دنبال کننده ها

۲۳ فروردین ۱۳۹۷

آقای آلزایمری


آقای آلزایمری
حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند .
آقا ! آنطور که ما از آلزایمر میترسیم از مرگ نمی ترسیم . آدم یک شب میخوابد و صبحش دیگر بیدار نمیشود . خلاص . هم خودش خلاص میشود هم دور و بری هایش را به عذاب الیم گرفتار نمیکند . اما اگر زبانم لال رویم به دیوار آدمیزاد آخر عمری گرفتار آلزایمر بشود هم خودش باید تقاص پس بدهد هم دور و بری هایش . آنهم چه تقاصی .
ما که حالا اینجا نشسته ایم و داریم بلبل زبانی میفرماییم صبحها یکدانه قرص میخوریم تا کلسترول خون مان بالا نرود و ما را به مرگ مفاجات مبتلا نکند اما اگر بدانید برای خوردن همین قرص لاکردار چه مصیبت هایی میکشیم ؟
میآییم یک لیوان آب برمیداریم و یکدانه قرص هم از قوطی اش بیرون میکشیم و با سلام و صلوات می اندازیمش بالا ، اما هنوز قرص بلا وارث از حلقوم مان پایین نرفته یادمان میرود آیا قرص مان را خورده ایم یا نه ؟
ما یک رفیقی داشتیم که طفلکی قبل از آنکه شصت ساله بشود آلزایمری شده بود . اولها مثل خودمان خاطرات نزدیک از ذهنش پاک میشد . بعد ها اسم مان را نمی توانست بیاد بیاورد . بعد تر ها خود ما را هم نمی شناخت . پای صحبتش که می نشستیم می دیدیم خاطرات کودکی و نوجوانی اش را بیاد دارد اما ما را که صد سال با هم رفیق بوده ایم نمی شناسد . این رفیق خدا بیامرزمان تا بمیرد و خلاص بشود زندگانی دختر و پسر و همسرش را سیاه کرد . فی الواقع قبل از اینکه بمیرد آنها را کشت .
پارسال پیرار سال ما با رفیقمان قرار داشتیم در سانفرانسیسکو با هم ناهاری بخوریم . رفتیم خانه شان . گفتند باید برویم یک آقای دیگری را که وکیل دادگستری هست برداریم و برویم رستوران . رفتیم دم خانه شان . یک آقای بسیار شیک و تر تمیزی همراه با همسرشان آمدند و گود مورنینگی گفتند و سوار ماشین مان شدند . همسرشان این آقا را به دست ما سپردند و تنکیویی گفتند و رفتند . هنوز راه نیفتاده بودیم که گفتند : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! بسیار زیباست . دو باره در آمدند که : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! خیلی زیباست . دوباره گفتند که : عجب هوای قشنگی است
ما نگاه پرسشگرانه ای به رفیق مان انداختیم و خواستیم بگوییم این یارو میخواهد ما را دست بیندازد ؟
رفیق مان با سر و ابرو اشارتی کرد که چیزی نگو .
رفتیم رستوران . و این آقا که روزی روزگاری یکی از معتبر ترین و پر نفوذ ترین وکلای امریکا بود لحظه به لحظه رو به آسمان میکرد و میگفت : عجب هوای قشنگی است ! عجب هوای قشنگی است
حالا ما همه این داستانها را اینجا سرهم بندی کرده ایم تا یک اعترافی بکنیم .
آقا ! شما که غریبه نیستید . از شما چه پنهان ما هم اسم هیچکس یادمان نمیماند . قیافه و شکل و شمایل هیچ تنابنده ای را نمی توانیم بیش از یکی دو دقیقه در ذهن و ضمیرمان نگهداریم .
بنابراین اگر روزی روزگاری جایی ما را دیدید و خواستید سلام علیکی بفرمایید و ما هم شما را بجا نیاوردیم لطفا به حساب کبر و خود پسندی مان نگذارید . ما هرگز توی عمرمان از آن آدمهای بر ما مگوزید نبوده ایم . پیری آمده است و ما هم داریم میشویم آقای آلزایمری !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر