زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت غم مخور، زنهار !
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت غم مخور، زنهار !
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
شکوه و گلایه سر داده بود که : آخر این چه زندگی سگی است که من دارم ؟ آخر چرا هرگز یک قطره آب خوش از گلویم پایین نمیرود ؟ مگر چه گناهی کرده ام که یک ساعت خوش در زندگی ام ندیده ام ؟
همچنان میگفت و می نالید . انگار دیگران مدام بر بالشی از پر قو لمیده اند و زندگی شان هم همچون آب زلال جویباری جاری است .
در پاسخش گفتم :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
همچنان میگفت و می نالید . انگار دیگران مدام بر بالشی از پر قو لمیده اند و زندگی شان هم همچون آب زلال جویباری جاری است .
در پاسخش گفتم :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !