دنبال کننده ها

۱۱ تیر ۱۳۹۶

اندر مصائب پیری

رفیقم - آقای رینولد- را پس از ماهها بیخبری می بینم .  با عصایی در مشت  ؛ لنگان لنگان بسویم میآید .
اول نمی شناسمش .بعد وقتی به صورتش خیره میشوم می بینم همین " ری " خودمان است .
آن قامت بلند رسایش خم شده است . به سختی گام بر میدارد .  انگار با هر قدمی که بر میدارد جانش در میآید . نفس نفس میزند .  به عصای زمختش تکیه میکند و یک گام جلو میآید .
این رفیق مان  - آقای  ری - سی و چند سالی افسر پلیس بوده است . با سینه ستبر و قامت بلندش میتوانست هر نابکاری را فتیله پیچ کند . صدای کلفت و رسایش هم از آن صداهایی بود که هر دزد و دغلی را زهره ترک میکرد .
حالا اما ؛ آقای  " ری " عینهو مرغ بال و پر شکسته را میماند . اگرچه خوب میخورد و خوب هم مینوشد اما پیری دمار از روزگارش در آورده است .
آقای " ری " چند سالی است که باز نشسته شده است . ماهیانه پنج شش هزار دلار پول بازنشستگی میگیرد . دوا درمانش هم مجانی است .
وقتی باز نشسته شد خانه اش را فروخت و یکدانه از آن اتوبوس هایی خرید که آشپزخانه و حمام و توالت و اتاق خواب دارد .
چند سالی با همین اتوبوس شرق و غرب و شمال و جنوب امریکا و مکزیک و کانادا را زیر پا گذاشت . زمساتنها به قشلاق و تابستانها به ییلاق کوچید . دیگر جایی نبود که نرفته باشد .
آقای  " ری " حالا اتوبوسش را فروخته است وبا همسرش  در یک آپارتمان کوچک اجاره ای زندگی میکند . تاب و توان سفر های دور و دراز و ماجرا جویی ها شگفت انگیز  را از دست داده است . اما هنوز وقتی با من به رستوران میآید دو برابر من غذا میخورد و می تواند بدون آنکه کله پا بشود ته یک بطر ویسکی را بالا بیاورد .  ماشا ء الله هزار ماشاء الله از خوردن ترشی و شوری و چربی و شیرینی هم ابایی ندارد .
همسرش - خانم روت - حال و روز بهتری ندارد . گیرم که چشم هایش خوب نمی بیند و دیگر نمیتواند رانندگی کند اما همه اینها باعث نمیشود که خانم  " روت " در این پیرانه سری از رفتن به رستوران و کازینو و لاس وگاس و هاوایی و جاهای خوش آب و هوا دست بر دارد . چند باری با هم به رستوران رفته ایم . هرگز از هیچ چیز و هیچکس گلایه ای ندارد . خوب میخورد و خوب می نوشد . خانم روت در جوانی هایش نوازنده پیانو و بالرین بوده است . وقتی دو سه گیلاس بالا می اندازد همه خاطرات آن روزهای خوش به یادش میآید و همه آنها را با جزئیات برای مان بازگو میکند . خانم روت مادر شوهر دخترم  - آلما  - است . مادر بزرگ نوا جونی و آرشی جونی ماست . از آن زنهایی است که همیشه حرفی برای گفتن دارند . میشود پای حرف هایش نشست و خندید و لذت برد و همراه او به سالهای دور و دیر سفر کرد
هرگز ندیده ام  خانم روت از پا دردی ؛ کمر دردی ؛ کم سویی چشمانش ؛ یا از هیچ بیماری دیگری بنالد و شکوه و گلایه کند . اگر چه همه این بیماری ها را بر دوش میکشد .
خانم روت از همه لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه های زندگی اش لذت میبرد و نمیخواهد یک ثانیه اش را از دست بدهد .
من هر وقت خانم روت را می بینم بیاد مادرم می افتم . مادری که  چهل ساله نشده پیر شده بود . بیاد همه زن های ایرانی می افتم که وقتی مادر میشدند دیگر از پوشیدن لباس های شاد و پیراهن گلدار خود داری میکردند . خیال میکردند دیگر پیر شده اند . براستی هم پیر میشدند . پیر شده بودند . فرسوده شده بودند .
بیاد سعدی هم می افتم . آنکه میفرمود:
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت .
چقدر دلم برای زن ایرانی میسوزد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر