1- صبح از خواب پاشده است. میخواهد برود سر کارش.هرچه اینجا و آنجا را نگاه میکند نمی تواند کفشش را پیدا کند . هی دور خودش می چرخد . هی بالا و پایین میرود . خدایا این کفش لامصب را کجا گذاشته ام ؟
زنش را صدا میکند و با خشم میگوید : منیجه! منیجه ! این کفش هایم را ندیدی؟
زنش از خواب بیدار میشود . چشم هایش را میمالد و میگوید : من چه میدانم کفش هایت کجاست ؟ خب بگرد پیدایش کن .
میرود همه سوراخ سنبه ها را میگردد . کفش انگار آب شده است در زمین فرو رفته است .
گلویش خشک میشود . میآید یخچال را باز میکند یک لیوان آب بخورد . کفشش آنجاست . توی یخچال !
۲- روز یکشنبه است . پیرزن از کلیسا آمده
است . چنان چسان فسانی کرده که انگار میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ برود.
سیاه پوست است . با قدی بلند و کمری خمیده . پیراهن بلند خاکستری رنگی به تن کرده است . موهای سرش هم خاکستری است .
چنان از ته دل میخندد و قهقهه میزند که من هم به خنده می افتم .
با خنده میگوید : امروز صبح از خواب پاشدم رفتم برای خودم صبحانه درست کردم . بعدش رفتم دستشویی دست هایم را بشورم . وقتی برگشتم چشمم به میز صبحانه افتاد . بخودم گفتم : یعنی چه ؟ من که توی این خانه تنها هستم ؛ یعنی کدام حرامزاده ای آمده است این کثافتکاری را کرده برای من چنین صبحانه مزخرفی درست کرده است ؟
دوتایی مان به صدای بلند میخندیم .
میگویم : مادر جان ! ناراحت نباش ! من هم گهگاه از این بندها به آب میدهم .
پیر زن دوباره قهقهه خنده را سر میدهد . سر خوشانه میخندد . خنده اش شادم میکند . از آن خنده های از دل بر آمده است . میخواهم بگویم مادر جان ؛ کجای کاری شما ؟ ما آدمی را می شناسیم که نیمه شب پا شده است آمده است بجای توالت توی یخچال خانه اش شاشیده است ، اما رویم نمیشود
پیرزن قهقهه کنان خدا حافظی میکند و میرود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر