دنبال کننده ها

۱۵ تیر ۱۳۹۶

اکبر آقای ساواکی

 در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد :  روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش  ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان  در خیابان تربیت  و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم  می توانستیم مثلا یقه آقای شهر دار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .. اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم  کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم و پرت و پلا می نوشتم .  دستمزد خیلی خوبی هم میدادند . پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا  چهار لیوان ابجو خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . . اسمش یادم نیست . سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد  و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام زهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه  با یحیی شیدا  - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم .  یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند و غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان  کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه  به به چه چه تحویل میگرفتند . من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی  سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری  را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم . او هم از کشوی میزش  یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم  ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی  پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست و برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان  را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم که مامور ساواک است و چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری  هم داشتیم که  توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم  ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند . اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند  همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند . من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب و شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
یاد اکبر آقای ساواکی با معرفت ما هم بخیر


۱۳ تیر ۱۳۹۶

شب بخیر

 این رفیق مان "  مورتوز " سالهای سال  در سانفرانسیسکو با آقای  " جری " در یک آپارتمان  قدیمی  بسیار زیبا زندگی میکرد . وقتی توی اتاق پذیرایی اش می نشستی  تمامی خلیج سانفرانسیسکو با پل ها و چراغ ها و کشتی هایش زیر پایت بود
یک بار من به دیدن مورتوز رفته بودم . یک مهمان فرانسوی هم داشتم که همراهم بود . رفتیم نشستیم به شراب نوشی  و گفتن و شنودن و خندیدن .
جری در حالیکه جام شرابش را با لطافت خاصی سر میکشید با من به اسپانیولی ؛ با مهمانم به فرانسوی و با مورتوز به انگلیسی صحبت میکرد .

جری سالهاست زیر خاک خوابیده است اما من هروقت بیادش می افتم خاطره ای در ذهنم می جوشد و مرا میخنداند .
یک شب مورتوز توی اتاق خودش خوابیده بود و هفت پادشاه را در خواب میدید .
نیمه های شب  جری از خواب بر میخیزد و میرود در اتاق مورتوز را باز میکند و مورتوز بیچاره را از خواب بیدار میکند و میگوید : مورتوز ! آیا قبل از خواب  بشما شب بخیر گفته بودم یا نه ؟

امروز یک آقایی وارد فروشگاه مان میشود  . من کنار صندوقدارم نشسته بودم و مجله میخواندم . ایشان  خرت و پرتی و میوه ای و بادامی و پسته ای میخرند  و پولش را میدهند و میخواهند  بروند بیرون . ناگهان چشم شان بمن می افتد و به مجله پژواک و میگویند : عجب ؟ پس شما ایرانی هستید . ؟
میگویم : بله قربان . خوشوقتم از زیارت سرکار عالی .
سری برای هم می جنبانیم و مقداری تعارفات متداوله تکه پاره میفرماییم و ایشان خدا حافظی میکنند و میروند بیرون . ما هم پا میشویم میرویم توی دفتر مان . چند دقیقه بعد یکی از کارمندان مان میآید سراغ مان و میگوید : آقایی با شما کار دارد
میآییم بیرون و می بینیم همان آقای ایرانی است . لبخندی میزنیم و میگوییم : فرمایشی داشتید ؟ خدمتی از دست مان ساخته است .؟
با نوعی شرمساری خاضعانه میگوید : ببخشید دوست عزیز . ما نمیدانستیم شما ایرانی هستید . اگر سلام نکرده ایم ما را ببخشایید !
دستش را در دستم میگیرم و سرش را می بوسم و میگویم : سراپای وجودت سلام و تهنیت و مهربانی است نازنین

۱۲ تیر ۱۳۹۶

غمگین چو پاییزم از من بگذر ....

سالها بود که  به  صدای مرضیه گوش نداده بودم . نمیدانم چرا . از همان روزی که تصویر مرضیه را بر فراز تانکی در سرزمین صدام حسین دیدم دیگر نتوانستم دل به موسیقی و صدای مرضیه بسپارم .
مرضیه در دوران جوانی و نوجوانی ام خواننده محبوب من بود . در آن روزگاران من به مرضیه و شهیدی و فرهاد و سیما بینا سخت دلبسته بودم . یکبار هم در اردوی رامسر مرضیه را بهتر و بیشتر شناختم . . آمده بود برای دانش آموزانی که از سراسر ایران به اردو آمده بودند آواز بخواند . و خواند . امیر عباس هویدا هم آنجا بود . خانم فرخ رو پارسا هم  بود . من خبرنگار رادیو بودم . رفته بودم گزارش خبری تهیه کنم . یک دوربین کوچک فیلمبرداری داشتم که در آلمان خریده بودم . مرضیه آمد و خواند : غمگین چو پاییزم  از من بگذر .
 همه ما همراهش خواندیم . حتی هویدا هم همراه ما میخواند . سنگ خار را خواند . چند ترانه دیگر هم خواند . چه شادی و شوری بپا شده بود .
من دوربین کوچکم را بر داشتم و خواستم  یواشکی از مرضیه فیلمی بگیرم . میدانستم که تا آن روز هرگز در برابر دوربین تلویزیون حاضر نشده  است .
مرضیه همانگونه که میخواند آهسته آهسته بسویم آمد . با لبخند و مهربانی مادرانه ای   میکروفن را از دوربینم بیرون آورد و دست مهری هم به سرم کشید و میکروفن را با خودش برد .
امروز - پس از سالها - دو باره سراغ مرضیه رفتم . صبح امروز هنگام خوردن صبحانه به آوای دلنشین اش گوش فرا دادم . : غمگین چو پاییزم از من بگذر ....
ناگاه همه یاد ها و یاد بودهای روزگار پیشین در روح و جانم جان گرفت . بغضی ناشناخته گلویم را فشرد و گرمای اشکی را بر چهره ام حس کردم .
آیا هرگز کسی به خیالش هم میرسید که مملکت ما  روزی در ژرفای چنین اقیانوس متعفن بویناک اسلامی  غوطه ور بشود و همه چیز مان چنین بباد فنا برود ؟ 

۱۱ تیر ۱۳۹۶

اندر مصائب پیری

رفیقم - آقای رینولد- را پس از ماهها بیخبری می بینم .  با عصایی در مشت  ؛ لنگان لنگان بسویم میآید .
اول نمی شناسمش .بعد وقتی به صورتش خیره میشوم می بینم همین " ری " خودمان است .
آن قامت بلند رسایش خم شده است . به سختی گام بر میدارد .  انگار با هر قدمی که بر میدارد جانش در میآید . نفس نفس میزند .  به عصای زمختش تکیه میکند و یک گام جلو میآید .
این رفیق مان  - آقای  ری - سی و چند سالی افسر پلیس بوده است . با سینه ستبر و قامت بلندش میتوانست هر نابکاری را فتیله پیچ کند . صدای کلفت و رسایش هم از آن صداهایی بود که هر دزد و دغلی را زهره ترک میکرد .
حالا اما ؛ آقای  " ری " عینهو مرغ بال و پر شکسته را میماند . اگرچه خوب میخورد و خوب هم مینوشد اما پیری دمار از روزگارش در آورده است .
آقای " ری " چند سالی است که باز نشسته شده است . ماهیانه پنج شش هزار دلار پول بازنشستگی میگیرد . دوا درمانش هم مجانی است .
وقتی باز نشسته شد خانه اش را فروخت و یکدانه از آن اتوبوس هایی خرید که آشپزخانه و حمام و توالت و اتاق خواب دارد .
چند سالی با همین اتوبوس شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت . زمساتنها به قشلاق و تابستانها به ییلاق کوچید . دیگر جایی نبود که نرفته باشد .
آقای  " ری " حالا اتوبوسش را فروخته است وبا همسرش  در یک آپارتمان کوچک اجاره ای زندگی میکند . تاب و توان سفر های دور و دراز و ماجرا جویی ها شگفت انگیز  را از دست داده است . اما هنوز وقتی با من به رستوران میآید دو برابر من غذا میخورد و می تواند بدون آنکه کله پا بشود ته یک بطر ویسکی را بالا بیاورد .  ماشا ء الله هزار ماشاء الله از خوردن ترشی و شوری و چربی و شیرینی هم ابایی ندارد .
همسرش - خانم روت - حال و روز بهتری ندارد . گیرم که چشم هایش خوب نمی بیند و دیگر نمیتواند رانندگی کند اما همه اینها باعث نمیشود که خانم  " روت " در این پیرانه سری از رفتن به رستوران و کازینو و لاس وگاس و هاوایی و جاهای خوش آب و هوا دست بر دارد . چند باری با هم به رستوران رفته ایم . هرگز از هیچ چیز و هیچکس گلایه ای ندارد . خوب میخورد و خوب می نوشد . خانم روت در جوانی هایش نوازنده پیانو و بالرین بوده است . وقتی دو سه گیلاس بالا می اندازد همه خاطرات آن روزهای خوش به یادش میآید و همه آنها را با جزئیات برای مان بازگو میکند . خانم روت مادر شوهر دخترم  - آلما  - است . مادر بزرگ نوا جونی و آرشی جونی ماست . از آن زنهایی است که همیشه حرفی برای گفتن دارند . میشود پای حرف هایش نشست و خندید و لذت برد و همراه او به سالهای دور و دیر سفر کرد
هرگز ندیده ام  خانم روت از پا دردی ؛ کمر دردی ؛ کم سویی چشمانش ؛ یا از هیچ بیماری دیگری بنالد و شکوه و گلایه کند . اگر چه همه این بیماری ها را بر دوش میکشد .
خانم روت از همه لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه های زندگی اش لذت میبرد و نمیخواهد یک ثانیه اش را از دست بدهد .
من هر وقت خانم روت را می بینم بیاد مادرم می افتم . مادری که  چهل ساله نشده پیر شده بود . بیاد همه زن های ایرانی می افتم که وقتی مادر میشدند دیگر از پوشیدن لباس های شاد و پیراهن گلدار خود داری میکردند . خیال میکردند دیگر پیر شده اند . براستی هم پیر میشدند . پیر شده بودند . فرسوده شده بودند .
بیاد سعدی هم می افتم . آنکه میفرمود:
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت .
چقدر دلم برای زن ایرانی میسوزد .

۸ تیر ۱۳۹۶

عیدتان مبارک !

میگوید : سلام . عید تان مبارک !
یک روسری نازک آبی رنگ با حاشیه دوزی طلایی روی موهایش کشیده و چشمان سیاه درشت زیبایش  زیر آن میدرخشد
میخندم و میگویم : عید ؟ کدام عید ؟ عیدمان که چهار ماه پیش بود . صحت خواب !
با لهجه دلنشین پارسی دری میگوید : نماز و روزه شما قبول ! عید فطر مبارک .!
میخواهم بگویم نیکا شهرا که روزه دارش تو باشی  اما وقتی به چشمان زیبای دلربایش خیره میشوم بیاد سهراب می افتم که دلش میگرفت وقتی میدید حوری دختر همسایه زیر کمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند .
میخواهم بگویم کار جهان خدای جهان اینچنین نهاد که ما به هیچ خدا و پیغمبر و نماز و روزه و عبادتی باور نداشته باشیم و نازنینانی مثل تو  " گر حال درون من بدانندم - مستوجب آنم که بسوزانند "
شب که بخانه میآیم  یاد شعری می افتم که مدتها پیش از قاآنی خوانده بودم . قا آنی در این شعر از گذشتن ماه رمضان ابراز شادمانی میکند و ریا و تزویر و نابکاری واعظان را بازگو میکند . شعر این است :
عید آمد و عیش آمد و شد روزه و شد غم
زین آمد و شد ؛  جان و دلی دارم خرم
ماه رمضان گرچه مهی بود مبارک !
شوال نکوتر ؛ که مهی هست مکرم
الحمد ؛ که آن واعظک امروز به کنجی
چون حرف نخستین مضاعف ؛ شده مدغم
وان زاهدک ؛ از طعنه اوباش خلایق
چون دزد عسس دیده ؛ به کنجی نزند دم
رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد
وز پیش و پس اش  خیل مریدان معمم
رفت آنکه مر آن مردک موذی به مناجات
چون گاو کشد نعره ؛ گهی زیر و گهی بم
وان واعظ و مفتی  چو در آیند به مسجد
این عجب مصور شود ؛ آن کبر مجسم
آن باد به حلق افکند ؛ این باد به دستار
آن مشک منفخ شود ؛ این خیک مورم
خیز ای بت و امروز به رغم دل واعظ
هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم
ماه رمضان بر نگرفتم ز لبت بوس
کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم
بس بوسه که در کنج لبت جمع شدستند
چون شهد ؛ که گردد به یکی گوشه فراهم
تا بر لب لعل تو ز من وام نماند
بر خیز و بده بوسه یکماهه  به یک دم ......


۶ تیر ۱۳۹۶

میهمان گرچه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و  یک پا گیوه میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی !  سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند  میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام  بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر .  اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما !  اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد .  هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و  سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان  به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید  نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید :  هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار !  نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند .  والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟  خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد .  آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم .  یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم .  شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که چهل و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد -  این معاودین که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر  هزار هزار با دست و جیب خالی  از مرزهای غربی کشور وارد ایران میشدند  چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها  به مهمانی شان آمده است  اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن شاهنشاه گریز پا همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد  همین معاودین نمک خوردند و نمکدان شکستند و نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند بلکه شدند صاحب مملکت و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .


۵ تیر ۱۳۹۶

دهی که نداره ریش سفید ....

رفیق مان عباس آقا - که ما عباس چرچیل صداش میکنیم - آمده بود سراغ مان و جلز و ولز میکرد که آخر یک مشت روضه خوان چاچول باز چاخان چاله حوضی دو زاری را چیکار به حکومت کردن ؟
میگوییم : عباس آقا جان ؛ انگار دوباره جوش آورده ای ؟ میشود بفرمایی چه خبر شده ؟
عباس آقا روزنامه را جلوی چشمانم میگیرد و میگوید :
- آقای گیله مرد ! جنابعالی که سرد و گرم روزگار را چشیده و سیلی روزگار را هم بارها نوش جان فرموده ای ؛ میشود بمن بفرمایی این آقای عظما   دیگر چه صیغه ای است ؟
میخندم و میگویم : صیغه مبالغه !
میگوید : این یارو ؛ عینهو آفتابه دم خلا انگار اندک مندک چغندر زردک شده و با وجودیکه غیر از سر کتاب باز کردن و استخاره گرفتن و آداب خلا رفتن و پیاز خوردن و جماع کردن و نماز خواندن هنر دیگری ندارد حرف هایی میزند که مرغ پخته را به خنده وا میدارد. بقول معروف گه خوردنش کم بود حالا عربی هم بلغور میکند !
میگویم : عباس آقا جان ! جنابعالی که ماشاء الله هزار ماشاءالله بعد از چهل سال مهتری حالا دیگر توبره گم نمیکنی . خب ؛ توی مملکتی که سر هر سگی بزنی یک آیت الله برایت می ریند  این روضه خوان دو زاری هم بمصداق  " دهی که نداره ریش سفید به بز میگن عبدالرشید " دم گاوی به چنگش افتاده و دستش را به خیک شیره بند کرده و هیچ دعای باطل السحرو دعای بی وقتی و دعای هفتاد و دو باد هم نمیتواند چماقی را که ما خودمان به دست شان داده ایم از چنگال شان در بیاورد . مگر نشنیده ای که میگویند چماق دادن دست خرس آسان است و پس گرفتنش مشکل ؟
عباس آقا یک مشت بد و بیراه به زمین و آسمان میگوید و مقداری هم ایلدرم بیلدرم راه می اندازد و چون می بیند گیله مردی که ما باشیم از قلیان چاق کردن فقط پف نم زدنش را بلدیم و کار دیگری هم از دست ما ساخته نیست میگوید : خاک بر سرمان که از چنگ رمال در آمدیم افتادیم توی چنگ دعا نویس  . بعد همینطور که به  خودش و به به دیگران ناسزا میگوید  راهش را میکشد و میرود .
طفلکی عباس آقا ! ترس مان این است که نکند با اینهمه جوش و جلا یی که این روز ها میزند سکته ای ؛ مکته ای ؛ چیزی بکند .!!

۴ تیر ۱۳۹۶

چه سرمایی ...

می پرسم : از کجا میآیی ؟
میگوید : از مینه سوتا
میگویم : مینه سوتا ؟  چرا مینه سوتا ؟ جا قحط بود ؟
میگوید : چه کنیم آقا ! این روزگار غدار  چنان زد بر بساطم پشت پایی - که هر خاشاک من افتاد جایی
می پرسم: با سرمای گزنده زمستانش چه میکنی ؟
آهی میکشد و میگوید : میدانی آقا ؟ هیچ سرمایی گزندگی سرمای تبعید و آوارگی  را ندارد .
.  آنگاه لحظه ای به دور دست ها خیره میشود و داستانش را برایم شرح میدهد :
... زمستان بود . چه زمستان تلخ و سیاهی هم بود . چهار هزار و پانصد دلار به یک قاچاقچی دادم و از استانبول خودم را رساندم بلژیک . برف همچنان می بارید . در بروکسل در هتل درب و داغانی جا گرفتم. هتل که نه ؛ از آن پانسیون های ارزانی بود که غربتی ها میتوانستند در آن مسکن و ماوایی بیابند .  . نه زبان میدانستم نه تنابنده ای را می شناختم . شب که شد میآیم  بیرون بلکه نانی و مربایی و میوه ای و بیسکویتی بخرم . از یکی دو چهار راه میگذرم  . برف همچنان بی امان میبارد و سرما هم بیداد میکند  . خرت و پرتی میخرم و میخواهم  به هتلم بر گردم . اما هر چه نگاه میکنم نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . تنابنده ای هم در خیابان نیست . اگر هم باشد من نه زبان میدانم و نه نام هتلم را .  هزار بار از بالا به پایین و از پایین ببالا میروم  اما نمیتوانم هتلم را پیدا کنم . همه ساختمانها شبیه هم اند  . همه یک رنگ و یک شکل . خدایا ! چه کنم چه نکنم ؟ اگر تا صبح در خیابان بمانم که  منجمد خواهم شد . ترس برم داشته بود .  آنجا در گوشه خیابان کیوسک تلفنی بود . به اتاقک آن پناه بردم . تا صبح آنجا سر پا ایستادم و لرزیدم و لرزیدم . آره دوست عزیز . هیچ سرمایی گزندگی و تلخی سرمای تبعید و آوارگی را ندارد 

۱ تیر ۱۳۹۶

عالیجناب مگس

عالیجناب مگس ....
آقا ! گاهی یک دانه مگس - بله یک دانه مگس بی قابلیت - ممکن است آدمیزاد را به دشت جنون بکشاند و همه تار و پود های اعصابش را در هم بریزد .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما امروز صبح عطر و پودری به خودمان مالیدیم و به گل های باغچه مان آبی دادیم و آمدیم سر کار مان .
 آنچنان هم سرحال و تر دماغ و شنگ و شنگول بودیم که انگار نه انگار عقاب جور گشوده است بال در همه دهر ....
آمدیم رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان  . هنوز با همکاران مان چاق سلامتی نکرده بودیم که یکدانه از آن مگس های سمج پر رو آمد نشست روی نوک دماغ مان .
با دست مان راندیمش
دوباره آمد نشست روی گوش مان .
تاراندیمش
آمد نشست روی ابروی مان .  خون مان بجوش آمد و چنان روی صورت مان کوبیدیم که نیم ساعتی چشم مان درد میکرد .
یکی دو دقیقه بعد آمد نشست روی لب مان .
پراندیمش
 رفتیم فنجان قهوه مان را بر داشتیم آوردیم گذاشتیم روی میز مان . هنوز لب به فنجان نزده بودیم که دیدیم عالیجناب مگس آمده است روی لبه فنجان مان نشسته است و شادمانه دست و پایش را به هم میمالد .
 مستاصل شدیم و فنجان قهوه را پرت کردیم توی ظرف آشغال . دو تا از انگشتان مان هم در این میان سوخت و هوارمان را در آورد .
 گفتیم : حالا چنان پدری از شما بسوزانیم که توی کتاب های تاریخ بنویسند ! چه خیال میکنی جناب آقای مگس ؟ خیال میکنی ما چنان دست و پا چلفتی هستیم که نمی توانیم از پس یک مگس نکبتی هم بر آییم ؟ بنشین و تماشا کن !
 رفتیم سوراخ سنبه ها را گشتیم و یکدانه مگس کش فرد اعلای ساخت چین پیدا کردیم و آوردیم محض احتیاط گذاشتیم دم دست مان . اما مگر دست مان دیگر به نوشتن میرفت ؟ اصلا یادمان رفته بود چی میخواستیم بنویسیم .همه فکر و ذکر مان این بود که عالیجناب مگس را پیدا کنیم و چنان توی فرق شان بکوبیم که اب و ابن شان یادشان برود . اما هر چه نشستیم و اینور و آنور مان را پاییدم سر و کله جناب آقای مگس پیدا نشد که نشد . خیال کردیم تشریف مبارکشان را برده اند و دست از سر کچل ما بر داشته اند
 اما دور از جان شما دو سه دقیقه بعد دوباره جمال بی مثال شان پیدا شد وروی کله مبارک ما جولانی دادند و کم مانده بود مستقیما بروند توی دهان مان .
 آقا ! چه درد سر تان بدهیم ؟ این عالیجناب مگس تا تار و پود اعصاب مان را در هم نریخت و ما را مثل سگ نازی آباد به واق واق وا نداشت دست از سرمان بر نداشت
بگمانم جناب آقای نمرود بود که ادعای خدایی کرده بود . یک پشه لاغری میآیند و یکراست میروند توی سوراخ دماغ شان و تا جناب آقای نمرود را به آن دنیا نمیفرستند دست از سرشان بر نمیدارند . باز خدا را صد هزار مرتبه شکر که این جناب آقای مگس دست از سر مان بر داشتند و ما را راهی آن دنیا نفرمودند .
 حالا لابد خواهید پرسید : خب ؛ آقای گیله مرد ؛ بما چه که حضرت آقای مگس اوقات شریف جنابعالی را گه مرغی کرده و حضرتعالی را به مرز جنون کشانده است ؟ یعنی توی این دنیای هشلهفی که سگ صاحبش را نمیشناسد نمی توانستید در باره هزار و یک درد بی درمان آدمیان بنویسید ؟ آخر مگس هم شد سوژه برای نوشتن ؟
 معلوم میشود متوجه عرایض مان نشده اید . میخواستیم با زبان بی زبانی به عرض مبارک تان برسانیم که در همین فیس بوق علیه الرحمه گهگاه چنان مگس هایی پیدا می شوند که نه تنها جان آدمیزاد را به لبش میرسانند بلکه توی تار و پود اعصاب و روح و روان آدمی می شاشند .
 متوجه عرایض مان که هستید انشاء الله !

لاف در غربت

میگوید : میدانی آقا !وقتی من رییس دانشگاه تبریز بودم اعلیحضرت همایونی  به تبریز تشریف فرما شده بودند و با هم رفتیم شکار !
من به قیافه اش خیره میشوم و  هر چه در ذهنم کند و کاو میکنم یادم نمیآید آقایی به این نام رییس دانشگاه تبریز بوده باشد .
می پرسم : ببخشید قربان ! شما چه سالی رییس دانشگاه تبریز بودید ؟
تاملی میکند و میگوید : عرض کردم که رییس بیمارستان دانشگاه بودم !
من از رو نمیروم و دوباره میپرسم : شما مگر پزشک هستید ؟
میگوید : نه ! پزشک نیستم . من در حقیقت مسئول خوابگاه دانشجویان بودم اما وقتیکه در سال 1350 آقای جعفر زاده رییس بیمارستان برای معالجه به لندن رفته بودند  من سرپرستی بیمارستان را هم به عهده داشتم .
هم دلم برای پیرمرد بابت گوز در راسته مسگر ها و لاف در غربتش میسوزد هم چیزی مثل خوره درونم را می خراشد . میخواهم ساکت بنشینم و به یاوه هایش گوش بدهم اما وقتی می بینم  دو باره دور بر داشته است و بادی به بروتش انداخته  و با پررویی لاف میزند و خالی بندی میکند می پرسم :
- ببخشید قربان ! من پنج سال در دانشگاه تبریز درس خوانده ام . میشود بفرمایید حضرتعالی چه سالی مسئول خوابگاه دانشجویان بوده اید ؟
مکثی میکند و توی ذهنش دنبال چیزی میگردد . بعدش میگوید : راستش شغل اصلی من مسئولیت سلف سرویس دانشگاه بود . اما گهگاه سرپرستی خوابگاه دانشجویان را هم یدک میکشیدم .
حوصله ام سر میرود و میخواهم پا بشوم و بروم پی کارم . اما یکی از دوستانم که که از چاخان بافی های پیر مرد کیف میکند ؛ سقلمه ای بمن میزند و میگوید : بنشین بابا ! اگر جلویش را نگرفته بودی طفلکی تا وزارت علوم و آموزش عالی هم بالا میرفت !

می نشینم و به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند و چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند . بمن میگوید میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم  وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه به تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند ! یک روزش در رکاب ایشان برای شکار بز کوهی به جزیره شاهی رفتیم  ؛اعلیحضرت همایونی  متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ ته پر ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد و میخواهم پفی بزنم زیر خنده ؛ اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است  یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من . من از پشت صندلی ام پا شدم و عرض ادب کردم و خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟ به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم !