میگوید : میدانی آقا !وقتی من رییس دانشگاه تبریز بودم اعلیحضرت همایونی به تبریز تشریف فرما شده بودند و با هم رفتیم شکار !
من به قیافه اش خیره میشوم و هر چه در ذهنم کند و کاو میکنم یادم نمیآید آقایی به این نام رییس دانشگاه تبریز بوده باشد .
می پرسم : ببخشید قربان ! شما چه سالی رییس دانشگاه تبریز بودید ؟
تاملی میکند و میگوید : عرض کردم که رییس بیمارستان دانشگاه بودم !
من از رو نمیروم و دوباره میپرسم : شما مگر پزشک هستید ؟
میگوید : نه ! پزشک نیستم . من در حقیقت مسئول خوابگاه دانشجویان بودم اما وقتیکه در سال 1350 آقای جعفر زاده رییس بیمارستان برای معالجه به لندن رفته بودند من سرپرستی بیمارستان را هم به عهده داشتم .
هم دلم برای پیرمرد بابت گوز در راسته مسگر ها و لاف در غربتش میسوزد هم چیزی مثل خوره درونم را می خراشد . میخواهم ساکت بنشینم و به یاوه هایش گوش بدهم اما وقتی می بینم دو باره دور بر داشته است و بادی به بروتش انداخته و با پررویی لاف میزند و خالی بندی میکند می پرسم :
- ببخشید قربان ! من پنج سال در دانشگاه تبریز درس خوانده ام . میشود بفرمایید حضرتعالی چه سالی مسئول خوابگاه دانشجویان بوده اید ؟
مکثی میکند و توی ذهنش دنبال چیزی میگردد . بعدش میگوید : راستش شغل اصلی من مسئولیت سلف سرویس دانشگاه بود . اما گهگاه سرپرستی خوابگاه دانشجویان را هم یدک میکشیدم .
حوصله ام سر میرود و میخواهم پا بشوم و بروم پی کارم . اما یکی از دوستانم که که از چاخان بافی های پیر مرد کیف میکند ؛ سقلمه ای بمن میزند و میگوید : بنشین بابا ! اگر جلویش را نگرفته بودی طفلکی تا وزارت علوم و آموزش عالی هم بالا میرفت !
می نشینم و به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند و چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند . بمن میگوید میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه به تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند ! یک روزش در رکاب ایشان برای شکار بز کوهی به جزیره شاهی رفتیم ؛اعلیحضرت همایونی متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ ته پر ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد و میخواهم پفی بزنم زیر خنده ؛ اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من . من از پشت صندلی ام پا شدم و عرض ادب کردم و خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟ به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم !
من به قیافه اش خیره میشوم و هر چه در ذهنم کند و کاو میکنم یادم نمیآید آقایی به این نام رییس دانشگاه تبریز بوده باشد .
می پرسم : ببخشید قربان ! شما چه سالی رییس دانشگاه تبریز بودید ؟
تاملی میکند و میگوید : عرض کردم که رییس بیمارستان دانشگاه بودم !
من از رو نمیروم و دوباره میپرسم : شما مگر پزشک هستید ؟
میگوید : نه ! پزشک نیستم . من در حقیقت مسئول خوابگاه دانشجویان بودم اما وقتیکه در سال 1350 آقای جعفر زاده رییس بیمارستان برای معالجه به لندن رفته بودند من سرپرستی بیمارستان را هم به عهده داشتم .
هم دلم برای پیرمرد بابت گوز در راسته مسگر ها و لاف در غربتش میسوزد هم چیزی مثل خوره درونم را می خراشد . میخواهم ساکت بنشینم و به یاوه هایش گوش بدهم اما وقتی می بینم دو باره دور بر داشته است و بادی به بروتش انداخته و با پررویی لاف میزند و خالی بندی میکند می پرسم :
- ببخشید قربان ! من پنج سال در دانشگاه تبریز درس خوانده ام . میشود بفرمایید حضرتعالی چه سالی مسئول خوابگاه دانشجویان بوده اید ؟
مکثی میکند و توی ذهنش دنبال چیزی میگردد . بعدش میگوید : راستش شغل اصلی من مسئولیت سلف سرویس دانشگاه بود . اما گهگاه سرپرستی خوابگاه دانشجویان را هم یدک میکشیدم .
حوصله ام سر میرود و میخواهم پا بشوم و بروم پی کارم . اما یکی از دوستانم که که از چاخان بافی های پیر مرد کیف میکند ؛ سقلمه ای بمن میزند و میگوید : بنشین بابا ! اگر جلویش را نگرفته بودی طفلکی تا وزارت علوم و آموزش عالی هم بالا میرفت !
می نشینم و به حرف های پیر مرد گوش میدهم . چهار کلام حرف میزند و چهار صد تا قسم حضرت عباس هم چاشنی اش میکند . بمن میگوید میدونی آقا ! به آن سبیل های مردانه ات قسم وقتی آقای دکتر منتصری رییس دانشگاه تبریز بودند اعلیحضرت همایونی همراه آقای اسدالله علم وزیر در بار شاهنشاهی برای بازدید از دانشگاه به تبریز تشریف فرما شده بودند . یکی دو روزی در تبریز ماندند و در همان خوابگاه دانشگاه هم خوابیدند ! یک روزش در رکاب ایشان برای شکار بز کوهی به جزیره شاهی رفتیم ؛اعلیحضرت همایونی متاسفانه نتوانستند چیزی شکار کنند اما من با تفنگ ته پر ؛ یک بز کوهی شکار کردم به این بزرگی ! به جان سبیل های مردانه ات اگر اغراق کرده باشم !
من خنده ام میگیرد و میخواهم پفی بزنم زیر خنده ؛ اما جلوی خودم را میگیرم و همچنان به چاخان های پیر مرد گوش میدهم .
میگوید : خدا شاهد است یک شب دیر وقت من توی دفترم نشسته بودم و داشتم کارهای عقب مانده را راست و ریست میکردم . یکوقت دیدم در اتاقم باز شد و اعلیحضرت تشریف آوردند توی اتاق من . من از پشت صندلی ام پا شدم و عرض ادب کردم و خواستم چیزی بگویم . اعلیحضرت فرمودند : حسن ! سیگار داری ؟ به این سبیل های مردانه ات اگر یک ذره اغراق کرده باشم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر