اکبر آقا در تبریز همکارمان بود. با ساواک هم سر و سری داشت . عالم و آدم هم میدانستند . هروقت دماغ مان باد میکرد و گذارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد اکبر آقا وساطت مان را میکرد . نمیگذاشت زیر مشت و لگد شان له و لورده بشویم.
تا از تله ساواک بیرون میآمدیم میگفت : حسن ! سنن آدم چخماز . یعنی تو آدم بشو نیستی!
نصفه های شب مست و ملنگ آمدیم از خانه اش بیرون . سوار ماشین شدیم . ماشین مان تکانی خورد و نشست . خیال کردیم پنچر کرده ایم . آمدیم بیرون . دیدیم دزدان محترم چهار تا آجر زیر ماشین مان گذاشته چرخ های عقب ماشین را دزدیده اند . هر دو تایش را.
صندوق عقب را باز کردیم . دیدیم لاستیک یدکی را هم برده اند.
ماشین اکبر آقا را سوار شدیم رفتیم خانه مان . فردایش یک عالمه پول دادیم سه تا چرخ خریدیم گذاشتیم زیر ماشین مان.
پس فردایش اکبر آقا زنگ زد که : حسن کجایی ؟ چرخ های ماشینت پیدا شده !
گفتیم : چطور ؟
گفتند : نصفه شب هر سه تا چرخ را آورده اند گذاشته اند دم در خانه ام !
گویا دزدها فهمیده بودند با یک ساواکی طرف اند. طفلکی ها لابد نمیخواستند گرفتار دوستاق خانه همایونی بشوند.
بعد از انقلاب اکبر آقا را گرفتند انداختند زندان . گویا چند ماهی زندان بود . بعدش آمد بیرون و در آتش سوزی خانه اش سوخت ودود شد رفت هوا!
طفلکی ساواکی بود ولی آدم خوبی بود .
دلم برای خودش و آن کلاه گیسی که روی سرش میگذاشت خیلی سوخت !
آن زمانها اگر آدم رفیق ساواکی میداشت بد نبود ها !