دنبال کننده ها

۲۱ آذر ۱۴۰۰

پیشواز یلدا

دیشب جای تان خالی رفتیم به جشن بزرگداشت یلدا در شهرمان ساکرامنتو .
در واقع به پیشواز یلدا رفتیم . جشن پر شکوهی بود . سیصد چهار صد نفر آمده بودند . رفیقان و عزیزانی را دیدیم که ماهها از دیدارشان محروم مانده بودیم.
رقص بود و موسیقی بود و شادی بود و لذیذ ترین غذاهای ایرانی. ‌شراب نیز .
آنجا رفیقانم بهمن آزادی را دیدم .ستار دلدار را دیدم. جمال وفایی را دیدم که مرا شرمسار محبت هایش کرد . دیگرانی را دیدم . انگار قرن ها از هم دور مانده بودیم . بعضی ها در همین یکی دوسال انگار بیست سال پیر تر شده بودند . بعضی ها - مخصوصا خانم ها - جوان‌تر و خوشگل تر شده بودند . از درو دیوار شادی و نور و مهر و صفا می بارید . بساط رقص و پایکوبی هم مهیا .
ساعتی را با همگان خندیدیم و سرشار از شور و شادی شدیم و آرزو کردیم مردمان سر زمین ما هم روزی نه چندان دور همه پنجره ها و روزنه های شادی و نور و شور و سرور به رویشان گشاده شود و در بهاران و مهرگان و نوروزها و سده ها بخوانند و برقصند و شادی و شادمانی بپراکنند و ظلمات و سرمای جانسوزی را که چهل سال است سایه اندوهی سمج بر زندگی شان انداخته است به آفتابی درخشان و گرم و دلنشین بدل کنند.
این جشن را رادیو بامداد به رسم و رسوم هرساله بر گزار کرده بود و رفیق مان جناب محمد گلشنی هم سنگ تمام گذاشته بود و تدارکاتی فراهم کرده بود که شایسته چنین جشن و چنین سنت کهنی است.
جای تان خالی بود البته.💐💐💐💐💐💐

وقتی آقای گیله مرد باغبان میشود

بهار پارسال زنم رفت یک گلدان خرید آورد گذاشت توی حیاط.
من هم به عادت معهود ! هر روز صبح پامیشدم به گلدان ها آب میدادم و دستی به سرو روی شان میکشیدم .چند هفته ای گذشت. دیدم این گلدان عینهو هندوانه ابوجهل را میماند . هر چه بیشتر آبش بدهی کوچک تر میشود . نه گل میدهد نه بزرگ تر میشود . گفتم لابد خاکش عیب و ایرادی دارد . رفتم خاکش را عوض کردم. دو سه هفته دیگر گذشت و دیدم همان است که بود . نه گلی نه شاخه ای. رفتم یک جعبه کود خریدم آوردم ریختم پایش . باز دیدم همان است که بود . رهایش کردم و گفتم : بز نگردد به پچ پچی فربه!
پریروز عصر داشتم به گلدان ها آب میدادم . رسیدم به همین گلدان. خواستم آب بریزم پایش . دیدم زنم قاه قاه می خندد
گفتم : برای چه میخندی؟
گفت: آخر پدر آمرزیده ! تا بحال دیده ای کسی به گل مصنوعی آب بدهد ؟
ما را می بینی؟ نزدیک بود از خجالت آب بشویم برویم توی زمین! به خودمان گفتیم :
آدمی را که بخت بر گردد
اسبش اندر طویله خر گردد !
آخر آدم اسمش گیله مرد باشد. توی باغات چای لاهیجان نشو و نما کرده باشد . عاشق و فدایی و جان نثار و واله و شیدای طبیعت باشد . قربان صدقه گلها برود . با درخت ها درد دل بکند . آنوقت فرق بین گل مصنوعی و گل طبیعی را نداند؟
شما را به حرضت عباس! نگاهی به این گلدان بیندازید . اصلا این لاکردار شباهتی به گل مصنوعی دارد ؟تازه دو تا از برگ هایش هم زرد شده است !
اصلا آقا! انگاری همه دست به یکی کرده اند تا آبرو و حیثیت این آقای گیله مرد را که ماشاالله هزار ماشاالله از هر انگشتش صدتا هنر! میبارد و یکی از هنرهایش هم باغبانی و گیاه شناسی است بر باد بدهند!
عجب زمانه ای شده آقا!
پس جناب شاعر مظلوم مغبون مرحوم حق دارد که میفرماید:
با مردم زمانه سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
اصلا آقا ! ما هیچ ! ما بیسواد ! ما گیاه نشناس !این آقای آمیگو خوزه که دو هفته در میان میآید به گل ها و درخت ها و نهالان و سبزه ها آب و دانه میدهد و هر ماه هم صد دلار بی زبان تیغ مان میزند نباید می فهمید این بوته مصنوعی است ؟
چطور است علی الحساب برویم این آمیگوخوزه را بکشانیم عدلیه و پول مان را پس بگیریم ؟ ما که زورمان به کس دیگری نمی رسد !
May be an image of outdoors

غلط های زیادی

بچه که بودم یه روز به مادرم گفتم : مامان ! کفشام داره پاره میشه ها ؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه ؛ نمیشه یه کفش تازه برام بخرین ؟
گفت : کفشات سالمه !
گفتم : ببین مامان ! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها !!
گوشام رو کشید و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*- --
به بابام گفتم : بابا ؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم ؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* ---
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم .
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید و کوبید توی ملاجم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم و پرتش کردم تو خونه شون . فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*----
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
تو سربازخونه ؛ سر پست کشیک چرتم گرفته بود .
جناب سروان از راه رسید و یه لگد زد تو ساق پام و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*------
تو اداره مون ؛ به رئیسم گفتم : آقا ! چطوریه که فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*----
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟ رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیم تخم منو میخورین ؟
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی و چوب توی آستینم چپاندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* -----
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این انقلاب ابوذری است یا ابوزری ؟
کشان کشان بردندمان دانشگاه اوین و کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . خلاصه اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد و یک برگ کاغذ جلوم گذاشت و گفت : امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
به پیشنماز محله مون گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟
گفت : چطور مگه ؟
گفتم : شما میگین حضرت علی یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها !
حالا ما مونده ایم که ما توی این دنیا چه غلطی باید بکنیم ؟

۱۸ آذر ۱۴۰۰

چه نوع سیگاری دوست داری ؟

رفیقم میخواهد برود ایران . میخواهد پس از سالها برود قوم و خویش هایش را ببیند .
می پرسم : چه نوع سیگاری دوست داری ؟
میگوید : سیگار ؟ من که سیگاری نیستم
میگویم : سیگاری میشوی
با حیرت میگوید : سیگاری میشوم ؟ چرا ؟ من که از حرف هایت سر در نمیآورم .
میگویم : وقتی رفتی ایران خواه نا خواه دستگیر میشوی و میروی زندان اوین . میخواهم بدانم چه نوع سیگاری دوست داری تا بگویم برایت بیاورند !
میگوید :زندان ؟ من که کاری نکرده ام .من نه سر پیازم نه ته پیاز ؛ زندان برای چی ؟
میخندم و میگویم : آنهایی که در زندان هستند مگر کاری کرده بودند ؟ همه ملت ایران مجرم است مگر خلافش ثابت بشود .
بقول انوری:
روبهی می‌دوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر می‌کند سلطان
گفت تو خر نیی چه می‌ترسی
گفت آری ولیک آدمیان
می‌ندانند و فرق می‌نکنند
خر و روباه شان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه می‌بنشناسند
اینت کون خران و بی‌خبران
حالا بگو ببینم چه نوع سیگاری دوست داری
سر گذشت سرپاس مختاری و پزشک احمدی دو تن از چهره های مخوف عصر رضا شاهی.
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 12 08 2021

شراب عمر خیام

سی و چند سال پیش این رفیق نازنین مان - قهرمان دیوان بیگی- از ایتالیا یک بطر شراب ناب بنام شراب « عمر خیام »برای مان فرستاد.
این شراب در تاکستان های خود ایشان تولید شده و آنقدر برایم عزیز است که تا امروز دلم نیامده بازش کنم و بنوشمش.
به قهرمان گفته ام آنقدر نگهش میدارم تا خودت بیایی امریکا با هم زیر سایه درخت کاج بنشینیم و به سلامتی همه رفیقان بنوشیم. منتظرم ببینم قهرمان چه وقت عزم رحیل میکند !
No photo description available.

کاشکی زن نبودم

میگوید : کاشکی زن نبودم
میخندم و میگویم : دارید ناشکری میکنید ؟
میگوید : زن بودن کجایش شکر دارد ؟
میگویم : اولا اینکه زیبا ترین گل های جهان بنام شماست (بنفشه ؛ نرگس ؛ سوسن ؛ نسرین ؛ نیلوفر ؛ لاله ؛ سنبل ؛ شقایق ؛ رز ؛ کاملیا ؛ مریم ؛ لادن ؛ نسترن ؛ یاسمن .....باز هم بشمارم ؟ )
میگوید : خب که چی ؟
میگویم : آیا تا بحال به نام مرد ها دقت کرده ای ؟ ( عباسعلی ؛ قربانعلی ؛ جعفرقلی ؛ غضنفر ؛ حسینقلی ؛ غلامرضا ؛ غلامحسین ؛ ابوالقاسم ؛ چنگیز ؛ عبدالعلی ...... آخر این هم شد اسم ؟ اسم به این زمختی به چه دردی میخورد ؟ )
دوما اینکه : همه شاعران زنده و مرده جهان قرن هاست در وصف چشم و ابرو وگیسو و لب و دندان و بناگوش و زنخدان و ساق بلورین تان قصیده و غزل و رباعی سروده اند و می سرایند و سوز و گداز میکنند . آیا تا امروز در همه متون ادبی جهان حتی یک بار دیده ای شاعری در وصف سبیل های چخماقی ما مردان فلکزده شعر و غزل که نه دست کم بیتی سروده باشد ؟
سوم اینکه : شما پریچهرگان براحتی و هروقت که لازم بود گریه میکنید و غم و غصه هایتان را توی دل تان جمع نمیکنید تا سکته بکنید . اما گریستن برای مردان ننگ است و بهمین خاطر است که میلیونها نفر از آنها از دست شما دق میکنند و به آن دنیا میروند !
چهارم اینکه : آنقدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی آورید .
پنجم اینکه : ماشاء الله هزار ماشاءالله آنقدر عاقل هستید که کمتر برای طرفداری از فلان تیم قرمز و آبی یا این حزب و آن حزب جلز و ولز میکنید و کرکری می خوانید
ششم اینکه : عشق و هنر توسط شما خلق شده است
هفتم اینکه : همیشه جوان تر از سن تان هستید و هرگز از مرز چهل سالگی نمیگذرید .
هشتم اینکه : همیشه توی کیف تان یک آیینه کوچک دارید و موقعیکه در رستوران ایرانی قورمه سبزی میخورید یکدانه لوبیا لای سبیل تان جا خوش نمیکند .
نهم اینکه : همیشه تمیز و نظیف و خوشبو و مامانی هستید .
دهم اینکه : به وزن تان اهمیت میدهید و شکم تان جلوتر از خودتان وارد اتاق نمیشود .
یازدهم اینکه : هرگز کچل نمیشوید
دوازدهم اینکه : مجبور نیستید از این خانه به آن خانه بروید و خواستگاری کنید . مثل یک شازده خانوم توی خانه می نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه از شما اجازه حضور بگیرند
سیزدهم اینکه : مجبور نیستید بار های سنگین را جا بجا کنید چرا که شما یک خانم هستید
چهاردهم اینکه : حق تقدم همیشه با شماست
پانزدهم اینکه : هر گز از فرط عصبانیت نعره نمی کشید و از فرط حسادت کبود نمیشوید و خون راه نمی اندازید .
شانزدهم اینکه : بیش از نیمی از صندلی های دانشگاهها را شما تصاحب کرده اید
هفدهم اینکه : مادر میشوید و بهشت هم زیر پای مادران است و پشت هر مرد موفقی هم حضور دارید
و از همه مهم تر اینکه : ضعیف کش نیستید و دق دلی رییس اداره تان را توی خانه خالی نمیکنید . باز هم بشمارم ؟
نگاهی بمن می اندازد و میگوید : امان از دست شما مردها ! همه تان زبان باز و حقه بازید

خوش دامن

در پاكستان نام خيابان‌ها و محلات اغلب فارسي و صورت اصيل كلمات قديم است.
خيابان هاي بزرگ دو طرفه را شاهراه مي‌نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» مي‌گوييم!
نخستين چيزي كه در سر بعضي كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهاي رانندگي است.
در ايران اداره‌ي راهنمايي و رانندگي بر سر كوچه‌اي كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مي‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربي است، اما در پاكستان گمان مي‌كنيد تابلو چه باشد؟
«راه بند»‌!
تاكسي كه مرا به کنسولگری دركراچي مي‌برد كمي از کنسولگری گذشت، خواست به عقب برگردد،يكي از پشت سر به او فرمان مي‌داد، در چنين مواقعي ما مي‌گوييم:
عقب، عقب،عقب، خوب!
اما آن پاكستاني مي‌گفت: واپس، واپس،بس!
و اين حرفها در خياباني زده شد كه به « شاهراه ايران» موسوم است.
اين مغازه‌هايي را كه ما قنادي مي‌گوييم در آنجا «شيرين‌كده» نامند.
آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» مي‌خوانيم، در آنجا «سامان» گويند.
سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتي كسي به ما لطف مي‌كند و چيزي مي‌دهد يا محبتي ابراز مي‌دارد، ما اگر خودماني باشيم مي‌گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگي مآب باشيم مي‌گوييم «مرسي» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردي مي‌گويند:« مهرباني»!
آنچه ما شلوار گوييم در آنجا «پاجامه» خوانده مي‌شود.
قطار سريع السير را در آنجا«تيز خرام» مي‌خوانند!
جالبترين اصطلاح را در آنجا من براي مادر زن ديدم، آنها اين موجودي را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم «خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست.
از پاريز تا پاريس_محمدابراهيم باستاني پاريزي / چاپ ششم، ١٣٧٠/ص ١٣٣و ١٣٤

توقامت بلند تمنایی ای درخت

باید بروم گل هایم را آب بدهم .
با درخت ها کمی درد دل کنم .
بپرسم ببینم آیا آنها هم عاشق میشوند؟
میخواهم درخت ها را بغل کنم و بپرسم :
آیا آنها هم گهگاه دل شان میگیرد ؟
آیا آنها هم تب میکنند؟
آیا گریه هم میکنند گاهی؟
گفتگو با گل ها و درختان به آدمی آرامش میدهد
مادرم همواره درختان میوه را ناز و نوازش میکرد تا میوه بیشتری بدهند و پدرم درختانش را همچون فرزندانش دوست میداشت.
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی و خالق رمان « کوری» را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان می‌کرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت .
به قول آن شاعر عرب :
من شاعر گل ها و درخت ها و سبزه ها و سبزه زاران بودم. این سیاست بود که از من شاعری ساخت تا در وصف مسلسل و قمه و شمشیر شعر بسازم

۱۲ آذر ۱۴۰۰

گیله مردی که چاییده بود

پنجاه و چند سال پیش در مراغه - پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت اجباری . لابد حالا میگویند خدمت نظام مقدس اسلامی ! )
صبحها کله سحر توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی خدایگان بزرگ ارتشتاران شاهنشاه آریامهر و خاندان جلیل سلطنت دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) .
ما آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودیم. راستش مردنی بودیم . گاهگداری خودمان را به موش مردگی میزدیم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشویم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی بخت النصر خرچسونه هفت خط لات پاردم ساییده چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .از آن آژان دلهره های ارقه ای بود که پی خر مرده میگردید تا نعلش را بردارد . میخواست بیطاری را روی خر کولی یاد بگیرد . با هفت من عسل هم نمیشد خوردش .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودمان را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندیم و از جایمان تکان نمی خوردیم . نه پایی داشتیم که به در بزنیم نه دستی داشتیم که به سر بزنیم . بهمین خاطر بچه ها اسم مان را گذاشته بودند آقای بخاری ! یعنی اگر یکی از راه میرسید و می پرسید این آقای گیله مرد ریقو کجاست فورا میگفتند کنار بخاری !
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدیم اما همچنان استخوان های مان می چایید !
اگر یکی از ما بپرسد در دنیا از چه چیزی بیشتر بدتان میآید میگوییم سرما و قیمه پلو . ایضا پوتین و آسید علی .
چندسال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفته بودیم گورستان پرلاشز صادق خان و غلامحسین خان را ببینیم. چنان چاییدیم که کم مانده بودخودمان به رحمت خدا برویم . نزدیک بود پشم و پیله مان را به باد بدهیم . ناچار رفتیم به سلامتی شما سه چهار تا استکان ویسکی بالا انداختیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
بیجهت نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند در زمستان یک جل به از صد دسته گل !
غرض اینکه مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!
( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )