارنهایت رسیده است. باغچه خانه مان هم که تا دیروز پریروز بهشت شداد را میمانست حالا شده است کویر لوت . لاجرم همراه نیما میخوانیم :
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا
به برم می شکند .
امروز نشسته بودیم از گرما عرق میریختیم دیدیم یک نامه شداد و غلاظ از شهرداری آمده است که ای آقای فلان بن فلان ! از این تاریخ تا زمستان آینده حق ندارید گل های باغچه تان را آب بدهید . حق ندارید ماشین تان را بشورید. سعی بفرمایید بیش از سه چهار دقیقه در حمام نمانید !
گفتیم :اینهم اندر عاشقی بالای غم های دگر . خوب است نمیگویند بجای آب پپسی کولا میل بفرمایید.
پشت بندش هم دیدیم یک فقره قبض زهره آب کن برای مان فرستاده و بابت دو ماه گذشته دویست و نود و هفت دلار و هفتاد و چهار سنت نقره داغ مان کرده اند . حالا این هفتاد و چهار سنت اش برای چیست خودمان هم سر در نیاوردیم !لابد بابت همان چهار قطره آبی است که برای دست نمازمان مصرف کرده بودیم !( حالا اخم های تان را تو هم نکنید که مگر گیله مرد نماز هم می خواند ؟معلوم میشود پس از اینهمه سال هنوز ما را نشناخته اید)
باری ! یادمان میآید آن زمان های قدیم که مملکت مان هنوز مملکت امام زمانی نشده بود ایام محرم توی محله مان سینه زنی و زنجیر زنی راه می افتاد و خلایق بابت تشنگی امام حسین و علی اصغر به سر و کله خودشان میکوبیدند و ندبه و زاری میکردند .ما هم میرفتیم توی صف سینه زنان و همراه چهار تا تخم جن بد تر از خودمان سینه میزدیم و می خواندیم : در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود!
حالا ترس مان این است اگر فردا پس فردا دو قطره آب آشامیدنی گیرمان نیایدلابد باید برویم پپسی کولا نوش بفرماییم. آنوقت با قند خون مان چه کار کنیم ؟
آقا ! انگار همه این رییسان و خشت مالان و خروسان بی محل و خرمگس های معرکه ینگه دنیا دست بیکی کرده اند یا ما را از تشنگی هلاک کنند یا با بالا بردن قند خون مان ما را بفرستند بغل دست حضرت عباس تشنه لب !

دروازه های جهنم

این رفیق مان -آقای موریس-زنگ زده بود حال و احوالی از ما بپرسد.چند گاهی بود از آقای موریس خبر نداشتم.
آقای موریس از آن ترامپیست های دو آتشه است که خیال میکند کون آسمان سوراخ شده و پیامبر جدیدی بنام آقای ترامپ از آسمان فرو افتاده است !
میگویم : در چه حالی جناب موریس؟ باغات زیتون در چه حالند؟ چه عجب شد که یاد ما کردی؟ بیوفایی مگر چه عیبی داشت که تو برگشتی و وفا کردی؟
میگوید : من اگرچه با دموکرات ها میانه ای ندارم و با هیچ دموکراتی هم همصحبت نمی شوم اما حسابت از سایر دموکرات ها جداست!
میگویم : ظل عالی مستدام ! غربیل به آبکش میگوید سوراخ داری !
برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم ؟
آقای باریتعالی سایه شما و آقای ترامپ را از سرمان کم نفرماید!
ما که بد بودیم رفتیم از میان شما که خوبید چرا حال و احوالی از ما نمی پرسید؟ معاذ الله که با پیامی و کلامی رفع کربتی از خاطر حزین و رفع وحشتی از دل غمین مان نفرمودید .
ندانم آنکه دل و دین ما به سودا داد
بهای آن چه گرفت و بجای آن چه خرید
می پرسد : درجه حرارت هوای شهرتان چند است؟
میگویم : صد و چهار درجه . فردا هم قرار است بشود صد و هفت درجه! خدا کند بتوانیم خر خودمان را از پل بگذرانیم.
میخندد و میگوید : اینجایی که من هستم درجه حرارت هفتاد و چهار درجه فارنهایت است
میگویم خوش به حالت . اینجا ما داریم جلوی کوره خورشید کباب میشویم.
میگوید :عجالتا خداوند دروازه های جهنم را بروی شما دموکرات ها گشوده است تا بدانید فردای قیامت چه چیزی در انتظارتان خواهد بود !
May be an image of text that says 'TOTALITARISMUS'

اکبر گنجی کجاست ؟

میخواستم بدانم این فیلسوف معاصر ! اکبر گنجی کجاست ؟ آیا به غیبت صغری رفته است ؟
آیا دیگر « قلمفرسایی» نمیفرماید ؟
آیا به خواب قیلوله فرو رفته است ؟
آیا آردش را بیخته و الک اش را آویخته است؟
آیا دیگر « هل من مزید » نمیگوید ؟
آیا از «یوم تبلی السرایر » دست باز داشته است؟
آیا نعلش افتاده لنگ می زند ؟
آیا از این نمد کلاهی فراهم کرده و به گوشه عزلت لمیده است ؟
آیا بقول سعدی« مصلحت چنان دیده است که در نشیمن عزلت نشیند و دامن صحبت فراهم چیند و دفتر از گفت های پریشان بشوید و دیگر پریشان نگوید ؟ »
آیا ترور سلمان رشدی وجدان خفته او را بیدار نکرده است؟
آیا بقول نیما «از بیم ، تیغ راهزنان تیز میکند ؟»
راستی این فیلسوفی که روزگاری نه چندان دور برایش دل سوزانده بودیم کجاست ؟
بقول شاملو :
زمین
از اینگونه حقارت بار نمیماند
اگر آدمی
بهنگام
دیده حیرت میگشود
——
هل من مزید= آیا باز هم هست ؟
یوم تبلی السرایر= بر اساس آیه شماره ۹ سوره طارق ، روزی است که در قیامت همه راز های پنهانی انسان آشکار میشود
No photo description available.

یک مرید خر ، به از صد توبره زر

آقای حجت الاسلام سید باقر شفتی یکی از آن آیت الله هاست که بنا به نوشته کتاب « قصص العلما» از زمان حضرت آدم تاکنون هیچ آخوند و کشیش و خاخام و حجت الاسلامی ثروت و مکنت او را نداشته است.
این آقای حجت الاسلام که در زمان فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار برای خودش یک دم و دستگاه فرمانروایی در اصفهان براه انداخته بود بهنگام تحصیل در نجف قدرت خریدن نان روزانه اش را نداشت و گاه از گرسنگی غش میکرد !
همین آقای حجت الاسلام و المسلمین وقتی بسال ۱۲۰۶ به ایران باز گشت بقول خودش « جز یک دستمال که مقداری نان خشک در آن بود و یک جلد کتاب» هیچ نداشت .
بعد ها همین حجت الاسلام از طریق دزدیدن اوقاف و بالا کشیدن مال و اموال مردمان به یکی از ثروتمند ترین ملاهای جهان تبدیل شد که در ایران چهار صد کاروانسرا و هزار باب دکان داشت و صدها روستای اصفهان و بروجرد در تملک او بود .
در کتاب قصص العلما نوشته محمد بن سلیمان تنکابنی در باب سلوک این حجت الاسلام با خلق خدا چنین آمده است :
« در قتل نفوس فوق العاده اهتمام داشت !». یعنی دست خلخالی و امام خمینی رحمت الله علیه ! و همین آقای لوکوموتیر را از پشت بسته بود .
اشتیاق این حجت الاسلام در قتل مردمان چنان بود که هنوز هم قبرستانی که نزدیک خانه اش بود و کسانی که بدست او کشته شده در آنجا دفن شده اند در اصفهان موجود است و به « قبله دعا » معروف است .
در متون تاریخی آمده است که بیش از یکصد و بیست نفر بدست همین اهریمن گردن زده شده اند .
نوشته اند وقتی گناهکاران رابه حضور او میآورده اند نخست با مهربانی و ملایمت و اینکه « من در روز محشر پیش جدم شفیع گناهان تان خواهم شد » آنان را به اعتراف وا میداشته ، سپس با دست خودش آنها را گردن میزده ، آنگاه بر جنازه آنها نماز میخوانده و گاهی هم حین نماز غش میکرده است! .
آیت الله بهجت در باره همین سید باقر شفتی گفته است « از هندوستان برای سید شفتی وجوهات و جواهر با فیل میآورده اند !»
بنا به گفته آیت الله بهجت ، شخصی که در همان زمان به دیدار سید شفتی رفته بود حکایت کرده است که « آنقدر طلا و جواهر جلویش ریخته بود که من نمی توانستم ایشان را ببینم»
در زمان فتحعلیشاه قاجار بهنگام جنگ ایران و روس چون خزانه خالی شد گفتند برویم از سید شفتی پول قرض کنیم
پس بی جهت نیست که میگویند : یک مرید خر به از صد توبره زر .
این روزها وقتی پس از درگذشت هوشنگ ابتهاج پیام تسلیت آیت الله قاتل- آقای لوکوموتیر - خطاب به بازماندگان سایه را دیدم یکباره به یاد حجت الاسلام سید باقر شفتی افتادم . نمیدانم آقای لوکوموتیر بر جنازه سایه نماز میت خواهد خواند یا نه ؟ فقط خدا کند بهنگام خواندن نماز غش نفرماید !
یغمای جندقی میفرماید :
سید و حاجی و ملا سه گروه عجب اند
که در این ملک از این هرسه بود غوغایی
خاک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم حاجی و هم ملایی
May be art

سایه در سایه

سایه در سایه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 08 10 2022

۲۲ مرداد ۱۴۰۱

سایه در سایه

سایه در سایه
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 08 10 2022

جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته !


می پرسد : آقا ! شما میدانید این میان پشته کجاست ؟
میگویم : والله تا آنجا که حافظه مان یاری میکند بگمانم جایی باشد حول و حوش بندر انزلی . دقیقا یادم نیست . چهل پنجاه سال است ایران نرفته ام .
میگوید : میان پشته محلی است بین پل انزلی و پل غازیان . یک قصر زیبایی هم دوره رضا شاه آنجا ساخته بودند که حالا موزه ابزار آلات جنگ و آدمکشی است .
میگویم : خب ، منظور ؟ تو هم انگاری کدخدا رستم شده ای ! چی شده که حالا یاد میان پشته افتاده ای ؟ سگی به بامی جسته گردش بشما نشسته ؟
میگوید : آیا هرگز چیزی در باره جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته شنیده بودی ؟
میگویم : جمهوری خلق چی چی ؟ ول کن بابا اسدالله ، داری سر بسرمان میگذاری ؟
میگوید : در شهریور بیست پس از خروج رضا شاه از ایران و در آن بلبشو بازار زمان جنگ ، در ایامی که گوش ها بازیچه بانگ دروغ بود ، اهالی محترم میان پشته اعلام استقلال کردند و جمهوری دموکراتیک خلق میان پشته را بوجود آوردند !
میگویم : شوخی میفرمایید . مگر همچو چیزی هم میشود ؟
میگوید : نه آقا جان ! کدام شوخی ؟ تازه آنجا مدرسه ای هم داشتند که نام مدرسه را استالینگراد گذاشته بودند !
درد خنده ام میگیرد . نمیدانم بخندم یا گریه کنم . یاد روز های انقلاب می افتم .یادم میآید تازه از فرنگستان بر گشته بودیم ویک روز با رفیق مان از تبریز میآمدیم تهران .
دم دمای غروب رسیدیم کرج . دیدیم کنار خیابان یک بنده خدایی چادری زده است و کباب میفروشد . بوی کباب چنان در خیابان پیچیده بود که دین و دل و دستار از کف دادیم و رفتیم خدمت آقا کباب میل بفرماییم .
دیدیم به به چه بساطی ! زیر چادر منقلی گذاشته است و زغالی و وافوری !
گفتیم : آقا ! روز روشن ؟ کنار خیابان ؟ منقل و وافور ؟
خندید و گفت : ای آقا ! پس ما برای چه انقلاب کرده ایم ؟ انقلاب کرده ایم که آزاد باشیم دیگر ....!!
حیف که ما از انقلاب قبلی چیزی گیرمان نیامد اما اگر زنده ماندیم و عمرمان وفا کرد انشا الله در انقلاب بعدی میرویم ولایت مان و یک جمهوری خلقی آنجا راه می اندازیم و اسمش را هم میگذاریم جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر ......
این هم تصویری از جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر
May be an image of outdoors and temple

کفش هایم کجاست ؟

1- صبح از خواب پاشده است. میخواهد برود سر کارش.هرچه اینجا و آنجا را نگاه میکند نمی تواند کفشش را پیدا کند . هی دور خودش می چرخد . هی بالا و پایین می‌رود . خدایا این کفش لامصب را کجا گذاشته ام ؟
زنش را صدا میکند و با خشم میگوید : منیجه! منیجه ! این کفش هایم را ندیدی؟
زنش از خواب بیدار میشود . چشم هایش را میمالد و میگوید : من چه میدانم کفش هایت کجاست ؟ خب بگرد پیدایش کن .
می‌رود همه سوراخ سنبه ها را میگردد . کفش انگار آب شده است در زمین فرو رفته است .
گلویش خشک میشود . میآید یخچال را باز میکند یک لیوان آب بخورد . کفشش آنجاست . توی یخچال !
۲- روز یکشنبه است . پیرزن از کلیسا آمده
است . چنان چسان فسانی کرده که انگار میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود.
سیاه پوست است . با قدی بلند و کمری خمیده . پیراهن بلند خاکستری رنگی به تن کرده است . موهای سرش هم خاکستری است .
چنان از ته دل میخندد و قهقهه میزند که من هم به خنده می افتم .
با خنده میگوید : امروز صبح از خواب پاشدم رفتم برای خودم صبحانه درست کردم . بعدش رفتم دستشویی دست هایم را بشورم . وقتی برگشتم چشمم به میز صبحانه افتاد . بخودم گفتم : یعنی چه ؟ من که توی این خانه تنها هستم ؛ یعنی کدام حرامزاده ای آمده است این کثافتکاری را کرده برای من چنین صبحانه مزخرفی درست کرده است ؟
دوتایی مان به صدای بلند میخندیم .
میگویم : مادر جان ! ناراحت نباش ! من هم گهگاه از این بندها به آب میدهم .
پیر زن دوباره قهقهه خنده را سر میدهد . سر خوشانه میخندد . خنده اش شادم میکند . از آن خنده های از دل بر آمده است . میخواهم بگویم مادر جان ؛ کجای کاری شما ؟ ما آدمی را می شناسیم که نیمه شب پا شده است آمده است بجای توالت توی یخچال خانه اش شاشیده است ، اما رویم نمیشود
پیرزن قهقهه کنان خدا حافظی میکند و میرود

روز اول مدرسه

نوا جونی و آرشی جونی
نوا جونی کلاس چهارم
آرشی جونی کلاس دوم
یک « تسا» جونی هم داریم که حالا دو ماهه شده و دل و دین از بابا بزرگ و مامان بزرگ برده است !
میگویم : آرزو بر جوانان عیب نیست . یعنی آنقدر زنده میمانیم دانشگاه رفتن شان را هم ببینیم ؟
آدمیزاد چه آرزوهای دور و درازی دارد ها !
May be an image of 2 people, child, people standing and road